چشمهای منشی یا کارمند، به مونیتور چسبیده است. دست چپش موس را تند تند فشار میدهد. فایل ها باز و بسته میشوند. دوماه پیش فرهاد گفته بود به یک نفر برای جمع و جور کردن کارهای خورده ریز احتیاج دارد. گفته بود یکی را هم پیدا کرده و اگر مزاحم زن نیست، بیاید.
خداحافظ آخر را که می گوید فرهاد توی آشپزخانه است. در فلزی، شیشه ای آپارتمان از دستش ول میشود. گرومممپ صدا میدهد. صدا مثل توپ بیلیارد، سرگردان از ضربه، در هوا میچرخد. بعد پنجرهها میلرزند. بعد در ورودی. بعد قفسه سینه اش. توی راهپله بوی چربی مانده می آید. گرد و خاک، موزاییکهای سفید، آبی راه پله را تکرنگ کرده است. بقایای سوسکی که جسدش از دو روز پیش تو پاگرد افتاده بود، به سمت کنج پاگرد جابجا شده و هنوز چند مورچه دیگر در اطرافش، رفت و آمد میکنند. در آپارتمان طبقه پایین مهسا سر عباس داد میزند. صدایشان در راهپله، تیز و گنگ و مبهم به گوش می رسد. مهسا دختر بد خلق و کسلیاست. تورم دوران بلوغش خبر از چاقی میدهد. مادر لاغر و عصبیای دارد که گاهی اوقات با مانتوی خاکستری یا مشکی و یک روسری نخی سفید پیدایش می شود. گاهی اوقات هم مهسا غیب میشود. عباس هم چاق است، و طاس. سبیل پرپشت و شکم برجسته دارد و قدش حسابی بلند است. اوایل هر بار که عباس را می دیدند یک شکل بود، بعضی وقتها پیرتر، بعضی وقتها جوان تر، یک روز، خوش اخلاق و صمیمی، و روز دیگر بداخلاق و بی حوصله بود. چند ماهی که گذشت متوجه شدند با سه عباس در ردههای سنی مختلف روبرو هستند. اما آنکه پیکان سبز داشت خود عباس بود. هنوز هم اسم بقیه را نمیدانند. هربار هر کدامشان را میبینند مثل اعلام خبر آب و هوا به هم میگویند: « راستی امروز یکی از عباسارو دیدم». پیکان عباس همیشه از تمیزی برق می زند و با پوی چربی، گرد و خاک راهپلهها، آشغالها و قفسهای پر و خالی پرندهی رها شده در حیاط، همزمان در تضاد و در هماهنگی است.
هنوز لرزش در و انعکاساتش تمام نشدهاند که فرهاد در را بازمیکند و تذکر میدهد. پلکهای فرهاد رو به پایین است. موکت قرمز و کهنه پر از خاک است. انگار نه انگار همین امروز صبح جارو خورده است. زن چشمهایش را ریز می کند و فرهاد را نگاه می کند. فرهاد آرام است. بعد در را می بندد. درد تیزی در جاهای مختلف شکمش حرکت میکند.
از پلهها پایین می رود. اگر به موقع تاکسی گیرش بیاید نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه دیگر می رسد. به هر صورت یک دوم کلاس برنامهنویسیاش را از دست می دهد. درد تا نزدیک گلویش بالا آمده. جلسه قبل، اینقدر دلش سر و صدا کرده بود که گردنش رگبهرگ شده بود. از جایش تکان نخورده بود. خودش را در ذهن دیگران در توالت در حالی سعی می کند بادها را از دلش بیرون بدهد مجسم کرده بود، همانجا عرق کرده بود و به خودش پیچیدهبود..
در پایین را با احتیاط می بندد. پسربچههای دبستان روبرو یکی یکی، بیرون میآیند. یکی از مادرها با موهای هویجی و آرایش بی حوصله صبح، روی پله جلوی در ساختمان، کنار زن دیگری با موهای وز و روسری بور از شستهشدن نشسته و حرف میزند. لحنش طوریاست که انگار با یک غایب دعوا میکند. زنها با خروج او از ساختمان، بدون عجله بلند میشوند و به دیوار بغل در تکیه می دهند.
