۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند

سه سال پیش،  جمعه بود. با حسام رفته بودیم گالری آران، یک رتروسپکتیوطوری از رامبد بود. رامبد برای کارهاش به  دایره المعارف وابسته بود. همیشه از چیزی عاریه می گرفت،  دایره المعارف اگر نه! فوکو! بودریار!دریدا! همه ی اینها هم که نه! محمد غزالی!
 مادر رامبد هم بود. همیشه به او علاقه داشتم. تا همان روزِ جمعه: تازه از فرانسه برگشته بودم . من و حسام دوران بدی را می گذراندیم. حال خوشی نداشتم. از طرفی می خواستم برگردم، از طرفی نگران آینده بودم. ترس بی عرضه م کرده بود. آدمهای توی گالری ها تغییر کرده بودند. نسل جدیدی بودند که نمی شناختمشان. اما  دغدغه ها، شو آف ها، رَوِش پوشش و  هرچیزی از درونشان که می توانست خودش را از شکاف های بدن و درزهای لباسهایشان بیرون بکشاند، لایه ی جدیدی از کپکی آشنا بود. برای خودم تنها می چرخیدم که مادر رامبد را دیدم. پیر شده بود و یک دستش بسته و به گردنش آویزان، روی سکوی وسط آران نشسته بود و به ستونش تکیه داده بود. خواب بود. از آن خواب های تاسف بار. از آن چرت های پیری که از دیدنش تا ته استخوان آدم یخ می کند. چشم به چشمش بودم که پلک هایش تکان خورد. توی تله بودم. سلام کردم و به یادش آوردم که فلانی، دوست نازگل(خواهر رامبد) و رامبد هستم. گفتم از نازگل خبر دارید؟ حالش خوب است؟
(عاشورا تازه گذشته بود و داشتند همه را می گرفتند. از چند ماه پیش نازگل و همه ی بقیه دانشجوها جز ناصر و لاله( ازآنهایی که من می شناختم)، حسابی درگیر برگزاری گردهمایی های خیابانی در میدان های اصلی پاریس و  روبروی سفارت ایران  بودند. من اوایلش زیاد رفته بودم. اگر هم "مانیفستسیون" نبود، مثل همه، از صبح تا شب پای بی بی سی . اما یواش یواش درگیر برگشتنم شدم. و چون فیلم می گرفتند از همه، ترسیدم و یک ماه آخر جایی نرفتم. 
پرسیدم:  برنمی گردد؟ گفت که نه نمی گذارم. که رامبد هم خوشبختانه برای یک بینال می رودپیش نازگل و چند ماهی نیست. گفت که می دانی فلان بچه که دوستتان هست را گرفته اند و هیچ خبری ازش نیست؟ گفتم که می دانم و وقتی این را می گفتم، چیزی از سر ریه ام ریخت پایین. چیزی که مثل بغض معکوس بود. چیزی که غیر ارادی مقصرش را نمی دانم چرا مادر رامبد می دانستم که بارها دلم خواسته بوده، مادرم باشد و به نازگل گفته بودم و نازگل خندیده بود. هنوز هم دلیل ناراحتی ام را نفهمیده ام. انگار برمی گشت به بچه گی هام. به زمانی که مادر دوست و همسایه ی دوران کودکی ام،  روزهایی به دلایلی برای من نامعلوم مصلحت نمی دانست با هم بازی کنیم. و من از پنجره به او و خانواده ی منظمش نگاه می کردم که با پیکان کرم پدرش، خیلی سالم و تمیز می رفتند جایی. روزهایی که پدرم به دلیل سیاسی نامعلومی سالها زندانی بود و من دختر نسرین ستوده نبودم که مردم به چشم قهرمان نگاهم کنند. مردم آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند. و ضد انقلاب صدایمان می کردند.
 چرا تاول های من ترکید؟ دلیلش این بود که چند شب پیش حسام داشت همین "وطنم وطنم" را می خواند، رفتم سراغش و گفتم چه شده که یکهو؟ اول خندید گفت هیچی. بعد برایم ماجرای ستار بهشتی که همان روز خبرش پخش شده بود را تعریف کرد و بغضش ترکید و گریه کرد. خفه خون مرگ گرفته بودم. نمی دانم برای ستار بهشتی ماتم گرفته بودم؟ برای حسام؟ برای دوستان رفته ام؟ چند دوست باقی مانده ام؟ برای دخترعموهای هجده نوزده ساله ی اعدام شده ام؟ خودم؟ پسر عمو های چهارده ساله ی شهید شده ام؟ برای پسر بچه های همسایه؟ بچه ای که سالهاست از آمدنش جلوگیری می کنم؟ خیابان گردهای محله مان؟ بیکاری؟  پیر شدن پدرم؟  ترس ازبزرگ شدن بچه های فامیل؟...
 می دانم  این ماتم خانه زاد است. نرفتنی!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

