من هیچجایش نبودم. دوباره خواندم. سه باره خواندم وچشم هایم را لوچ کردم که اشکم سرازیر نشود. آخر من قوی هستم.
یک بار یک زمانی یک عاشقی داشتم. یک روز این آخریها که دیگر همه راهها بنظر بنبست میرسید برایم گفت: « اگر بدانی توی تاکسی با چی گریه کردم. راننده ازم پرسید عاشقی؟»
وقتی این را میگفت من داشتم گوشه سمت چپ سقف را نگاه میکردم. و فکر میکردم دیگر بساست. اینروزها مدام یادش میافتم و فکر می کنم بعد از آن روز که من گوشه سمت چپ سقف را نگاه کردم تا امروز چند بار انتقامش از من گرفته شده است؟
یک بار یک زمانی یک عاشقی داشتم. یک روز این آخریها که دیگر همه راهها بنظر بنبست میرسید برایم گفت: « اگر بدانی توی تاکسی با چی گریه کردم. راننده ازم پرسید عاشقی؟»
وقتی این را میگفت من داشتم گوشه سمت چپ سقف را نگاه میکردم. و فکر میکردم دیگر بساست. اینروزها مدام یادش میافتم و فکر می کنم بعد از آن روز که من گوشه سمت چپ سقف را نگاه کردم تا امروز چند بار انتقامش از من گرفته شده است؟
خواستم بروم بپرسم پس من کجای نوشتههایت بودم. اما این بدترین کار است. من؟ هیچوقت نمی پرسم. خیلی هم کووول.
رفتم توی آینه خودم را نگاه کردم. هنوز لباسهای ورزشی تنم بود بدون اینکه ورزشی کرده باشم. مثل تمام یک هفته گذشته.
یادم رفته بود صبحانه بخورم، یادم رفته بود ناهار بخورم، اگر حسام هر شب با همه آن انرژیش نمیآمد خانه، یادم میرفت شام بخورم حتی! بعد موبایلم شروع کرد به رپ کردن وا(ن نزل) تو وا(ن نزل) تو. یکی از ده کارمند آژانسی بود که باهاش حرف زده بودم. لعنتی!
«یکشنبه با نفری یک و نهصد، فقط دونفر جا داریم. چیکار کنم؟»
می گویم:«جمعه»
میگوید: «اصلا فکرشو نکن»
می گوید: «فردا بهت زنگ میزنم»
رفتم توی آینه خودم را نگاه کردم. هنوز لباسهای ورزشی تنم بود بدون اینکه ورزشی کرده باشم. مثل تمام یک هفته گذشته.
یادم رفته بود صبحانه بخورم، یادم رفته بود ناهار بخورم، اگر حسام هر شب با همه آن انرژیش نمیآمد خانه، یادم میرفت شام بخورم حتی! بعد موبایلم شروع کرد به رپ کردن وا(ن نزل) تو وا(ن نزل) تو. یکی از ده کارمند آژانسی بود که باهاش حرف زده بودم. لعنتی!
«یکشنبه با نفری یک و نهصد، فقط دونفر جا داریم. چیکار کنم؟»
می گویم:«جمعه»
میگوید: «اصلا فکرشو نکن»
می گوید: «فردا بهت زنگ میزنم»
یک شکلی شدهام. همسنخودم. دیگر اگر کسی من را ببیند. نمی گوید آخی اصلا بهت نمیاد. همینطور موهایم را بدون اینکه شانه کنم بالای سرم جمع کردهام. همینطور خیس خیس خودشان آن بالا خشک شدهاند. پوستم کدر شده. پلکهایم شبیه پلکهای پدرم شده. شبیه وقتی خیلی نقاشی میکند. یا وقتی خیلی عصبی است. یک طوری که انگار اصلا هیچ مژه ندارد. روی شلوارم پر از لک های بنفش رواننویسی است که همینطور، ساعت ها، روی پایم فشار دادهام. بدون اینکه اصلا بدانم رواننویسی توی دستم هست. این تنها شلوار راحتم بود.
عکس های پاسپورتمان را برای آن کارمند آژانسی که هیچ عجلهای برای فروختن بلیطهایش نکرده بود وبه همین دلیل محبت من را به خودش جلب کردهبود فرستادم. و رفتم چیزی بخورم. اما گاز قطع شدهبود. چون همسایه طبقه دومی میخواست در اتاق غیر قانونیاش رادیاتور نصب کند.
بعد روباه پیدایش شد. چیزی گفت و من نتوانستم طاقت بیاورم
-پرسیدم: «من کجاش بودم؟» و برایش دو نقطه و صدتا پرانتز بسته فرستادم که مثلا دارم میخندم. و اشکم همینطور سرازیر شد. چون خیلی حال بدی داشتم. چون خیلی حالم بد بود. چون گرسنهام بود و نمی توانستم چیزی بخورم. چون گاز قطع بود و من از صبح تا حالا که ساعت شش عصر بود فقط یک لیوان چای شیرین خورده بودم.
