شک چیز لعنتیای است. شک همیشه همان شبی خودش را
توی دلت جا می دهد که صبحش به کسی گفتهای زندگیت را دوست داری و چقدر حسام مهربان
است. شک در مغز کوچکش بغض قدیمی دارد و کینهی عمیق و فراموش شده ای را با وسواس پنهان کرده است.
دو روز است که با
حسام قهرم. از آن قهرهایی که مدتها بهش لگد زده بودم و گفته بودم برو گم شو. دورهی
تو به سر رسیده.
- بابا منم کار دارم
- جدی؟ تو چه کاری
می تونی داشته باشی
- ببین باز من یه
چیزی رو جدی ادامه دادم بهونه گیریت شروع
شد؟ وقتی درس می دی و پول درمیاری من بهش می گم کار ...
صبر یا انفعال؟
فلج.
سالهاست که ادامه
دارد و مثل روماتیسمی مزمن در هر بحث ما برگ
برنده اش را رو می کند
-الان حالت بهتره؟
الان که تونستی ثابت کنی من احمقم، سادهام، بی عرضهام، بی کارم... الان که هر
طوری که دستت رسید تحقیرم کردی. حالت بهتره؟ آدم موفق تری شدی؟ پیشرفت بیشتری تو زندگی کردی؟
-تو رو خدا گریه
نکن. ببخشید! ببخشید غلط کردم. بیا آشتی کن با من. منو ببخش من نمیدونم چرا آدم
بدی شدم....
منو ببخش، منو ببخش
در هر ثانیه تکرار می شود. توی گوشی تلفن برای سفارش خرید پودر ظرفشویی، توی
آیفون، توی ماشین، در حال سریال دیدن، در حال خوابیدن، در حال غذا پختن، در حال
دست به دست کردن حوله...
-حالا دیگه منو
بخشیدی؟
فلج. سالهای
فلجی... سالهای فلجی که از شقیقهها شروع میشود و چشم ها را تار می کند و دست ها ضعف میروند و غلغلک می گیرند. بعد هم پشت. کمی متمایل به چپ.
هفت صبح، یک غلت به چپ، یک غلت به راست: صبر میکنم، از در بیرون برود.
صدای مجری کانال
پنج فرانسه گوشم را تیز می کند. هر جمله که به گوشم میرسد بدون اختیار ترجمه میشود.
می دانم برای
بیرون کشیدن من از سوارخی است که تویش مخفی شدهام. نمی توانم مقاومت کنم. بلند میشوم.
میگوید که از کانال ۱۰۰ که دوباره سرچ و پیدا کرده تا ۱۰۰۰، کلی کانال فرانسوی به چشمش خورده.
میداند که یواشکی لبخند می زنم.
بغلم می کند:
دوسِت دارم. خیلی!
بعد لبش را روی پیشانیم می گذارد
فلج بلغش میکند.
فلج میخندد و می گوید باشه. فلج با او بای بای میکند و تند تند لباسها را توی
لباسشویی میریزد. سی دی آموزشی را توی دستگاه می گذارد و با خودش تکرار می کند: روش غیر مستقیم- بخش اول- زمان حال