عباس از جمعشدن زنها جلوی در خوشش نمی آید. همیشه از اینکه به پیکانش تکیه می دهند عصبانی است و هر بار که دستش برسد آنها را چخ می کند به سمت جلوی مدرسه. اما جلوی مدرسه به اندازه کافی جا نیست. پله هم نیست. تعداد ماشین های قابل تکیه دادن هم محدود است. زنها همیشه برمیگردند. عباس هر روز ماشینش را با وسواس برق میاندازد
دلش از بوی پیاز داغ حاج خانم، مادر عباس ضعف میرود. به سرعت دور میشود. کوچه را به آخر که میرسد دیگر مطمئن شده چهل و پنج دقیقه کلاس ارزش این مسیر طولانی و اضطرابش را ندارد. دنبال گوشی تلفنش می گردد. دستش می لرزد. «اشتباهه» بالای مثانه اش تیر می کشد. پایی که تکیه گاه کوله پشتی اش کرده تا آسانتر بتواند تویش را بگردد، خواب میرود. می رود کنار خیابان کولهپشتی را روی می گذارد روی زمین. خودش هم جلوی کیف می نشیند و تویش را می گردد. کیف بزرگ لوازم آریشش را در میآورد می گذارد روی پایش، دیکشنری را هم همینطور. کتاب های آموزش برنامهنویسی، دفتر تمرین، یک شیشه عطر یک دئودورانت. جامدادی پارچهای که دوستش از کسی هدیه گرفته بود ولی چون از رنگ آبی خوشش نمی آمد به او بخشیده بود، یک کتاب داستان کوتاه باریک و شارژر موبایل را هم بیرون آورد.
به جاهایی که ممکن است موبایلش را جا گذاشته باشد فکر میکند. پشتش عرق داغ و کتفش عرق سرد میکند. باد، طولالی، از دلش خارج میشود . همه چیز کند میشود. وسایلش را توی کیفش برمی گرداند، آفتاب توی کوچه باریکتر شده. سرمای یک روز زیادی خنک اردیبهشت از لای مانتوی نازکش رد میشود. اول آرام آرام و بعد تقریبا می دود. استخوانهای لگنش همزمان داغ و سرد میشوند. صحنههای فیلم سنگسار یک زن که در یوتیوب دیده بود جلوی چشمش رژه میرود. یکی از سنگ ها به او می خورد. سرش تیر میکشد. جلوی در میرسد، زنها دوباره روی پله نشسته اند. بدون اینکه به زن ها نگاه کند، از بینشان کلید می اندازد و در را باز می کند. چند ثانیه مکث می کند و پلهها را بی عجله بالا می رود، در را باز می کند و به سمت اتاقش میرود تا گوشی را پیدا کند. فرهاد اگر گوشیاش را ندیدهباشد حداقل مسخرهاش می کند، می گوید پول ها را دور میریزد، فرهاد در حالیکه یک دستش به شلوارش است از اتاق بیرون میدود و به سمتش می دود. یک قدم دیگر به طرف اتاق میرود. فرهاد با دستش جلویش را می گیرد.نرو! به سمت مبل قدیمیای که مستاجر قبلی جا گذاشته بود میرود. مینشیند. کوسن سیاه و قرمز را بغل می کند و به دلش فشار می دهد. کوسن چقدر کثیف شده. انگار نه انگار همین یکهفته پیش توی لباس شویی انداخته بودش.
به جاهایی که ممکن است موبایلش را جا گذاشته باشد فکر میکند. پشتش عرق داغ و کتفش عرق سرد میکند. باد، طولالی، از دلش خارج میشود . همه چیز کند میشود. وسایلش را توی کیفش برمی گرداند، آفتاب توی کوچه باریکتر شده. سرمای یک روز زیادی خنک اردیبهشت از لای مانتوی نازکش رد میشود. اول آرام آرام و بعد تقریبا می دود. استخوانهای لگنش همزمان داغ و سرد میشوند. صحنههای فیلم سنگسار یک زن که در یوتیوب دیده بود جلوی چشمش رژه میرود. یکی از سنگ ها به او می خورد. سرش تیر میکشد. جلوی در میرسد، زنها دوباره روی پله نشسته اند. بدون اینکه به زن ها نگاه کند، از بینشان کلید می اندازد و در را باز می کند. چند ثانیه مکث می کند و پلهها را بی عجله بالا می رود، در را باز می کند و به سمت اتاقش میرود تا گوشی را پیدا کند. فرهاد اگر گوشیاش را ندیدهباشد حداقل مسخرهاش می کند، می گوید پول ها را دور میریزد، فرهاد در حالیکه یک دستش به شلوارش است از اتاق بیرون میدود و به سمتش می دود. یک قدم دیگر به طرف اتاق میرود. فرهاد با دستش جلویش را می گیرد.نرو! به سمت مبل قدیمیای که مستاجر قبلی جا گذاشته بود میرود. مینشیند. کوسن سیاه و قرمز را بغل می کند و به دلش فشار می دهد. کوسن چقدر کثیف شده. انگار نه انگار همین یکهفته پیش توی لباس شویی انداخته بودش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر