۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

روزهای رنگ روغنی



حسام چشم های منتقدی دارد. نه اینکه من را دوست نداشته باشد. ولی در نگاه کمتر کسی خودم را اینقدر زشت و چرک و کثیف و بی‌کاره دیده‌ام. حتی وقتی با مهربانی نگاهم می کند و می گوید چقدر خوشگلی توی صورتش پر از اما است. حتی وقتی از هوشم تعریف می کند. و عادت وحشتناکش این است که من را در تمام نقد هایش به دیگران وارد می کند. در نقشی که دوست ندارم. و همه چیز و همه کس را با من مقایسه می‌کند. بعضی وقتها نمی دانم واقعا چرا من را دوست دارد؟ یا چقدر؟ چند بارگفت چون آدم مازوخیستی است بخاطر آزار خودش من را که مخالف تمام سلایقش بودم انتخاب کرده‌است. بعد چند بار گفت که شوخی کردم و بعد چند بار گفت در این دنیا هیچ‌کس را به اندازه من دوست ندارد. بعد چندبار گفت بیا بغلم. بعد چندبار گفت ترجیح می دهد بیشتر زندگیش را کار کند تا اینکه در خانه بماند. بعد چند بار گفت که عاشق من است و هیچ کس آرامش و رضایتی را که من به او می دهم به او نمی‌دهد. و این فردای روزی بود که همه لباس‌هایش را اتو کرده‌بودم.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

دل‌پیچه(تمرین داستان‌نویسی)

چشمهای منشی یا کارمند، به مونیتور چسبیده است. دست چپش موس را تند تند فشار میدهد. فایل ها باز و بسته میشوند. دوماه پیش فرهاد گفته بود به یک نفر برای جمع و جور کردن کارهای خورده ریز احتیاج دارد. گفته بود یکی را هم پیدا کرده و اگر مزاحم زن نیست، بیاید.
خداحافظ آخر را که می گوید فرهاد توی آشپزخانه است. در فلزی، شیشه ای  آپارتمان از دستش ول میشود. گرومممپ صدا میدهد. صدا مثل توپ بیلیارد، سرگردان از ضربه، در هوا میچرخد. بعد پنجرهها میلرزند. بعد در ورودی. بعد قفسه سینه اشتوی راهپله بوی چربی مانده می آید. گرد و خاک، موزاییکهای سفید، آبی راه پله را تکرنگ کرده‌ است. بقایای سوسکی که جسدش از دو روز پیش تو پاگرد افتاده بود، به سمت کنج پاگرد جابجا شده و هنوز چند مورچه دیگر در اطرافش، رفت و آمد میکنند. در آپارتمان طبقه پایین مهسا سر عباس داد میزند. صدایشان در راهپله، تیز و گنگ و مبهم به گوش می رسد. مهسا دختر بد خلق و کسلیاست. تورم دوران بلوغش خبر از چاقی می‌دهد. مادر لاغر و عصبیای دارد که گاهی اوقات با مانتوی خاکستری یا مشکی و یک روسری نخی سفید پیدایش می شود. گاهی اوقات هم مهسا غیب میشود. عباس هم چاق است، و طاس. سبیل پرپشت و شکم برجسته دارد و قدش حسابی بلند استاوایل هر بار که عباس را می دیدند یک شکل بود، بعضی وقتها پیرتر، بعضی وقتها جوان تر، یک روز، خوش اخلاق و صمیمی، و روز دیگر بداخلاق و بی حوصله بود. چند ماهی که گذشت متوجه شدند با سه عباس در ردههای سنی مختلف روبرو هستند. اما آنکه پیکان سبز داشت خود عباس بود. هنوز هم اسم بقیه را نمیدانند. هربار هر کدامشان را میبینند مثل اعلام خبر آب و هوا به هم میگویند: « راستی امروز یکی از عباسارو دیدم». پیکان عباس همیشه از تمیزی برق می زند و با پوی چربی، گرد و خاک راهپلهها، آشغالها و قفسهای پر و خالی پرنده‌‌ی رها شده در حیاط، همزمان در تضاد و در هماهنگی است. 
هنوز لرزش در و انعکاساتش تمام نشدهاند که فرهاد در را بازمیکند و تذکر میدهد. پلکهای فرهاد رو به پایین است. موکت قرمز و کهنه پر از خاک است. انگار نه انگار همین امروز صبح جارو خورده است. زن چشمهایش را ریز می کند و فرهاد را نگاه می کند. فرهاد آرام است. بعد در را می بندد. درد تیزی در جاهای مختلف شکمش حرکت می‌کند.
 از پلهها پایین می رود. اگر به موقع تاکسی گیرش بیاید نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه دیگر می رسد. به هر صورت یک دوم کلاس برنامهنویسیاش را از دست می دهد. درد تا نزدیک گلویش بالا آمده. جلسه قبل، اینقدر دلش سر و صدا کرده بود که گردنش رگبهرگ شده بود. از جایش تکان نخورده بود. خودش را در ذهن دیگران در توالت در حالی سعی می کند بادها را از دلش بیرون بدهد مجسم کرده بود، همانجا عرق کرده بود و به خودش پیچیدهبود.
در پایین را با احتیاط  می بندد. پسربچههای دبستان روبرو  یکی یکی، بیرون میآیند. یکی از مادرها با موهای هویجی و آرایش بی حوصله صبح، روی پله جلوی در ساختمان، کنار  زن  دیگری با موهای وز و روسری بور از شستهشدن نشسته و حرف می‌زند. لحنش طوری‌است که انگار با یک غایب دعوا می‌کند. زنها با خروج او از ساختمان،  بدون عجله بلند میشوند و به دیوار بغل در تکیه می دهند.
 عباس از جمعشدن زنها جلوی در خوشش نمی آید. همیشه از اینکه به پیکانش تکیه می دهند عصبانی است و هر بار که دستش برسد آنها را چخ می کند به سمت جلوی مدرسه. اما جلوی مدرسه به اندازه کافی جا نیست. پله هم نیست. تعداد ماشین های قابل تکیه دادن هم محدود است. زنها همیشه برمیگردند. عباس هر روز ماشینش را با وسواس برق میاندازد
 دلش از بوی پیاز داغ حاج خانم، مادر عباس ضعف میرود. به سرعت دور میشود. کوچه را به آخر که میرسد دیگر مطمئن شده چهل و پنج دقیقه کلاس ارزش این مسیر طولانی و اضطرابش را ندارد. دنبال گوشی تلفنش می گردد. دستش می لرزد. «اشتباهه» بالای مثانه اش تیر می کشد. پایی که تکیه گاه کوله پشتی اش کرده تا آسانتر بتواند تویش را بگردد، خواب میرود. می رود کنار خیابان کوله‌پشتی را روی  می گذارد روی زمین. خودش هم جلوی کیف می نشیند و تویش را می گردد. کیف بزرگ لوازم آریشش را در میآورد می گذارد روی پایش، دیکشنری را هم همینطور. کتاب های آموزش برنامهنویسی، دفتر تمرین، یک شیشه عطر یک دئودورانت. جامدادی پارچهای که دوستش از کسی هدیه گرفته بود ولی چون از رنگ آبی خوشش نمی آمد به او بخشیده بود، یک کتاب داستان کوتاه باریک و شارژر موبایل را هم بیرون آورد
به جاهایی که ممکن است موبایلش را جا گذاشته باشد فکر میکند. پشتش عرق داغ و کتفش عرق سرد میکند. باد، طولالی، از دلش خارج میشود . همه چیز کند میشود. وسایلش را توی کیفش برمی گرداند، آفتاب توی کوچه باریک‌تر شده. سرمای یک روز زیادی خنک اردیبهشت از لای مانتوی نازکش رد میشود. اول آرام آرام  و بعد تقریبا می دود. استخوانهای لگنش همزمان داغ و سرد میشوند. صحنه‌‌‌های فیلم سنگسار یک زن که در یوتیوب دیده بود جلوی چشمش رژه میرود. یکی از سنگ ها به او می خورد. سرش  تیر می‌کشد. جلوی در میرسد، زنها دوباره روی پله نشسته اند. بدون اینکه به زن ها نگاه کند، از بینشان کلید می اندازد و در را باز می کند. چند ثانیه مکث می کند و پلهها را بی عجله بالا می رود، در را باز می کند و به سمت اتاقش میرود تا گوشی را پیدا کند. فرهاد اگر گوشیاش را ندیدهباشد حداقل مسخرهاش می کند، می گوید پول ها را دور میریزد،  فرهاد در حالیکه یک دستش به شلوارش است از اتاق بیرون میدود و به سمتش می دود. یک قدم دیگر به طرف اتاق میرود. فرهاد با دستش جلویش را می گیرد.نرو! به سمت مبل قدیمیای که مستاجر قبلی جا گذاشته بود میرود. مینشیند. کوسن سیاه و قرمز را بغل می کند و به دلش فشار می دهد. کوسن چقدر کثیف شده. انگار نه انگار همین یکهفته پیش توی لباس شویی انداخته بودش. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

