۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

لاتاری بهتر است یا گوشت شکار

مرداد
اینقدر از دست حسام عصبانی و دیوانه ام که می ترسم دهانم را باز کنم. نه! از دست خودم عصبانیم.
« حق گرفتنی است. » این را حسام و می گوید و چشم‌های نیمه بازش را روی من نگه می دارد و از توی یخچال با صدایی بلند اما یکنواخت می‌گوید: «دهانت را بازکن بگو می خواهم.» اما مگر می‌شود برای برآورده شدن ساده ترین و بدیهی ترین چیزها دهان باز کرد. البته عصبانیت من از این نیست. من این مشکل را حل کرده‌ام. تا حدودی! اما عصبانیت من از نمردن است. از زندگی ای که به خاطر منافع جزئی  خرج کردم. جزئیات ماجرا اینقدر میتذل است که بهتر است اصلا راجع به آن حرفی نزنم.
آبان
درخت خرمالوی حیاطمان بعد از اینکه جهان (آقا جهانگیر) همه پیچکهای بیچاره و سرحال باغچه را به اسم حرس کردن، کند و در عوض برگهای خشک روی دیوار را به حال خودشان رها کرد و باغچه رالخت و عور، به خودش آمد و تصمیم گرفت حسابی قد بکشد و روی شاخه های بالاییش یک عالمه خرمالو بدهد تا بلبل های لپ تپل و همه جا تپل بیشتری را به حیاطمان بکشاند.  هی نگاه می کنم. هی به خودم می گویم بابا این همه «و»  در متن خوب نیست. اصلا چرا فکر می کنم «و» خوب نیست. من در حرف زدن هم همین تعداد «و» استفاده می کنم. خوب! هیچی! بگذریم!
دو روز پیش بهرنگ خان بفرما پیغام داد که «اس اسی‌ها» اس خود را جمع نموده و دو عدد عکس برای من بفرستید تا خود بیچاره ام فرم لاتاری برایتان پر کنم. ما چه رفتاری کردیم؟ بد ترین‌ها!
 یک زمانی همین چند سال پیش در چنین موقعیتی من حتی فکرِ فکر کردن هم به خودم راه نمی‌دادم. اما حالا چی؟ دو روز است که قول داده‌ام بروم پیس عکاس محل عکس بگیرم و فراموش می کنم.
آن موقع ها البته کسی پیدا نمی‌شد که بخواهد این فرم را برای ما پر کند. هر زمان یک چیزیش کم است....


همچنان آبان

رفتم اسمم را کلاسی نوشتم که معلوم نیست کی شروع می‌شود. برای آمادگی کنکور ارشد. نیم میلیون  برای کلاسی که معلوم نیست دادم و به خانه برگشتم. روز بعدش رفتم دکتر بچه دار شدن و مجبور شدم روی آن تخت ترسناک که باید کف پاهایت را روی دو دسته برآمده دو طرفش باز کنی دراز بکشم. اما از آنچه تصور می کردم آسان تر بود.
  باید بروم آب و لعابی به لوبیا پلو بدهم چون حسام تا ۲۰ دقیقه دیگر می رسد. و گوشت شکارش را محکم به زمین می کوبد و فریاد می‌زند: « زن! شام من چی شد؟»
می‌دانید اگر شام نداشته باشیم چه کار می‌کند؟؟؟
یا اینقدر عصبانی می‌شود که زنگ می‌زند آپاچی یا کشکول غذا سفارش می‌دهد یا می رود توی آشپزخانه غذا می‌پزد.
آخ آخ دیر شد! الان حسام می‌رسد. و می گوید: «بوی آدمیزاد میاد»، در حلیکه  بوی غذای گیاهی می آید. ان مرد در باران.

پ.ن
داستان های بچه را بعدا به شرح کامل می نویسم.


۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خودم را به تختخواب خانه مان قفل کرده‌ام

اگر گفتید چه کار کردم؟
رفتم توی گوگل سرچ کردم ناتالی پورتمن بدون آرایش. حالم بهتر شد. بعد رفتم آرایشگاه و موهایم را بافتم. . حسام روی کاناپه خوابش برده است. من دو ساعت تمام توی تخت غلط زدم و خوابم نبرد به خواهر برادرهایم فکر می کنم. دلم برایشان تنگ شده است. دلتنگی برای خواهر برادر‌ها جنسش فرق می کند. مثلا آدم می تواند توی یک اتاق کنار خواهر یا برادرش نشسته باشد و دلش  برایش تنگ شود. و می تواند آنطرف دنیا تنهایی توی اتاقش نشسته باشد ولی دلش اصلا تنگ نشود. من همیشه بچه ضد خانواده‌ای بودم. و همیشه دلم می خواسته از خانه فرار کنم. من هنوزم وقتی به‌دیدن پدر و مادر می‌روم، دچار اضطراب می شوم که نکند مجبور شوم برای همیشه آنجا بمانم. وقتی همه با هم جمعیم از شدت اضطراب بیخودی می خندم و بیخودی همه را بغل می کنم. وقتی نفسم بند می‌آید می‌روم و خودم را توی یک اتاق قایم می کنم تا دوباره آرامش به من بازگردد. هفته پیش به روانکاوم گفتم من از نگاه می ترسم. می‌ترسم  تصویر کسی باشم. گفت: از قضاوت شدن می ترسی؟
 فکر نمی‌کنم از قضاوت بترسم. من واقعا از نگاه شدن می ترسم. وقتی نگاهم می کنند قفل می‌شوم. این آدم که اینطور خیره شده به من از من چه می‌خواهد؟ من چه جذابیتی می توانم برایش داشته باشم؟ دارد من را امتحان می کند؟ دارد جذابیت خودش را تخمین می زند روی من بیچاره؟ حالا باید چه کار کنم؟ با بغل دستیم حرف می زنم. همه دارند من را نگاه می کنند. انگار فهمیده اند. نه من که طبیعیم. از شدت طبیعی بودن از یک متریش هم رد نمی‌شوم. حتی وقتی می خواهد با من حرف بزند  مثل دختر‌های ۱۴ساله فرار می کنم و می گویم حسام  کجاست. اما من گیر ترس از تکرار تجربه شده‌ام. من از ترس زیاد خودم را به تختخواب خانه‌مان قفل و زنجیر کرده‌ام و همه ی در و پنجره ها را بسته‌م. چون استعدادش را دارم.
اما دیشب حسام گفت که یک نفر هست که شاید جدی باشد. خوب خیالم راحت شد. از سرم گذشت. کمی هم حسود شدم. ای بابا اخر چرا من باید حتی یک کم حسود بشوم؟ به من چه؟ این که بار اول نیست. همیشه خیلی زود مسیر جدیدی پیدا می‌شود. یک چیزی یک لحظه ای پیدا می شود که مسیر رابطه را درست می کند. و شما را دوست‌های همیشگی یا غریبه‌هایی می کند که انگار هیچوقت درگیر هیچ کنجکاوی‌ای نشده بوده اید. خوب دیگر باید بروم خانه را مرتب کنم، برنامه کلاس عصرم را آماده کنم و مواد لازم برای خورش قیمه را از گوشه کناره‌های آشپزخانه بیرون بکشم. اووووف چقدر لاکی برای گت در این دنیا وجود دارد
پ.ن: موهای بافته برای توی آب رفتن راه حل خوبی است. اما وای به آن روزی که آفتاب مستقیم جاده‌هایی که روی سرتان باز کرده اید را مورد نگاه خودش قرار بدهد. روی سرم یه نقشه خورشید دارم الان. قرمز!



۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

هنتای در باشگاه بدنسازی

اینقدر بدنم خسته است که ... اوه! اوه! این بالای صفحه بلاگر من چند نفر دارند چپ و راست به سمتم شلیک می کنند. اگر واقعی بود الان خونم همه جا حتی تو صورت شما دوست عزیز هم پاشیده شده بود. اما چون من بادی نیستم که از این بید ها بلرزم(چون از بید ها بدم می‌آید و هیچ وقت از همان بچگی دلم نمی خواسته بید باشم، بنابراین باد می‌شوم و شما هم تا دلتان می خواهد من را هر نوع بادی که دوست دارید تصور کنید، باد صبا، باد شمال، باد شکم، باد پنکه‌ی یک باشگاه بدنسازی چرک و سیاه، ناخون دراز، واه و واه و واه- به هر حال!) بعد از چند دقیقه تیراندازی آدمکش‌ها خسته شدند و رفتند و جایشان را به یک تبلیغ پر از ابرهای تپل مپل و سفید با آسمانی آبی دادند.قبول دارم آسمان آبی خیلی کلیشه‌ای است اما مگر من گفتم ابرهای تپل مپل و سفید به جای تبلیغ آن گیم پر از تفنگ و گلوله و لاله و خون بیاید. خوب صبر کنید! تبلیغ عوض شد. نه صبر کنید این یکی سخت بود.  با تبلیغ آژانس مسافرتی بریتیش کلومبیا چطورید؟ مسابقه هم دارد. می‌روید یک کارهای سختی می کنید و برنده می‌شوید. سخت برای من. برای شما اگر پویا شاسیا نیستید و به جایش بهرنگ هستید، چه ساده! چه آسان، چه خوشگل، چه مامان. خوب من خیلی لوس و ننر شده‌ام و دلیل هم دارد. چون نزدیک تولدم است و من هم مثل همه متولدین ماه های دیگر فکر می کنم خیلی سه حرفی مهمی هستم.
آن بالا اول نوشته بودم. اینو ولش کنین. بعد شک کردم خوب نباشد و تبدیلش کردم به این مهم نیست و بعد از آن اوه اوهی هم اضافه کردم.  بعد کلا مهم نیست را هم حذف کردم. اوه اوه! یاد یک خانمی افتادم که در باشگاه ما مربی است. با قد ۱۵۰ و دور باسن جنیفر لوپز که من و ش. شک نداریم  غیر طبیعی است. منظورم را که متوجه می شوید. اما من چند روزی شک برم داشته بود که شاید طبیعی باشد و ما داریم تهمت می زنیم. بنابراین شرمنده شدم و چون یکی دوبار در هنگام ورزش کردن به من توجه ویژه ای کرد که خوشم آمد، تصمیم گرفتم که در اندرون من خسته دل هم با او مهربان باشم از بیرون که هیچ. بیرونم از مهربانی به دو حرفی نشسته.
اما نمی‌شود. چون وقتی ورزش می کند صداهایی از خودش بیرون می‌دهد که من در هیچ هنتایی ندیده و نشنیده‌ام. یعنی می گویم ژاپنی‌ها هم با آن همه خلاقیتشان نمی تواند صدایی که این خانم از خودش بیرون می کند را از خودشان بیرون کنند. بعد من امروز صبح با خودم گفتم، بروم یواشکی ببینم این بیچاره وزنه های چند کیلویی رو دستگاه می گذارد که به این حال و روز می افتد. یعنی از حال و روز صدای جابجایی کابین‌های مترو در ساعت خلوتی وقتی که توی قسمت آقایان هم نشسته‌اید حال و روزتر. خوب، من رفتم و وزنه ها را نگاه کردم.این همه سر و صدا برای سبک‌ترین وزنه دستگاه بود. آن بالای بالا. یعنی حتی جلسه اول هم این وزنه را روی دستگاه شما نمی گذارند. یک همچین حالی بود.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نسترن؟ مِ چَ بکَم؟