تمرین- آرایشگاه



از پنجره ی استودیوی 18متری ام در طبقه ششم ساختمانی قدیمی،  به شیروانی خاکستری، دالبری ساختمان روبرویی نگاه می کردم و هوای از باران رد شده را با  دود گرم آخرین سیگار از آخرین بسته ی بهمن از ایران رسیده ام فرو می دادم که تلفن زنگ زد. آقای اَبیل، کارمند بانک کردی لیونه، شعبه سنت ژرمن بود
-         سلام آقای مفیدی، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم اگر امروز گرفتار نیستید، چند ساعتی سیمون را نگه دارید. می دانم  روز تعطیل است،  دو برابر پرداخت می کنم.
- بسیار خوب. مشکلی نیست
-         خیلی لطف می کنید. پس اگر زحمتی نیست، او را به آرایشگاه هم ببرید. آدرس را برای تان نوشته و در کیفش گذاشته ام. فکر کنم اگر الان راه بیافتید، به موقع خواهید رسید
-         بسیار خوب
چند دقیقه بعد داشتم در خیابان می دویدم، حتی وقتی روی صندلی های آبی  قطارخط 2 نشسته بودم چیزی درونم می دوید. کودکستان تازه تعطیل شده بود.  سیمون بد خلق و کیفش را گرفتم و پریدم توی خیابان  
-سیمون خوبی؟باید بریم آرایشگاه
- نمی خوام
باید  آدرس رو از کیفت  بردارم
لج می کند. به زحمت راضیش می کنم تا اجازه دهد در کیفش را باز کنم. دست سیمون در دستم، به ساختمانی رسیدیم که کنار درش، ردیفی از تابلو های کوچک و خاکستری نصب شده بود با گذر از در چوبی کوچکی در طبقه سوم، به دنیایی پا می گذاشتیم که برای من شبیه رویا و برای سیمون کوچک که قرار بود موهایش را به دست قیچی تیز آرایشگر بسپارد، کابوس بود. سیمون به محض دیدن آن دختر خانم بلند قدی که با لبخندی بسته و موهای صاف و قهوه ای کوتاه، به ما نزدیک شد، لب هایش را ورچید و پشت من پناه گرفت. به صندلی های هوابیمایی کوچک و رنگارنگ آرایشگاه  اشاره کردم و گفتم برای کوتاه کردن موهای کوچولو آمده ایم. خانم جوان به نیمکت چوبی قرمز و کوتاهی که بالش های چرمی با نقش بچه خلبان و هواپیماهایی شبیه جیمبو داشت اشاره کرد و گفت خواهش می کنم، بفرمایید. سیمون که به لطف فضای غریبه ی آنجا با من مهربان شده بود چسبیده به من نشست و دست من را محکم گرفت. چند دقیقه بعد، دختر دیگری، ریزو تپل، به ما که در آن زمان تنها مشتریان منتظر آرایشگاه بودیم، سبدی پر از آب نبات های گرد و رنگی تعارف کرد. سیمون با دیدن یک غریبه ی دیگر مثل جوجه ای که بخواهد زوایای گرم بدنت را کشف کنند، سرش را تا آنجا که می توانست لای کاپشنم که فراموش کرده بودم درش بیاورم مخفی کرد.
 گفتم:
 بردار سیمون بردار
و نگاهم روی جیب یونیفورم زن  به ابرهای نرم و آبی کمرنگی ثابت شد که به شکل مطبوعی برجسته شده بودند و خوشید خندانی از پشتشان لبخند می زد. خورشید همانطور لبخند زنان دور شد و پشتش را به من و سیمون خجالتی که انگار به دنیا امده بود تا قید همه ی شادی ها را بزند، کرد و رفت.
 نوبت سیمون شد و او مثل محکوم به اعدامی، تسلیم و بی اراده نگاهی به من انداخت و همراه آرایشگرش، همان دختر اولی، رفت و به کمک او توی یک فوکِر قرمز با بالها و دم راه راه سفید و قرمز و یک فرمان گرد سقید نشست و سرش را پایین انداخت. سمت چپش یک جت نقره ای زیبا بود که آرزو می کردم می توانستم تویش بنشینم و دختر مو قهوه ای دست هایش را توی موهایم فرو کند و هیچوقت نخواهد که بیرونشان بیاورد. سمت راستش دو فوکر دیگر یکی زرد با دم و بالهای راه راه زرد و سیاه و آن یکی یکدست سقید گذاشته شده بود. روبروی هر هواپیما یک آینه شبیه آینه ی جادویی نامادری سفید برفی  و کنار هر آیته یک مونیتور روی میز توالت های نئوپانی رنگارنگ گذاشته شده بود.  صدای پچ پچ دو آرایشگر که داشتند از تعطیلات آخر هفته شان با شخصی به نام پل حرف می زندند، گوش هایم را نوازش می داد و چشم هایم را گرم می کرد، سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم های نیم بسته آخرین و بزرگترین هواپیما را دیدم که روی سقف بین ابرها نقاشی شده بود و پرچم بزرگی را در ادامه ی خود می کشید که روی آن نوشته شده بود: " آسمان محدود است"



۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

الکس نویسنده ی خوبی بود


خوب کار دیگه بی کار! دیگه داره کلافه کننده می شه. اما نه به اندازه خودم. می دونین شبیه دخترایی شدم که پرده ی بکارتشونو می دوزن. نمی دونم یهو دو سه سال پیش چی تو سرم خورد که کپسول آتشنشانی دستم گرفتم.
 دیشب یه جایی بودیم خونه ی دوست دایانا. دایانا داشت حرف می زد. همینطور حرف می زد. من گوش می کردم و به دایانا فکر می کردم. بقیه یا می خندیدن یا یه دختری هم بود که با دوست پسرش پچ پچ می کرد. خلاصه، بیرون بود کلن. حسام از اون روزای بدش بود. کارای احمقانه ی افراطی می کرد. من سعی می کردم  فکر کنم که این تصور منه. برای همین نگاش نمی کردم. بعد عذاب وجدان می گرفتم چون حواسم بسرعت می رفت پی سروش  بود. سروش شبیه الکِس بود. الکس نویسنده ی خوبی بود. ضعف من این بود.  بعد همش به حسام می گفتم بریم. بریم. الان بریم؟  داشتم فرار می کردم. چکار کنم از خودم می ترسم. فرض کنین  زیاد سیگار می کشین. بعد دندوناتون زرد می شه. ولی سیگاری تمیزی هستین. برای همین می رین جرم گیری می کنین. خوب جرم گیری موقته. چون دندونای شما در عرض چند ماه دوباره زرد می شه. این وضع روان منه.
دلم می خواد سرمو بکنم تو شومینه و شیر گازو باز کنم. فکر تازه نیست. فکر ده سال گذشته س. جای نگرانی نیست. اما اگه یه روز بخوام بی خیال زندگی بشم روش مورد علاقه م همینه. راستی "سوییساید" تایگر لیلیز رو گوش کردین؟ حتمن گوش کنین.
http://www.youtube.com/watch?v=x0Vvle7cgKI

خلاصه که وقتی داشتیم از پله های خونه ی دوست دایانا  پایین می اومدیم. دایانا گفت  تو خیلی بلایی. از این زیرزیرکیا!
 من برام مهم نیست چی باشم. اخلاق من ختنه شده. دماغش عمل شده. سینه هاش بزرگ شده، ..نش شبیه مال جنیفر لوپز شده، تقدیم شما شده.  من یه آدم با یه روان جراحی پلاستیک شده م.  دست خودم نیست تو پرورشگاه بدنیا اومدم و از همون اول منو بعنوان جاسوس کا.گ.ب تربیت کردن. تحت تمرینای سخت بزرگ شدم. زندگی با حسام یه پوششه تا کسی به ماهیت جاسوسم پی نبره.

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

مشق قصه نویسی- 1


 سرش را به عقب تکیه داده بود. بدلیل تاریکی هوا نمی توانستم جزئیات صورتش راببینم. از لحظه ای که خودش را در صندلی عقب پرت کرده بود، حالت یک مرده را داشت. شاید واقعن یک روح بود. ممکن است بنظر بیاید که من آدم خرافاتی ای هستم. اما هر بار که هواپیمایی سقوط می کند، حداقل یکی، دوتایشان به تورم می خورند. اغلب بی چمدان و با یک ساک کوچک دستی می آیندو می گویند وسایلشان در فرودگاه گم شده است. نقطه ی مشترکشان هم این است که هیچکدام به بوی یدِ گاوداری های جاده ی قم وکثافت هوا اهمیتی نمی دهندآن وقت است که من دعاهایی را که پسرم برای دفع روحهای خبیث از اینترنت برایم پیدا کرده است، می خوانم. شاید کسی باور نکند، وقتی به تهران می رسیم، حدود خیابان نواب غیب می شوند. این یکی هم فقط کیف زنانه ی کوچک تیره  دستش بودمانتو و روسری سفید و صورت رنگ پریده اش هم میتوانست تاییدی بر حرفهایم باشد. نمیتوانست از بدرقه کنندگان باشد. آنها معمولن دسته جمعی هستند و یا دربارهی مسافرشان پرحرفی میکنند یا گریه میکنند.
  سوار شد و برخلاف عادت عموم مسافران ایرانی و حتی خارجی که نمی دانم چه کسی چانه زدن را یادشان داده، یک کلمه هم از کرایه نپرسید. در نتیجه جمله ای که عادت به تکرارش دارم در گلویم گیر کرد. برای همین در دلم گفتم: " نرخ ها شرکتیه."
 یک چشمم به اتوبان کسل کنندهی تهران-قم است؛ یک چشمم به اوست که به سقف ماتش برده. هوا رو به روشن شدن است. هر روز ساختمانهای  بیشتری در اطراف اتوبان ساخته میشود. هر چه بر تعداد ساختمانها افزوده میشود، تابلوهای تبلیغاتی بیشتری حاشیهی جاده را پر میکند. یکی از این شرکت هایی که  تبلیغات ریز و درشتش  در امتداد تمام حاشیهی جاده روییده است، بیمهی داناست. من خودم بیمهی ایران دارم. اما از بیمه متنفرم چون آدم را یاد اتفاقات بد می اندازد.
زن تکان میخورد و میپرسد: "ببخشید آقا! میدونین ادارهی گذرنامه کجاست؟
از فاصلهای که بین کلمهی "آقا" و "میدونین" به کار میبرد، خوشم میآید. شنیدنش به آدم احساس آدم حسابی بودن میدهد.
بر میگردم و نگاهش میکنم. ابروهای نازک و صافی دارد که کمی بالایشان داده و چشمهای گردش آدم را یاد بچه های کوچک میاندازند.
"ادارهی گذرنامه؟ بله، بله، فلکهی صادقیهس."  انگار روح نیست
میگوید: "پاسپورتم مشکل داشت. نذاشتن برم. همسرم رفته، من موندم اینور."
"-می خواین ببرمتون اداره گذرنامه؟ خیلی دور نیستا! مدارک دارین؟"
"-مدارک؟ چه جور مدارکی؟"
- "مدارک دیگه خانوم. پاسپورت، کارت ملی، شناسنامه، از این چیزا"
"نه مدارکم کامل نیست ."
"دخترم! بنظر من الان برو خونه، هر چی که داری رو بردار، بعد برو. اگه بخوای من میبرمت، اما بیفایده است."
"نه آقاlمی رم خونه."