روزای بدی بود حیف که تموم شد

سال گذشته با سختی و خستگی تمام شد. اول اینکه شاگردهای یکی از کلاس‌هایم خیلی بدقلق بودند. طوری که سر کلاس کنترلم را از دست می‌دادم و بین دو زنگ تفریح گریه‌ام را قلپ قلپ با چایی که رویش آب سرد اضافه‌کرده بودم قورت می‌دادم. دوم اینکه درست همان روزی که کلاسم شروع شد چیزی با درد و خونریزی زیاد به من گوشزد کرد که این‌همه دراز نشست رفتن و استرس در سن و سال من می تواند خوب نباشد. در پیچ و تاب این دو ماجرا رابطه‌ام با دوست چندین و چند ساله ام به هم خورد. نمی دانم چطور. اما طور بدی. از آن طور هایی که انگار دیگر هیچ وقت جفت‌هایش جور نمی شود. به خودم گفتم تعطیلات استراحت می کنم و بعد از تعطیلات همه مشکلات حل می‌شود. اما روز پنجم عید لوله‌های خانه منفجر شدند و از آن روز تا به امروز همه زندگیمان را وسط سالن و یک اتاق نه متری جمع کرده‌ایم. حمام نداریم و در هفته سه بار طی مراسم ملاقات با خانواده حمام می کنیم. من هر روز صبح سر و بالاتنه ام را در ظرفشویی می‌شویم و اگر یک صبح دیر بجنبم و کارگر‌ها برسند مجبورم بی خیال سر بشوم و در دو کاسه بزرگ پلاستیکی که از یکی به عنوان ظرف کف و دیگری ظرف آب کشی استفاده می‌کنم، توی اتاق کمی خودم را کف مال کنم و بعد با لیف آب‌مال.
اما مسئله این‌است که با اینکه مدام غر می‌زنم. به همه و یک‌ریز از شرایط بد حرف می‌زنم، اما بعد که تنها می‌شوم باز مثل یک ماشین تنظیم شده می‌روم می‌نشنیم کف اتاق محاصره شده با اثاثیه و برنامه کلاس‌هایم را آماده می‌کنم. بعد درباره لباسی که شب در مهمانی فلانی باید بپوشم فکر می کنم. به اینکه وقت آرایشگاه رفتن ندارم پس جوراب شلواری کلفت می پوشم و خوشحال از اینکه هوا هنوز اجازه این انتخاب ها را می‌دهد، فاصله خانه مادرم و مادر شوهر را از محل مهمانی می‌سنجم، به سم گل‌های باغچه فکر می کنم، می‌روم بالای سر کارگری که توی توالت سرامیک می چسباند، تلفن می‌زنم به راننده وانت و چک و چانه می کنم، به کارگر چای می‌دهم. تلفن می‌زنم به دوستم تا برای مهمانهای خارجی بی موقع ام جای خواب پیدا کنم، برگه های امتحانی را بالا و پایین می کنم، ناهار کارگرها را می‌دهم، تلفن می‌زنم به حسام و گوشزد می کنم چسب کاشی بخرد، اینستاگرام را چک می‌کنم، ظرفها را جمع می کنم، لباس‌ها را می‌شویم... 

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تمرین داستان نویسی (عصبانیت)

کاوه دستهایش را محکم به هم کوبید و هیجان‌زده گفت: «پس نمی‌ریم»
امیر شانه‌هایش را بالا انداخت و به اتاق کناری رفت
کاوه دنبالش کرد «اون پسره هم هست؟» بعد به دیوار تکیه داد و به پرده نگاه کرد.
امیر روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود و به خودش نگاه می کرد.  
کاوه پاهایش را جابه‌جا کرد: «می‌دونم چته»مکث کرد«نقش بازی کردنم بلد نیستی! چی؟؟ بگو خو
امیر جواب نداد و آب دهانش را قورت داد. 
کاوه: «چرا! اصن می‌دونی؟ باید بریم! چون یه چیزایی باید روشن شه! اما وقتی برگشتیم شما می‌ری خونه همون دوست بچه بازت می خوابی. ببینم بعد یه هفته نمی ندازتت بیرون. بدبخت بیکار! بی‌عرضه! با آرتیستم ارتیستم شکم آدم سیر نمی شه. بدون اینو!»
گونه های امیر سرخ شد. چشمهایش را تا آنجا که می‌توانست باز کرد تا اشکش پایین نریزد. 
کاوه: بیا! بابا چرا گریه می‌کنی؟ نمی‌شه دو دقیقه حرف منطقی زد! کجای حرفم غَلَ...
امیر گفت: « حر حرف نزن کاوه!» و بلند شد 
کاوه به سمت امیر رفت و با خنده بغلش کرد.«خوب تو کار داری؟ کرایه خونه می‌د...»
گلوی کاوه تیر کشید.خندید.« دست بزن پیدا کردی حالا؟! کجا می‌ری؟ بیا بیرون!»
امیر  روی توالت فرنگی نشسته بود« دی دیگه تمومه» داشت همه امکانات جای خوابش را بررسی می کرد. اگر روزنامه پولش را می‌داد ششصد هفتصد تومنی داشت، بعد می توانست در این مدت کار ثابت پیدا کند، 
کاوه عصبی شده بود و با مشت به در توالت می‌کوبید « آشغال تنه لش! دو روزه از ده نیومده واسه ما اروپایی شدی؟ اُپن ریلیشن‌شیپ... 
...امیر فکر کرد ایمان حتما کمکش می‌کنند...«نه نباید تو ای این موق عیت برم سسُ سراغ ایمان!» شاید چند روزی می‌رفت خانه مهسا، مهسا چند بارگفته بود:«ول کن این‌یارو رو بیا پیش من. کرایه رو نصف می کنیم». امیر تند تند بالاتنه اش را تکان می‌داد« کثاف فت آشش غال...» کاوه از موقعیت او سوء استفاده می کرد، صدای زنگِ در آمد«...عوضی مُنن حَ رف، ه همه رو م م مثل خودش  می بینه» امیر سرش را محکم با دستهایش فشار داد:‌« قَ اَرض می گیرم. کار پیدا می‌کنم، پ پ پ پیدا می شه»  
کاوه ساکت شده بود. از آیفون تصویری دید که مردی روی موتور نشسته و منتظر است. « کیه؟»
لب‌های مرد با صدایش سینک نبود: «پیک- از برگرزغالی سفارشتونو آوردم». 
کاوه:«امیر بیا! غذا آوردن!»







۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

از شاگرد‌هایم می‌ترسم

زیر دلم درد می کند.  طی دو شب گذشته از شدت درد نخوابیده‌ام. نه اینکه اصلا. مثلا  ساعت دو از خواب بیدار شده‌ام و تا ۴ خوابم نبرده. بعد بالاخره به زور کتاب خوابم برده. بد هم نیست. کاش می شد هر شب  ساعت ۲ بیدار شوم و چیزی که روزها حوصله ورق زدنش را ندارم، شب‌ها به زور درد بخوانم.  
به نظر من هیچ چیز بد نیست. وقوع حتی بدترین اتفاق ها بد نیست. نه این که  اصلا بد نباشد، اما اگر صبر کنی و زود قضاوت نکنی، یا قضاوت کنی اما بر حقانیت قضاوتت پافشاری نکنی، اگر سعی نکنی چیزها را به زور تغییر دهی، اگر   زمینه اثر  را جزیی از آن بدانی و قبول کنی هر حاشیه‌ای به  دلیلی وچود دارد، یا ایها الذین آمنو : )))،  می خواهم بگویم که ما نه قهرمانیم نه بازنده، ما هر کدام بنا به استعداد خودمان، حتی از فاجعه‌ها منفعت می‌بریم. شاید به نظر شما احمقانه بیاید.  اما به بدترین اتفاقی که این روزها برایتان افتاده فکر کنید و سعی کنید  نتایج مثبتش را  با مداد روی یک برگه کوچک بنویسید. حتما چیزی پیدا می کنید. شاید هم مجبور شوید کاغذ دیگری هم اضافه کنید. 
دو روز بعد
روی تخت دراز کشیده بودم و به چشم‌های دکتر نگاه می‌کردم. مثانه‌ام پر بود، ۱لیتر آب خورده بودم که در صورت نیاز به سونوگرافی وقتم تلف نشود. اما حالا زیر فشار انگشتهای دکتر همه مایعات بدنم سعی می کردند از همه منافذم بیرون بزنند. گفت: خوب دقت کن
گفتم: درد ندارم
گفت: دقت کن
گفتم شاید چون مثانه‌م پره، نمی تونم تمرکز کنم
گفت: نه مهم نیست. خطری نیست.
نمی‌دانستم از دست دادن چیزی که هنوز حتی لوبیا هم نشده می‌تواند خطر داشته باشد. 
گفت: اگر خارج رحم بود خطرناک بود. مشکلی نیست. فقط سه ماه صبر کن
تا امروز همه می گفتند زود باش زودباش و من دلم نمی خواست بعد یکدفعه یک‌نفر گفت صبر کن و  صبر کردن برایم سخت شد.
اما نمی دانم چطور اینقدر دنیا سبک شده. چطور دنیا اینقدر مکانیکی و ساده شده. چطور چنین  میل مازوخیستی‌ای به سختی کشیدن پیدا کرده‌ام. آیا مظلوم شدن از من در ذهنم آدم نوازش‌شدنی‌تری می سازد؟ آیا باعث می شود خودم را که دکتر گفت حتی آن زن عجیب و ترسناک توی باشگاه هم گفت چرا دوست نداری، بیشتر دوست داشته باشم؟
چرا همیشه حق با مظلوم است؟ چرا همیشه حق با قربانی است؟ چرا حقی برای جنایتکار قائل نمی‌شویم؟ چرا قانون که هیچ، مغز ما هم قدرت تمییز خود را در صحنه جرم از دست می‌دهد.  آیا مجرم لزوما ظالم است و
قربانی، مظلوم؟

پ.ن
من از شاگرد‌هایم می ترسم. از وقتی معلم شده‌ام، طی این چند سال، فهمیده ام مثلا راننده تاکسی ممکن است از مسافر بترسد، دکتر از بیمار، کارمند از ارباب رجوع، فروشنده از مشتری… جلب رضایت دیگران ترسناک است 
به هر حال من از شاگرد هایم می ترسم، از خواننده‌های وبلاگم هم همینطور


۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟

چرا مرگ این هفته اینقدر زیاد و تمام نشدنی‌است. چرا هر تلفنی که جواب می دهم، هر صفحه ای که باز می کنم پر از مرگ است.
پدر سحر مرد. از پدر سحر هیچ خاطره ای ندارم. یک تصویر خیالی ساخته شده از یک جمله کوتاه، که سحر یک‌بار از او برایم گفت. خیلی وقت پیش. «پدرم کتاب فروشی داره.» شاید هم نگفت.
اما برای من، پدر سحر، مردی لاغر و بلند با مو و سبیل جو گندمی، ته یک کتاب فروشی قدیمی بود که روبروی قفسه یک کتابخانه چوبی ایستاده و کتابی را از جایش بیرون می‌آورد. یا سر جایش می گذارد. لاغر بود یا نه، بلند بود یا کوتاه؟ نمی دانم.  اما او  هنوز جلوی آن کتابخانه چوبی با تمام جزییاتش  ایستاده است.
نمی دانم اگر پدرم را که این روزها خیلی پیرتر شده و ضعیف، که این من را خیلی می‌ترساند، اگر پدرم را این روزها از دست بدهم چه می‌شود؟ دور سرم سیاهی می رود؟ خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟ خوبی هایش را توی دلم نگه می دارم و بدی‌هایش را می‌بخشم؟ همان آدم روز قبل خواهم بود؟ 
 وقتی ۱۵، شانزده ساله بودم و از او عصبانی، مرگش را تصور می کردم و ناراحت نمی‌شدم، اما این روزها حتی از تصور تصورش هم تنم قفل می‌شود
با وجود تمام نقطه ضعف هایش که ای کاش نداشت( مگر خودم ندارم. مگر قرار نیست اگر بچه ای داشته باشم به همان روند مرسوم فرزندان از من منتفر باشد؟ یا این فقط ذهن بیماراست که فکر می‌کند فرزند نمی تواند از خانواده‌اش بیزار نباشد؟)، دلم از تصور مرگ پدرم می لرزد.
 تحمل بار روزهایی که دوستش نداشتم، در روزهایی که دیگر نباشد
۱:۲۰ صبح به این فکر می کنم که چطور هیچ احتمالی برای مرگ قریب الوقوع خودم ندادم. چرا فکر کردم او زودتر از من؟
امروز خبر اعدام  یکی از پسرعموهای دورتَرم را شنیدم. آخرین بار که دیدمش پسر لاغر و مهربانی بود. چند سالی کوچکتر از من و خواهرش. ما ۱۵ شانزده ساله بودیم. و تفریحمان حرف زدن از چیزهایی بود که حالا هیچ چیزش یادم نیست. 
آن روز من و خواهرش روی زمین دراز کشیده بودیم. من داشتم یک کتاب از دانیل استیل که شاید اسمش دایره بود  و از کتابخانه‌ی آنها برداشته بودم ورق می زدم، او و برادر دیگرش دور ما می چرخیدند و با هم حرف می‌زدیم. روز خیلی خوبی بود. شبیه روزهای شاد و آفتابی مفصل داستانهای کلاسیک. همه چیزش کامل بود. سادگی وهوشی در چشمش بود که آدم برایش آینده یک مرد بزرگ و متفکر تصور می‌کرد. شاید هم قرار بود معمار شود. مثل پدرش یا محسمه‌ساز. مثل مادرش. خواهرش می خواست گرافبست شود. من هنوز گیج بودم دلم همه چیز می‌خواست. حتی فکر می کردم بتوانم جراح پلاستیک یا مهندس ژنتیک شوم. از آن تابستان چند سالی گذشت. و ما در این مدت به دلیل نامعلومی دیگر همدیگر را ندیدم. من طراح لباس بودم. زندگی مثل یک فیلم سیاه سفید صامت مستند، کش دار و کسل کننده بود.  دخترعمویم  گرافیست بود. و همدیگر را نمی‌دیدم. پسر عموی لاغرم در دعوای پسر بچه‌ها یکی را کشته بود. و زندانی شده بود.  چرا؟ چطور؟ امروز بعد از این همه سال سپری شده در زندان اعدام شد...


۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

بپر بپر زاغی جون( از کلیسای من برو بیرون)

توی کوچه ما همیشه صدای جیغ می آید. در این کوچه مردم به هم فحش می‌دهند. قبلا که ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانواده حسام زندگی می گردند کسی به کسی فحش نمی داد چون کوچه بن بست بود. اما از  زمانی که کوچه باز شده و مسیر میان بر تاکسی‌های متروی سر خیابان، همه به هم فحش می دهند. حتی زن اول مردهایی که در کوچه‌مان زن دوم دارند، هم می آیند و درست جلوی خانه ما فحش های ناموسی و غیر ناموسی می‌دهند. حتی وقتی دختری مچ دوست‌پسرش را می گیرد، از آن ور شهر می کوبد و می اید در کوچه ما راه می رود و برای دوست پسر خائنش خط و نشان می کشد.  کوچه ما یک درخت بلند کاج هم دارد با انواع پرنده ها ی سار و بلبل و گنجشک و کلاغ. مثل درخت توی آن برنامه عروسکی دوران کودکیمان که همه ساکنین محترمش باهم می خوانند: بپر بپر زاغی جون بالا بپر زاغی جون…ببین دنیای ما رو این دنیای زیبا رو یه آسمون ستاره
فکر نکنید من همه شعر را حفظ بودم ها، از دوست عزیزم گوگل سوال کردم:
گفتم دوست عزیزم!
گفت: بله!
گفتم بقیه بپر بپر زاغی جون چی بود؟
گفت: ۴۴۰۰ جواب در ۳۷ ثانیه برایت کافیست؟
گفتم: بله 
من روزهایی که حالم خوب است، روزهایی که حالم بد است. روزهایی که هم منتظر شاگرد هستم و هم خداخدا می کنم کنسل کند، روزهایی که با حسام دعوا و قهر می کنم، روزهایی که از دست دیگران عصبانی هستم و روزهایی که با همان دیگران ۴۵ دقیقه تلفنی حرف می‌رنم، می‌روم جلوی پنجره می‌ایستم و به درخت نگاه می کنم و سرم را به پنجره می کوبم. اول یواش بعد هی محکم تر. چون همیشه دلم می خواسته بتوانم با یک ضربه سرم شیشه پنجره  را بشکنم و هنرپیشه روبرویم هم وحشتزده به رد خون روی پیشانیم خیره شود.
اما این روزها وسط یک رابطه گیر کرده‌ام. و دیروز که خیلی از موقعیتم عصبانی بودم و می گفتم اصلا به من چه، جلوی پنجره ایستادم و هی گفتم بپر بپر زاغی جون و فکر کردم. بعد از این که این فکر از سرم بیرون نمی‌رود عصبانی شدم. اما به خودم گفتم انسان باید خود و زندگی و ابتذالش را بپزیرد پس سرت را بالا بگیر و فکر کن. 
نتیجه فکرکردن، یک خشم غیرقابل کنترل و دراکولایی نسبت به جمعیت زیادی از دوستانم  از گذشته های دور تا به امروز شد. احساس می کردم از من سوءاستفاده شده. احساس می کردم   پای من تو ی تمام ماجراها گیر می کند.
 یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناک‌تر این است  که بیشتر اوقات به‌خاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به  دوست های پسرم تشر می‌زنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.  
همه‌ی این موضع گیرها  درحالی‌ اتفاق می افتد که من در درجه اول ترجیحم این است که وارد مسائل خصوصی دیگران نشوم اما بعد می بینم که وسط مسائل خصوصی دیگران هستم، نه راه پس می ماند و نه راه پیش. شاید خودشان هم نمی دانند چه بخواهند چه نخواهند من را داخل ماجرا کرده اند. و راهی جز قضاوت برای من نمی ماند. هر چقدر هم که بخواهم بی‌تفاوت باشم، این آب ریخته شده.
 اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها به‌به همینه!