هفته پیش به حسام گفتم: "بابا یا منو ببر پیش دکترت یا بیارش به خونه ما"
 ماجرا چیست: همانطور که همین شما ۵-۶ نفری که وبلاگ من را می‌خوانید، خبر دارید، من  ظاهر مظلوم و کنار بیایی دارم و همانطور که نسترن جون  هم در جریان هستن خلاصه  «خیلی نایسم»
خانِم دِکتر؟ تو موشی مِ درمان دِرِم؟ تو موشی اَرا چَ مِ نایسِم؟( بنظرت من درمانی دارم؟ بنظر تو من چرا نایسم؟)
من هر چقدر از خانوم دکتر نسترن جون خواهش کردم که  بابا بیا یه چیزی بده به من که بزنم تا نباشم تو این دنیا! و که این پندار و گفتار و رفتار به ما نیومده! کذبه! دروغه! ریشه در ترسهای کودکی و تصویر آینه‌ای و ایگو و سوپر ایگو و رابطه بین دال‌ها و مدلول ها این حرفا داره
 گفت: یَ ای لِگَلَ( غیرقانونیه)

خانِم نسترن مِ ناامیدِم. مِ چَ بکَم؟ (من ناامیدم- چه کار کنم؟)

اما
 صبر کنید تا توضیح بیشتری بدهم
 مثلا بعضی از شاگردانم می گویند: « وای آتوسا جون شما چقدر نایسین». و آن در حالیست که من دلم می‌خواهد سرشان داد بزنم که ای لعنتی‌! چرا پول آن جلسه‌ را پیچاتدی؟ اما به جایش لبخند می‌زنم. و به این صورت من آدم نایس‌تری هم می‌شوم.
تو موشین مِ «مازولخیسِم؟»(به نظرت من مازوخیستم؟)
خلاصه یا به شرح:
 این عدم توانایی در فریاد زدن و چادر به کمر بستن و دفاع از حق خود، خانواده، کشور و شهدا (البته لازم نیست چون انسانهای زیادی از حقشان دفاع می کنند) بزرگترین مشکل من است. چون من نه تنها رضابتی از ملایمت خودم ندارم و به آن مفتخر نیستم، که در مواردی پیش آمده که تمایل به قتل خود و یا دیگری داشته ام. منظورم دیگری کوچک، یعنی همان فرد است. خلاصه من صبح به صبح با صورتی  ۴حرفی و لبخندزنان از خواب بیدار می‌شوم. و هر چقدر  سعی می کنم  پندار بد گفتار بد کردار بد را در پیش بگیرم کار نمی کند. در عوض حسام تا از خواب بیدا می‌شود دلش می‌خواهد پ،گ،ک خوب را در پیش بگیرد و موفق نمی‌شود. نتیجه این می‌شود که او یک بند غر می‌زند و هی متعجب می‌شود چرا من عصبانی نمی‌شوم. تا آنجایی که خودم هم متعجب می‌شوم و به خودم می‌گویم هی؟ احمق؟ علف؟ دفتر مشق؟ چرا عصبانی نمی‌شی؟ عصبانی شو. بعد یک دادی می‌زنم و حسام با لب ورچیده از در خانه بیرون می‌رود.  یا داد نمی‌زنم و وقتی حسام از در بیرون رفت ده، بیست دقیقه به سقف به دیوار به خربزه به هندونه به مستاجر به صابخونه خیره می‌شوم. می‌نگرم. خیره می شوم. می نگرم
همه اینها را گفتم که بگویم حسام پیش دکتری می‌رود که شبیه آرش گروسی رفیقمان است که وقتی بچه بودیم بنزین با خودش می آورد و در اتاق من یا برادر اسنیف می کرد. آرش گروسی دلم برایت تنگ شده است برای آن چشمهای  های‌ت و دماغ گرد و سرخت. اما پارسا  اگر این را می خوانی بدان و آگاه باش که این کار خیلی بد است. و من فقط دلم برای آن تصویر تنگ شده نه اینکه تصویر مطبوعی بوده است. اگر هم بوده است برای خودش بوده است و به تو ربطی ندارد. و خاله پسر ۱۶ ساله بودن خیلی سخت است. چون دوست‌های خاله همه برای یک پسر۱۶ ساله مضر هستند. و پسر ۱۶ ساله باید با پسر و دختر فوق فوقش ۱۹ ساله یا کم کمش ۱۴ ساله بگردد نه ۳۰-۳۶ ساله که دیگر رسشان کشیده شده و افسرده هستند و هیچ رقابتی بینشان نیست جز رقابت در زودتر هیچی نشدن. و یک خاله ۳۶ ساله با یک خاله ۲۲ ساله خیلی فرق دارد و دیگر حوصله عکاسی در خیابان را ندارد. چون عکاسی در خیابان را در ۲۲ سالگی فاتحه اش را خوانده و اگر باور نمی کنی ۳۰۰ حلقه فیلمش که دیگر تا الان فاسد شده اند مدرک معتبر. و اگر باور نمی کنی بیا کل بندازیم و من  اسم عکاس های بچه معروف دنیا را  بگویم و تو با تیمت بیا ببینیم کی برنده می‌شود. اما حالا بیشتر بهتر است ورزش کنم چون بدنم دارد شل و ول می شود و من به هر حال همیشه دلم می خواسته بعد از آرتیست بودن کمی هم داف باشم  در حالیکه معلم فرانسه شدم و به پختن قورمه سبزی و انواع خورش‌ها راضی شده‌ام. حالا دیگر دلم می‌خواهد سر پیری بیشتر دور کمرم را باریک و عضله های ساق پایم را سفت کنم تا اینکه به کلاس طراحی بروم. چون همیشه پیرزن‌های کلاس طراحی را مسخره می کردم که هیچی از انرژی ما  که خیلی کارمان درست بود و هر روز عکاسی و طراحی می کردیم  و اسم همه بند‌های راک که آن موقع مد بود را حفظ بودیم  و تول و لد زپلین و جتروتال و غیره را می‌شناختیم  درک نمی کردند.
در ادامه شرح:
 آقا بالا خره ما رفتیم پیش دکتر حسام. من بودم، مریم بود، حسام بود، علومیم که از قبلش اونجا  بود. کسی اگر مارا می دید فکر می کرد برای تشویق برد تیم ملی والیبالی فوتبالی انتخاباتی چیزی داریم یار جمع می کنیم و موضوع موضوع تشکر از روحانی و این حرف‌هاست.
 نوبتم شد. رفتم و اینقدر از حسام بیچاره  ...پشه، پشه... بد گفتم که باورم نمی‌شد.
گفت حتمن خیلی سختی کشیدی؟
اما ما که اینکاره‌ایم . جوابی نمی‌دهیم که نقش ویکتیم را بازی کنیم که دکتر برود فرمولهایش را بکشد بیرون. سهل و ساده، سرخ و آسان، چست  و جابک. هاهاها چست، چست
به هر حال خیلی اینکاره طوری جواب دادم : نه! منم همچین آدم خوبی نبوده م. دکتر با بلاهت یک روانکاو عامی سرش را تکان داد.
اما آن جلسه چطور کذشت و به چه گفته‌هایی گذشت مهم نیست. مهم این است که من و حسام طور خیلی معجزه آسایی هفته خوبی را با هم گذراندیم. مهم نیست روانکاو چقدر باهوش و حرفه ای باشد. مثل آذردخت( روانکاو قبلی) ادبیات را بشناسد اما ترسناک و وحشی و همچون اورسلایی در اعماق اقیانوس باشد و هی خودش را بخاراند یا مثل  دکتر جدید فقط امن باشد و سرش را ناشیانه تکان دهد. مهم این حال بدیست که توی سر روانکاو پس می‌دهید و بعد سیفون را می‌کشید و اسکناس‌ها را روی میز برایش جا می گذارید

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

داستان‌های خصوصی/ قضاوت های خانگی

امروز آقا جهانگیر می‌آید. او مورد اعتماد مادر حسام است. مادر حسام گونه های برجسته‌ حسام را دارد.