حالا دیگر به میدان فردوسی رسیدهایم. صبحها از این مسیر میآیم که خلوتتر است. ترافیک نواب خیلی زیاد است. مسافرم دیگر به سقف نگاه نمیکند و به جای آن به خیابانها و مردم خیره شده و گاهی لبخند میزند

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

برگرفته از رمان"سفر زمستانی" املی نوتومب



کلاس خصوصی

امروز قرار دارم. با  غزاله. تا چند ساعت دیگر او را می بینم و می کشم. بعد از آن تنها نگرانی ام این خواهد بود که پلیس و مردم من را به اشتباه قاتل یا دزد تصور کنند : روزنامه نگارها در مقابل مزد کمی،  تخیل حقیرشان رابه کار بیاندازند، روایتهای دروغین برای روزنامه ها سرِ هم کند و هیچ نفهمند آدمی که ادم دیگری را می کشد،  لزومن قاتل نیست.
 آدمی که برای کشتن، برنامه ریزی نکرده باشد و زنجیره ای از رفتارهای روزمره  او را به سمت حادثه ای هدایت  کند که ناگزیر مسئولیتش به گردن او بیافتد، چاره ای جز قبول آن ندارد.  اما چیزی که قصد دارم توضیح دهم این است ، فقط در شرایطی ممکن بود  من آن زن جوان را نکشم که آدم دیگری بودم.
من در یک خانواده ی متوسط با ویزگی های یک انسان متوسط بدنیا آمدم. یک خواهر و برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر دارم. پسر بی دردسری برای خانواده ام بوده ام. حتی زحمت انتخاب اسمم را هم عمویم کشیده است. عمویم یک نقاش عامه پسند است. به شاهنامه و زن ها علاقه ی زیادی دارد. معمولن اسم  بچه های خانواده را او انتخاب می کند. اسم من را بیژن گذاشت. دوران مدرسه را بدون درخشندگی  پشت سر گذاشتم.  خاطره ی ویژه ای از آن دوره ندارم جز اینکه همکلاسی هایم، بیژن بی زن صدایم می کردند. مدرسه که تمام شد دلم می خواست معمار شوم اما از ترس سربازی،  به آخرین انتخابم، یعنی آموزش زبان تن دادم. کلاس هایم پر از پسر های گردن لاغر و دختر های رنگارنگ است.  وقتی حرف می زنم با چشم های گشاد نگاهم می کنند. همیشه تایید می شوم و اگر حوصله نداشته باشم نفس نمی کشند که خیلی خوشایندم است. غزاله هم یکی از شاگردهایم است.  بیست و یکی دوساله و خنده روست. از او خوشم نمی آید. یک  دلیلش این است که  در مورد همه چیز نظر دارد. نمی دانم مشکلش چیست.  
غزاله قصد دارد برای ادامه ی تحصیل به انگلیس برود.  چند روز پیش تلفن زد وپرسید: که آیا می توانم،  هفته ای دو بار برای تدریس خصوصی به منزلشان بروم. دلم نمی خواست قبول کنم. حوصله ی شاگرد نکته بین را ندارم.
بذار امشب برنامه مو نگاه کنم.، اگه وقت داشتم خبرت می کنم.
 گفت: مرسی  و قطع کرد
روز بعد به او تلفن کردم و برای روز پنج شنبه قرار گذاشتم.
***
  در نقطه ی مرکزی سالن آپارتمان او روی کاناپه ای خاکستری که با فاصله از یک میز شیشه ای مستطیل شکل کوتاه قرار داده شده منتظر نشسته ام.  روبرویم ردیفی از کتابخانه هایی است که بلندیشان تا سقف می رسد. تمام قفسه ها پراز کتاب است. داخل یکی از قفسه ها عکسی از غزاله که با لبخندی منقبض به روبریش نگاه می کند در قابی باریک و چوبی گذاشته شده است. موهایش  در تناسب با کله کوچکش خیلی فر و پر حجم هستند. انگار که صورت یک بچه بزغاله را جای صورت یک شیر نر بالغ چسبانده باشند.
 برای کنترل دل دردی که ناگهان شروع شده، کتابی را که همراه خودم آورده ام، ورق می زنم. صفحه ی 25کتاب داستانی درباره ی قتل یک مرد جوان به دست زن همسایه آدمخوارش است .  او مرد جوان را به بهانه ی خرابی شیرآب آشپزخانه به خانه اش دعوت می کند، سپس با چاقوی آشپرخانه به قتل می رساند و با علاقه می خورد. نمی دانم چرا می لرزم. چیزی به دستم می خورد و  از جا می پرم. صدای بلندی توگوش هایم می پیچد و زنگ می زند. غزاله روی زمین پخش شده و لبه ی میز درموهایش گم شده.  چشمها یش از تعجب باز مانده و به لوستر کریستال بزرگی که از سقف آویزان شده خیره شده اند.  کلید در فقل در می چرخد و زن میانسالی وارد خانه می شود.  برای بیرون رفتن از خانه باید از کنار او بگذرم.




۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

جار جار خبردار

 امروز حسام تهدید کرد:" یه کاری بکن. اینکه نمی شه تو خونه ولو بشی و هیچ کاری نکنی. بعد یک عالمه غر زد  به همه چیز و از در رفت بیرون. نمی دونم افسردم، خوشحالم، مریضم، خوشی زده زیر دلم یا چی. انگار تموم شدم. روزا خوابم می بره. شبا ماتم می بره به صفحه ی سفیدی که تو ورد باز می کنم.
 یک ماهِ  گذشته  روی یه کار رو هوا برنامه ریزی کردم. تحقیق کردم. پروپوزال نوشتم و همه جا  جار زدم، کار پیدا کردم. عادت خانوادگیه. دست خودم نیست. هر چیم حسام گفت نکن اینکارو. نتونستم. انگار اگه در جواب چه خبر بی منظور دیگران، همه چیرو توضیح ندم، خیانت بزرگی کردم. هر چیم میام جلو خودمو بگیرم، انگار سیخ تو خروجیم می چرخونن و تا گزارش مو به مو ندم راحت نمی شم. از امروز تصمیم گرفتم برگردم سراغ ترجمه و بی خیال اون کار بشم.باید اقرار کنم نتیجه ش این بود که وسط روز 4ساعت خوابیدم و خواب پسر همسایه ی 15سال پیشمون رو دیدم.  چقدر برام شکلات می خرید. چقد چُس می کردم من خودمو براش. نمی دونم اون یکی دوسال از شانس اون بیچاره چرا من از این آدم هدفمندا بودم. چن وقت پیش، کمی اتفاقی، باهم حرف زدیم. گفتم ببین اون جفنگا که اون یکی دوسال گفتم دیگه هیچوقت تو زندگیم به هیشکی نگفتم. گفت: آتوسا من خیلی عاشقت بودم. باعث شده بودی فکر کنم خیلی آدم داغونیم. برای همین خیلی تو زندگیم سعی کردم. اگه تو نبودی هیچوقت این همه زور نمی زدم یه گهی بشم. گفتم: ببخشید. گفت نه باید ازت تشکر کنم. مثل این فیل هالیوودیای شبکه ام.بی.سی شده بود که از وقتی بیکار شدم، نگاه کردنشون حرفه ی اصلیم شده. خلاصه گفت بیا همو ببینیم. گفتم: من خیلی غیر قابل کنترلم. بیا همو نبینیم.
 امروز با یه لبخندی از خواب بیدار شدم که خومم ترسیدم. شب خوابمو با جزئیاتی که به شما نمی گمشون برای حسام تعریف کردم. چند ثانیه حسود شد.  اما حافظه ی حسام مثل ماهی گلیه.1-2-3 تموم. یادش می ره سریع. بهش گفتم فکر کنم خیلی دچار کمبود محبت شدم که همچین خوابی دیدم.
 نیم ساعت پیش فیس بوکمو باز کردم، یه عکس از پسر همسایه جلوم هویدا شد که یه موجود زنده اندازه نخود تو بغلش گرفته. نتیجه این که من خواب می بینم، یکی دیگه بچشو بدنیا میاره. خوب که خوب.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