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

روش غیر مستقیم


 شک چیز لعنتی‌ای است. شک همیشه همان شبی خودش را توی دلت جا می دهد که صبحش به کسی گفته‌ای زندگیت را دوست داری و چقدر حسام مهربان است. شک در مغز کوچکش بغض قدیمی دارد و کینه‌ی عمیق و فراموش‌ شده ای را با وسواس پنهان کرده است.
دو روز است که با حسام قهرم. از آن قهرهایی که مدتها بهش لگد زده بودم و گفته بودم برو گم شو. دوره‌ی تو به سر رسیده.
- بابا منم کار دارم
- جدی؟ تو چه کاری می تونی داشته باشی
- ببین باز من یه چیزی رو جدی ادامه دادم  بهونه گیریت شروع شد؟ وقتی درس می دی و پول درمیاری من بهش می گم کار ...

صبر یا انفعال؟
فلج.
سالهاست که ادامه دارد و مثل روماتیسمی مزمن  در هر بحث ما برگ برنده اش را رو می کند

-الان حالت بهتره؟ الان که تونستی ثابت کنی من احمقم، ساده‌ام، بی عرضه‌ام، بی کارم... الان که هر طوری که دستت رسید تحقیرم کردی. حالت بهتره؟ آدم موفق تری شدی؟ پیشرفت بیشتری تو زندگی کردی؟
-تو رو خدا گریه نکن. ببخشید! ببخشید غلط کردم. بیا آشتی کن با من. منو ببخش من نمی‌دونم چرا آدم بدی شدم....

منو ببخش، منو ببخش در هر ثانیه تکرار می شود. توی گوشی تلفن برای سفارش خرید پودر ظرفشویی، توی آیفون، توی ماشین، در حال سریال دیدن، در حال خوابیدن، در حال غذا پختن، در حال دست به دست کردن حوله...
-حالا دیگه منو بخشیدی؟
فلج. سالهای فلجی... سالهای فلجی که از شقیقه‌ها شروع می‌شود و چشم ها را تار می کند و دست ها ضعف می‌روند و غلغلک می گیرند. بعد هم پشت. کمی متمایل به چپ. 


هفت صبح، یک غلت به چپ، یک غلت به راست:  صبر می‌کنم، از در بیرون برود. 
صدای مجری کانال پنج فرانسه گوشم را تیز می کند. هر جمله که به گوشم می‌رسد بدون اختیار ترجمه می‌شود.
می دانم برای بیرون کشیدن من از سوارخی است که تویش مخفی شده‌ام. نمی توانم مقاومت کنم. بلند می‌شوم. می‌گوید که از کانال ۱۰۰ که دوباره سرچ و پیدا کرده تا ۱۰۰۰، کلی کانال فرانسوی به چشمش خورده. می‌داند که یواشکی لبخند می زنم.
بغلم می کند: دوسِت دارم. خیلی!
 بعد لبش را روی پیشانیم می گذارد
فلج بلغش می‌کند. فلج می‌خندد و می گوید باشه. فلج با او بای بای می‌کند و تند تند لباس‌ها را توی لباس‌شویی می‌ریزد. سی دی آموزشی را توی دستگاه می گذارد و با خودش تکرار می کند: روش غیر مستقیم- بخش اول- زمان حال



۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

موقعیت:
دو مرد با پیژامه آبی در تراس یک ساختمان  نشسته اند و با هم حرف می زنند. در محوطه باز روبروی ساختمان آدمهایی را میبینیم که با لباس مشابه در گوشه و کنار محوطه مشغول چرت زدن، گفتگو و ... هستند