-پرسیدم: «من کجاش بودم؟» و برایش دو نقطه و صدتا پرانتز بسته فرستادم که مثلا دارم میخندم. و اشکم همینطور سرازیر شد. چون خیلی حال بدی داشتم. چون خیلی حالم بد بود. چون گرسنهام بود و نمی توانستم چیزی بخورم. چون گاز قطع بود و من از صبح تا حالا که ساعت شش عصر بود فقط یک لیوان چای شیرین خورده بودم.
بعد چیزی گفت. و من اشکم سرازیرتر شد.
خوب باشد من ابلهم خوب حالا سرتان را باز برایم تکان بدهید. من خودم لقوه گرفتم اینقدر که سرم را برای خودم تکان دادم.
بعد گفت یا قبلا گفته بود که میدانی چرا گیجی؟
من نمیدانستم چرا.
گفته بود: « چون عاشقی»
اما من قبلا که عاشق بودم. اینطوری نبود. طور دیگری بود. این بیشتر شبیه تجربه «معلم پیانو» Michael Haneke
بود. یعنی نوع احساس سرخوردگیش شبیه آن بود. یعنی خیلی بد. شاید هم اغراق می کنم. اما اگر شما بودید اغراق نمیکردید؟ شاید نمیکردید اما الان نفع من در این است که شما را شریک خودم کنم.
با شاگردهایم کنسل کردم. گفتم می روم مسافرت و باید یک مدت کلاسهایمان را کنسل کنیم. در حالیکه موقع پرداخت شهریهشان است و من به پول کلاسهایم احتیاج دارم.
حالا که خیالم راحت شده که شاگرد ندارم، دارم آلوچه کثافت میخورم و آبِ گل و گیاههایی که مادرم کرده توی شیشههای ترشی «بدر» و برایم آورده است، چون فکر می کند خانه بدون گل و گیاه امکان ندارد، عوض می کنم.
رفتم وبلاگ خرس را خواندم. و دیدم چقدر دلم برایش تنگ شده است. هر وقت حال و حوصله هیچ کاری را ندارم، می روم وبلاگ خرس را
میخوانم. خرس خیلی پرطرفدار است. مثل روباه. بنظر من معروف بودن خیلی سخت است برای من که خیلی سخت است. وقتی بچه بودم
اگر بیشتر از یک نفر (نمیدانم چرا این فونتفارسی به هم ریخته. خود به خود تغییر سایز و رنگ میدهد) ببخشید، بله با شاگردهایم کنسل کردم. گفتم می روم مسافرت و باید یک مدت کلاسهایمان را کنسل کنیم. در حالیکه موقع پرداخت شهریهشان است و من به پول کلاسهایم احتیاج دارم.
حالا که خیالم راحت شده که شاگرد ندارم، دارم آلوچه کثافت میخورم و آبِ گل و گیاههایی که مادرم کرده توی شیشههای ترشی «بدر» و برایم آورده است، چون فکر می کند خانه بدون گل و گیاه امکان ندارد، عوض می کنم.
رفتم وبلاگ خرس را خواندم. و دیدم چقدر دلم برایش تنگ شده است. هر وقت حال و حوصله هیچ کاری را ندارم، می روم وبلاگ خرس را
میخوانم. خرس خیلی پرطرفدار است. مثل روباه. بنظر من معروف بودن خیلی سخت است برای من که خیلی سخت است. وقتی بچه بودم
اگر بیشتر از یک نفر توجهش به من جلب می شد، از خجالت میمردم. مثلا اگر مامانم به دوستش میگفت شما می دانستید، چقدر این آتوسای ما دختر خوبی است، من همانجا می مردم، اشکم در میآمد. و اینقدر از مادرم که من را در چنین موقعیتی قرارداده
بدم می آمد که نگو. خلاصه بنظر من مورد توجه قرار گرفتن خیلی سخت است. من وقتی میروم نوشتههای روباه را نگاه می کنم که در یک ساعت ۱۴۰ تا لایک می گیرد، می گیرد؟ می خورد؟ چقدر فعل عجیبی! خوب! به هر حال! به خودم می گویم آخر چطور میتواند تحمل کند؟ بنظر شما خیلی ترسناک نیست؟
خوب حالا که به اینجا رسیدم دیگر عصبانی نیستم.
به این حالت در مورد خودم میگم شیدایی و جنابالی این شیداییه رو خیلی خفن دراوردی اینجا. خفنا.
پاسخحذفالهم صلی علی محمد و آل محمد اینبار دیکپگه کامنتم از گیت بگذره
وووف بلخره شد هربار کامنت تایپ کردم تا خواستم منتشر کنم پاک شده
پاسخحذفبابا پویا دمت گرم. ببخشید بخدا زحمت افتادی : ***
حذفعالی!
پاسخحذف