سرهاي كوتاه، ريشه‌هاي عميق

با موچين افتاده‌ام به‌جان موهاي زبرو كوتاهي كه قصد دارند با‌سر هاي نامرئي‌شان حقيقت ساده‌اي را يادآوري كنند:  جايي براي رقابت باقي نمانده.
 دستم را روي كمانه ي خط مايو‌ام مي‌كشم. زبري چندتاييشان را زير انگشتهايم حس مي‌كنم. به‌دقت نگاهشان مي‌كنم. با چنان خشونتي خودشان را بيرون كشيده اند كه انگار دارند شعار مي‌دهند مرگ بر ديكتاتور. آزادي حق مسلم ماست. ديكتاتور قاتل. من مجهز به سلاحم دانه به دانه با مخلوطي از نفرت و لذت، بيرونشان مي‌كشم. هر چه بيشتر بيرون مي‌كِشم، بيشتر دلم مي‌خواهد. هيچوقت از نگاه كردن به موي دو ميليمتري‌اي كه بعد ازبيرون كشيدنش، دنباله‌اي يك سانتيمتري در ادامه‌اش دارد، خسته نمي‌شوم. مي‌توانم هزارتايشان را به‌سختي بيرون بياورم و يك‌ به يك به‌سرهاي پهنِ كوتاه، ادامه‌ي نازكشان و ريشه هاي ضعيف يا قويشان نگاه كنم.
نيازدارم  خودم را در آينه نگاه كنم. روبرويش مي‌ايستم. سعي مي‌كنم با رضايت به خودم نگاه كنم. براي تاييدش هم سرم را كمي كج و چشمهايم را يكوري  مي‌كنم. جاي خالي و متورمشان، اولين چيزي‌است كه نگاهم را به‌خود مي‌كشد. به شورت سياه نخي‌ام نگاه مي‌كنم. به كش نازك لبه‌هايش و پاپيون كوچكِ وسط كمرش كه بيهوده سعي مي‌كنند جنبه‌اي زنانه به بدن پسرانه‌ي من اضافه كند. به سينه‌هاي كوچك، كمري كه تصميم نمي‌گيرد پهن باشد يا باريك و به شانه‌هاي پهنم، اين پاپيون كوچك نمي‌تواند كمكي كند. حتي آنچه از فكرم مي‌گذرد هم  بيشتر گرايش‌هاي يك آدم ميان‌جنسي است. نه مردانه‌است نه زنانه.  موهايم  را باز مي كنم، شانه مي‌زنم و  نااميدانه بالاي سرم جمع مي‌كنم.
‌ياد زينب مي‌افتم: جلسه‌ي ماهيانه‌ي آرتيست‌ها در آتليه ژاله بود. من و شهاب و ندا،  صندلي هاي سقيد پلاستيكي را  دورتادور سالن چيده‌بوديم و بساط پذيراييِ مختصري در آشپزخانه فراهم كرده‌بوديم.  چند‌تايي از گلهاي نرگسي كه در باغچه كاشته‌بوديم باز‌شده بودند. بوي خاك آب‌پاشي شده تا طبقه‌ي دوم مي‌رسيد و اگر بخواهم جمع بزنم بايد بگويم كه هوا در رنگ و بو و حالش دلگيري مطبوعي داشت. مهمان ها رسيدند. سي نفر. هر كس بنا به ميلش در صندلي‌اي جا گرفت. زينب آنطرف سالن روبروي من نشسته بود. چشم از سينه‌هايم بر‌نمي داشت. به سينه‌هايم نگاه كردم. سووتين نداشتم. در آن زمان جزئي از عادات من نبود. گلهاي درشت وآبي پارچه‌ي لباسم به كمك تور نازكي به هم وصل مي‌شدند. بنابراين يدنم در قسمت هايي كه گلها وجود نداشتند معلوم بود. تا آنروز به‌فكرم هم نرسيده بود كه سينه‌هاي پسرانه‌ي من اگر ديده‌ هم بشود،قادرباشند چشم كسي را روي خود نگه دارد. تلفن زنگ مي‌زند. خواهر‌زاده‌ي 18 ساله‌ام كه بالاخره با تهديد به خودكشي موفق شد با دوست پسرش عروسي كند. فردا‌شب قرار است با تمام خانواده‌ي پسر بروند خانه مادرم. تلفن هم از طرف مادرم بود كه من و حسام را دعوت مي‌كرد. گفتم من مي‌آيم اما مي‌داني كه حسام نمي‌آيد. گفتم مي‌داني كه از مهماني متنفر است و شبيه پدرش است. گوشي را گذاشتم. و بلافاصله قهميدم كه خودم هم نمي‌روم. من هم از ديدن غريبه‌ها بدم مي‌آيد.  مي‌گذارم زمان بگذرد، براي گذشت زمان، در قند غرل‌آلا را مي‌خوانم. اين وسط‌ها مژده هم تلفن زد و ريتم تكراري صحبت‌هاي احمقانه‌مان كه راهي براي تكان دادن .... در جهت نظافت خانه است را از سر گرفتيم. بعضي وقتها فكر مي‌كنم فقط نوار صدايمان را عقب مي بريم.  وقتي حرف مي‌زنيم، همزمان از دو طرف تلفن صداي ترق تروق ظرف ها، باز و بسته شدن يخچال و خرچ و خرچ ميوه‌هايي كه در تنفس بين صحبت‌هاي ديگري  گاز مي‌زنيم هم شنيده مي‌شود. خوب ديگر وقتش شده. تلقن را بر‌مي‌دارم و به مادرم مي‌گويم يادم افتاده امتحان تئوري راهنمايي رانندگي دارم. مي‌گويد وقتي تو مي‌آيي برايم با  همه فرق مي‌كند. اين را جلوي خواهرم مي‌گويد. چقدر دردآور است براي خواهرم حتمن شنيدن چنين چيزي. دلم طور بدي فشرده مي‌شود. ميگويم حالا ببينم چه مي‌شود. اما آن را به همان روشي مي‌گويم كه او مي‌فهمد امكان ندارد بروم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