جیم: … بعد رفتم توی آشپزخانه کمی قهوه مانده پیدا کردم. فقط یک سیگار دیگر برایم باقی مانده بود. یک فنجان قهوه سرد ریختم و با دقت سیگار آخرم را تمام کردم. بالاخره منشی‌‌ام بعد از هزار پیغامی که برایش گذاشته بودم زنگ زد. بد خلق بود. گفتم: خوبم
گفت: پلیس فکر می کند تو یک دزد ناکام بانکی که حالا به بهانه زندانی شدن در بانک می خواهی خودت را نجات بدی
گفتم: می توانی برایم کمی غذا و سیگار جور کنی؟
گفت: اگر تلویزیون داری روشن کن
 تلویزیون را روشن کردم. در برنامه خبر من را در یک فراک سیاه و کلاه سیلندر راهراه سیاه سفید در حالی نشان میدادند که مست و پاتیل از گردن دوست دخترم آویزان بودم و فریاد می زدم: من عمو سام دزدم و از بطری بغلی که شب تولدم هدیه گرفته بودم، هورت و هورت مشروب می خوردم. دوست دخترم با لنزهای قرمز، شاخ پلاستیکی و دم سه شاخه شیطان زیر سنگینی وزن من تلو تلو می خورد و یکریز میخندید
توم: شرم آور است. حق ندارند صحنههای خصوصی زندگی مردم را در تلویزیون نشان دهند.
جیم: بله باورش سخت است…. البته ما در خیابان بودیم و نمیدانم این یک اتفاق عمومی به حساب می آید یا خصوصی. راستی تو شب هالوین کجا بودی؟
توم: راستش کار به شب نکشید: صبح خیلی زود در خانه روسپیای که شب قبل توی بار بلند کردهبودم از خواب بیدار شدم
جیم: شروع خوبی داش
توم: هوا تاریک بود. باران می بارید. خانه بوی ترشیدگی میداد.صورت روسپی در خواب شکستهتر و پرچروکتر از شب قبل به نظر میرسید و موهایش برخلاف خاطره من چرب و کوتاه بود
جیم: هاهاها پس بگو به پیشواز هالوین رفته بودی
توم: در تاریکی لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. وقتی به مترو رسیدم خیس خیس شده بودم
جیم: چای می خوری؟
توم: نه. اما اگر ویسکی داشته باشی خوب است. مترو تازه باز شده بود. هیچ کس روی سکو نبود. توی اولین کوپه قطار پریدم. بوی ترشیدگی تمام ریهام را پر کرده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. همینطور که سرم پایین بود چشمم به جوی باریکی افتاد که از کنار پایم رد میشد. در انتهای جوی که یکی از انشعاباتش به من رسیده بود، مرد بی خانمانی را دیدم که همان طور که در صندلیش لمیده بود، میشاشید
جیم: چه روزگاری شده. سیاه پوست بود یا عرب؟ 
توم: نه. نمی دانم. شاید رومانیایی. مرد با نیش باز و چشمهایی وحشی به من خیره شده بود و با دست از توی یک ظرف یکبار مصرف مخلوط عجیبی را توی دهانش می گذاشت و می جوید
جیم: باید این مراکز خیریه را آتش بزنند. ویسکیتو بخور!
توم: در ایستگاه بعدی بسرعت پیاده شدم و تمام راه را تا خانه دویدم. احساس می کردم مرد تعقیبم میکند. وقتی به خانه رسیدم از شدت ضعف و ترس توی تخت افتادم و خوابم برد. در خواب میدیدم که آن مرد خود من هستم. وقتی بیدار شدم. مرد بالای سرم ایستاده بود. به همرا همسرم، بچهها، مادر، و پدر خدابیامرزم و همه دوستان و آشنایان و مشتریان و روسپیها و حتی دوستدختر های سابقم. هوا بوی تعفن میداد. نمیشد نفس کسید. با بدبختی خودم را از لای دست و پای آدمها به پنجره رساندم و آن را باز کردم
جیم: و بعد خودت را  پایین انداختی
توم: تو هم که داری مزخرفات همینها را می گویی. من اصلا قبول ندارم که با میل خودم پایین پریده باشم. آخر کدام آدم عاقلی
جیم: یعنی می گویی آنها تو را هل دادهاند
توم: حالا چه فرقی می کند. فعلا که مردهایم
جیم: ببخشید اما من را قاطی خودت نکن. تو خودکشی کردهای و من بهدست پلیس، آنهم بی گناه کشته شدهام
توم: ای باباااااااااااااااا
جیم: می دانی؟؟
توم: هوم؟
جیم: از وقتی کشته شدهام نتوانستهام فیس بوکم را چک کنم. همه چیز بهدرک تمام ناراحتیم ایناست که قرار بود همان شب با سامانتا، منشی جدید بخش مدیا چت کنم تا یک قراری بگذاریم. دختر بیچاره تازهکار است و احتیاج به کمک دارد

توم: کی؟ چی چی تا؟؟ چه اسم بدی! همان بهتر که مردی...