گربه‌اي كه دستش به گوشت نمي‌رسيد، گوشتي كه پيف‌پيف بو نمي‌داد



اينطوري شروع كرده بود:
سلام  آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
نگفته بود- سلام عزيزم- سلام كوچولو- يا به عادت قديمش صدا نشده بودم گربه كوچولو- راستش من به كلمه‌ي عزيزم  كه فارسي مي‌گفتش، حساسيت داشتم و و از "پُتي"(كوچولو) متنقر بودم. از خودش با آن لحجه‌ي شمالي- اسپانيايي‌اش  هم بيزار مي‌شدم، هر وقت در اوج خستگي از سر كار به خانه مي‌رسيدم و مي‌فهميدم او بدون هماهنگي با من از طرف هردويمان قول داده شب برويم عرق‌خوري، در بارهايي كه صف توالت‌هاي كثافتشان چندين متر بود يا اصلن توالت نداشتند، وقتي مي‌گفت كوچولو، مشكلي نيست دلم مي‌خواست بكشمش:
-" مشكلي نيست؟ مشكلي نيست؟ خداي من، تو چرا هيچوقت نمي فهمي. من خسته‌ام. دلم نمي‌خوام بيام بغلِ كثافت ِرود سن تا سه‌ي صبح روي ‌پاهام وايسم."
خونسرد نگاهم مي‌كرد:" برو دوش بگير كوچولو. خستگيت در مي ره"
دلم تنگ شده. براي كسي كه به من مي‌گفت پرحرف- براي رابطه‌اي كه من تويش آدم عصبانيه بودم . داغ و شرور.
ديروز گفتم به‌يك نمي‌دانم شايد بشود ناميدش دوست- چون اگر دوست نبود چرا من زندگي خصوصيم را برايش تعريف كردم:  شايد تحت تاثيري پنهان از ديالوگِ يك فيلم خانگي كه در آن هنرپيشه‌ي زن(الناز شاكرددوست) به هنرپيشه مرد(بهرام رادان) گفت: " اين كه دليل نمي‌شه، آدم  سرِ خط مي‌شينه تو اتوبوس، تا تَش مي‌رسه تمام زندگيشو برا بغل‌دستيش تَريف كرده" قرار داشتم. ابن فيلم را از بقالي آقا محسن خربدم- روز افسردگيم بود و حسام هم سفر بود- فيلم را به‌محض اينكه  به خانه رسيدم نگاه كردم.و نگران و ترسيده ازبه ابتذال كشيده شدنم،  بعد از ديدنش در هفتاد و هقت سوراخ قايمش كردم. بگذريم. شايد به همين دليل از او براي آدمي كه بار اول بود از نزديك مي‌ديدم حرف زدم.
گفتم:" امسال حتي يادش رفته تولدمو تبريك بگه".
 اما گفت!  در يك نامه‌ي طولاني و بامزه! و صورنش با يك نيشخند كه آماده‌ي تبديل شدن به قاقاه بلندي باشد كه هرگز اتفاق نمي‌افتد از پشت مونيتور قصه‌هايش را تعريف مي‌كرد.
 البته! شروع نامه جدي بود. بدون هيچ كلمه‌ي محبت آميزي. اما تا خواندنش را شروع كردم، گفتم:" كلك نزن. من كه مي‌دونم تو زودتر ميزني زير خنده"
 هرچه نامه جلوتر مي رفت، اخمش بازتر مي‌شد، لودگيهايش هم بيشتر، نامه كه تمام شد دلش برايم تنگ شده بود: ديوانه‌ترين گربه‌ي دنيا بودم، هر كسي دلش براي من تنگ مي‌شود  اگر رابطه‌ي بعديش با يك دانشجوي دكتراي جامعه‌شناسي دماغ بالا و اخمو باشد. البته اين نظر من است. شايد هم  دخترك چون از ريخت من خوشش نمي‌آمد، اينطور اخمهايش را  برايم در هم كرده بود، با حسام كه خيلي هم مهربان بود و دوست مشتركمان را هم چپ و راست بغل مي‌كرد. با من ولي، تنها كه مي‌شديم جوابم را نمي‌داد. دماغش را كج و رويش ر اآنطرف مي‌كرد.  اورسِلايي بود براي خودش.
شايد يگوييد كه جَو برم داشته و چشم به دنبال كسي دارم كه سالها و كيلومتر‌ها از او دورم و بگوييد:"حالا او يك سلامي كرده، تو چرا مي‌خواني س‌َ.ََ‌َ َ َ َ َلاااااااااااااااااام."
اما، من ديگر چشم به كسي ندارم. در دوران درخشان و طلايي رابطه‌ام با حسام هستم. دوراني مملو از غُر هاي حسام و لودگي‌هاي من. صبر ابوب دارم بخدا. ولي خوب است. حالا خودمان را گول مي‌زنيم يا نه. نمي‌دانم. ظاهرن كه نمي زنيم، شايد هم بزنيم. اما باطنش هرچه كه باشد، ظاهرش درخشان است. بنابراين، من چشمم براي كسي كه سالها و كيلومترها ازش دورم نمي‌چرخد. اما پيف پيف هم بو نمي‌دهد.

 "سلام آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
من
حسابي گرفتار كارم. اينجا همه چي حسابي تغيير كرده و الان، بيشترمون " وُركاهوليك" شديم. ديگه مثل قبلنا همو نمي‌بينيم. حيف، اما اميدوارم كه دوران خوب دوباره برگردن"
...
...
...
تهران هوا چطوره؟ گربه ها همه تو سايه ن؟
يه ماچ گنده برات مي فرستم و آرزوي يه سال خوب برات دارم. ببخشيد كه اينقدر دير شد. اخلاق بدم رو كه مي‌شناسي
ماااااااااچ  

آخ راستي داشت يادم مي‌رفت: " باباهاااااااااااااا"

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

خاطرات نزديك- قسمت سوم


" چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
اين جمله‌اي است كه از فيلم‌ها و سريال‌هاي دوران كودكي به خاطرم مانده است: وقتي عاشقي بعد از تحمل رنج‌هاي زياد به معشوق پلك نازكش مي‌رسيد و او را در گوشه‌اي دور از چشم گيرمي‌انداخت، در حاليكه صدا و دستهايش مي‌لرزيد عرق‌كنان و نفس زنان مي‌گفت:" " چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
شايد اين جمله‌ي كليشه‌اي ِمعمولن با كاربرد عاشقانه هنوز هم در سريال ها استفاده مي‌شود اما ديگر به گوش ما نمي رسد. ممكن است به گوش خانواده ي شوهرم چرا! آنها علاقه ي زيادي به سريالهاي ساخت وطن دارند. بيشتربه آن دسته‌ سريال‌هايي كه ماه رمضان و ماه محرم پخش مي‌شوند. چند شب پيش منزل مادر حسام بوديم. پدرش مرتب كانال عوض مي‌كرد. هم مي‌خواست سريال ببيند، هم كُشتي. چسبيده بودم به حسام. هر چه بيشتر احساس ناامني كنم، بيشتر به او مي‌چسبم. چرا احساس ناامني مي‌كنم؟  خانواده‌ي حسام از آن خيلي مهربان‌ها هستند. كاري به كارت ندارند. اين ترس ندارد.
 ترس و نگراني من در منزل آنها هميشه وابسته به رفتارهاي مذهبيشان است. هر چه در حالِ مذهبي‌تري باشند، من با وحشت بيشتري به شوهرم مي‌چسبم. اما آن شب خاص فكر مي‌كنم كه شوهر هم با همان مقدار وحشت به من چسبيده بود:  خواهرهاي حسام و مهدي،داماد بزرگ‌تر،داشتند با هيجان در باره ي مراسم احياء در فلان امامزاده كه مردم برايش كيلومترها صف كشيده‌بودند حرف مي‌زند. اينكه اينقدر شلوغ بوده كه نتوانسته‌اند داخل شوند و فلان نوحه خوان در فلان جا مي‌خوانده. مادرشان هم از آشپزخانه در گفتگو شركت مي‌كرد و مي گفت كه فلان نوحه‌خوان معروف همين بغل مي‌خوانده و اينقدر صدايش واضح بوده كه انگار همه‌ي" كارهايش" را در خانه‌ي آنها انجام مي‌داده. تصور كنيد در خانه نشسته‌ايد و صداي نوحه‌خوان اينقدر بلند است كه انگار نشسته بغل شما و با جزييات مراسم را براي شما اجرا مي‌كند. از تصورش بدنم منقبض شده بود. مثل حيوان خانگي‌اي شده‌بودم كه صاحبخانه‌ش مهمان‌هاي عرق خورش را دعوت كرده باشد و جانور مفلوك با تمام تلاشش هم نتواند سير منظقي آن رفتارها را درك كند. همه داشتند با هيجان نظري مي‌دادند. من مات و مبهوت، طوري كه انگار يك صدف بزرگ روي گوشم داشته باشم، سعي مي‌كردم با تغيير ملودي صداهايي كه هيچ معنايي برايم نداشتند هماهنگ شوم. اما فايده‌اي نداشت. رفتم به سمت پنجره و چند دقيقه‌اي به بيرون نگاه كردم. تهران شب بود و چراغها همه روشن بودند. غم بزرگي در دلم بود. چيزي كه نمي‌توانستم بگويم. تنهايي‌اي كه نميتوانستم با كسي قسمتش كنم. احساس چرك در اقليت بودن،  در اقليت بودن نسبت به همان بكنفري كه صبح‌ها در صف مدرسه با صداي بلند و مغرورش قرآن مي‌خواند و تو از فشارِ قدرتي نامرئي منقبض مي شدي. حسام صدايم كرد. چه مهربان شده امشب. بغلم مي‌كند و توي گوشم مي گويد كه دوستم دارد. از دستش بخاطر تنهايي‌هايي كه مي‌ترسم با كس ديگري پُرش كنم، عصبانيم. اما توي بغلش فرو مي‌روم. خانواده‌ي حسام در سكوت نگاهمان مي‌كنند. هيچ فكرش را مي‌كنند كه دو هفته‌ي تمام است كه پشت به هم خوابيده ايم. هيچ تصوري از فانتزي‌هاي ممنوع ما، تنهايي هاي ما و آدمهايي كه گوشه‌هاي پنهان ذهنمان نشسته اند دارند؟
" چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
فكر مي‌كنم هر كسي حداقل يكبار اين جمله را با صداي بلند يا در دلش استفاده كرده باشد. فكر مي‌كنم كسي كه مي‌نويسد، تا روزي چند بار هم ممكن است گرفتارش شده باشد. اما پيامي كه اين جمله براي من دارد، افسردگي‌است، ناكامي‌است و نرسيدن است. ببينيد تا بحال شده ابن جمله را با شادي ادا كنيد؟ بلند يا توي دلتان؟