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

صد و یک روش برای داشتن رابطه‌ای سالم بهتر است یا یک سگ خال‌دار

ورود آدمها به زندگی دو نفره شما(با یا بدون قرارداد مکتوب)، اجتناب ناپذیر است. هر چقدر هم که محافظه کار باشید بالاخره یکی از یک گوشه سرش را توی زندگی شما می کند و همه معادلات را به هم می‌زند. معمولا آن یک نفر همان فرشته‌ای است که می‌خواهد شما را از دیو دو سر و ۴ گوشی که با او زندگی می کنید نجات بدهد. همان کسی که بدرفتاری های پارتنر شما را به شما گوشزد می کند. اشک های شما را پاک می کند و جاهای خالی مانده در روح و جسم شما را پر می کند. اما من به شما می گویم. به جای اینکه اجازه دهید یک آدم مهربان و جذاب و فهیم  جای دیو دو سر چهار گوش شما را در زندگی بگیرد،  به محض اینکه دچار این حس شدید،  داغ و سرد شدید و احساس کردید که عاشق شده اید، به سرعت به یک روانکاو و نه یک روانپزشک، به یک روانکاو تلفن بزنید و  از او برای خودتان، و شریک زندگیتان وقت بگیرید. ممکن است مشاوره شما تا مدتها ادامه پیدا کند ولی باور کنید این راه از وارد کردن نفر سوم در رابطه‌‌ی به ظاهر پوسیده شما خیلی خیلی بهتر است.
اگر هم واقعا قصد دارید با یک نفر دیگر زندگی گنید، اگر زندگی با شریک چند‌ساله زندگیتان دیگر غیر قابل تحمل شده، بدانید که بدترین انتخاب، عاشقی‌است که پایش را در رابطه‌ تمام نشده شما می گذارد. او غیرقابل اعتماد ترین آدم است. او به احتمال زیاد خودش هم نمی‌داند که رفتارش بیمارگونه است و نمی داند دلیل اینکه شما هم در این مرحله جذب او شده‌اید چیزی جز روان مخدوش شما نیست.
خجالت نکشید. این مسئله فقط مربوط به شما نیست. قول می دهم این موضوع در درجات مختلف برای همه پیش می آید. هیچوقت نگران آبروی از دست رفته یا از دست دادن دیگران نباشید. دیگران بیشتر از آنچه که فکر می کنید شما را درک می کنند. اما!
اگر هنوز وارد یک رابطه جدی نشده اید و درکی به کلمه خیانت ندارید، یا وارد رابطه شده اید اما گوش و چشم خود را بسته اید و مدام حرف می‌زنید و خیال می کنید این قصه ها فقط مال همسایه هاست و در کلبه شما راه ندارد و دیگران به حماقت و پستی متهم می کنید، یک لحظه قوقولی قوقو نکیند و آرام بگیرید. شما هم به روانکاو احتیاج دارید تا بتوانید دیگران را درک کنید. تا اگر برای خودتان هم اتفاق افتاد خودتان، همسرتان و اگر بچه هست، او را هم نکشید. یا حداقل زندگی را بدون درمان به حال خود رها نکنید. افسردگی نگیرید و از شدت شوک فلج نشوید.
در مورد آدمهایی که وارد یک رابطه ناتمام می‌شوند بگویم که حیف! چون آنها معمولا از بهترین دوستان شما و یا پارتنر شما هستند. انها واقعا آدمهای خوبی هستند. قصد صدمه زدن ندارند. حتی شاید واقعا قصد کمک دارند. اما معمولا این تیپ آدم دوست دارد به همه کمک کند(البته همیشه استثناء وجود دارد). اما باور کنید شما هم تا وقتی او را می خواهید که نیازهای برطرف نشده‌تان را برطرف کند. فکر نکنید عاشق شده‌اید. این فقط یک موقعیت است. قهرمان ها هم نقطه ضعف دارند و این دیر یا زود به چشم شما می‌آید. و روزی می رسد که دلتان می خواهد از دست معشوق  جایگزین سرتان را به دیوار بکوبید.
اگر هم شما سرتان را به دیوار نکوبید و اتفاقا عاشق شوید، می توانم قسم بخورم که آدمی که وارد یک رابطه مخدوش می شود دیر یا زود رابطه دیگری را پنهان از رابطه مخدوش شما شروع می کند. 

من اگر اینقدر قطعی می نویسم و لحنم شبیه کتابهای صد و یک روش برای داشتن رابطه سالم شده برای این است که دوستان خوبی را چه از طرف خودم و چه از طرف حسام از دست داده‌ام و کمابیش دیده‌ام که آدمهایی که می‌شناسم درگیر همین مشکل شده‌اند. و مجبور شده‌اند آدمهایی را از زندگی خود حذف کنند که زمانی بهترین دوستشان بوده‌اند. باور کنید این یک کلیشه قابل تکرار برای همه است. با کمی تفاوت در جزییات نتیجه همان است که بود.
من و حسام از آن دسته آدمهای خوش‌شانس بودیم که بعد از همه این بالا و پایین‌ها باز کنار هم برگشتیم. من و حسام خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای متفاوت داریم.اما عمیقا همدیگر را دوست داریم. درست است که من در روابط عاطفیم  کمی یا زیاد سانتیمانتال می زنم و حسام فانتزی های جنسی عجیب و غریب( از نظر من) دارد.  درست است که حسام تند زبان است و من خودخو.اه، اما نمی دانید چقدر از اینکه هنوز با او زندگی می کنم  خوشحالم.
البته این احساس روز ۴شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ قبل از بازگشت حسام به خانه است. فردا اگر خلافش را بگویم فرداست
 : )))))