 صبح صدای شلپ شلپ حسام را از حمام می‌شنیدم. گوشم را کمی تیز کردم. بعد حوصله‌م سر رفت و سرم را زیر لحاف فرو بردم.
 ناتوانی. ناتوانیِ معلوم نیست از کجا آمده و خودش را پهن کرده روی تمام این خانه و پشتِ سرم ها می کند. های سرد. پشه تا نزدیک چشمم پیش می‌اید. صدای شلپ شلپ زیاد تر می‌شود. حسام بیرون می آید. عادی. تمام سعیم را می کنم عصبانی نباشم. می‌خواهم بتوانم به او حق بدهم.
 صدای خوشی بدون خودم را شنیدم به خودم گفتم منطقی باش. طبیعی‌است.
می گوید: قهوه‌ی فندقیش بهتر از اربیکاشه
می گوید: می‌دونی چند وقته هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاده؟
حوله‌ی قرمزش  به او می‌آید.

ش. روی تردمیل می‌دود و برایم حرف می‌زند. سرم را به سمتش گرفته‌ام. درک داستان های خصوصی سخت است. حتی اگر خودت تجربه‌شان کرده باشی، شنیدنشان از دهان یکنفر دیگر به‌مراتب سخت‌تر است. می‌دانی، چه تأیید کنی، چه تکفیر، این راهی‌است که طی می‌شود. با همان پایان یکسان. سطحی از نارضایتی در موقعیت جدید، که با تَوهُم  ایجاد یک موقعیت مطلوب‌تر به استقبالش رفته‌ای... اما چاره‌ای نیست. باید تجربه شود. اگر نه گره اش تمام عمر دور گردنت فشار می آورد.

یک هفته گذشته
روحانی در کمال ناباوری انتخاب شده. همه توی خیابان‌ها ریختیم و جشن به‌راه انداختیم حتی بیشتر آنها که رأی ندادند و خندیدند. یا اخم کردند. یا ناسزا گفتند.
همه با هم توی خیابان بودیم. همه دیوانه.
خاتمی گفته: «مطالبات نابجا نداشته باشید». اما نگفته مطالبات نابجا شامل چه مطالباتی می‌شود. تقاضای پایان حصر یا تقاضای حجاب اختیاری؟.
پس؟؟ دلخور شدم جدا. حالا اگر می گذاشت مطالبات گفته شود، بعد بجا و نا بجا می‌کرد. مگر چه می‌شد؟ هنوز که کسی چیزی نگفته.
اما در کل:
 آدمهای زیادی جبهه تندی  در پیش گرفتند و با چشم بسته و دهان باز همه چیز اگر نه خیلی چیز‌ها را چنان به چالش کشیدند و می کشند که انگار یک ماشین دودوتا ۴ تای درست و بدون روح هستند. افراطی‌هایشان آنقدر تلخ و تنها به نظر می‌رسند که دلت می‌خواهد بغلشان کنی و بگویی: «چرا کمی آرام نمی‌گیری».
 آدمهایی هم طور عجیبی گردنشان را خم کرده‌اند و تسلیمند. آدم را یاد ذوب شدگان در ولایت می‌اندازند. همش می گویند هیس هیس اتحادمان را خدشه‌دار نکنید. من گیجم. فکر می کنم هر دو درست می‌گویند. فکر می کنم هر دو غلط می‌گویند. فکر می کنم شاید من به اندازه آنها نمی توانم دقیق و نزدیک شوم.

لیست وزرای احتمالی روحانی را در بی‌بی‌سی منتشر کرده‌اند. ترسناک است. مطهری برای وزارت ارشاد؟ می‌شود باور کرد؟



۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

خیس خیس شده بودی عمویی

همه با هم می خندند. قاه قاه قه قه :" چه سرخوشی! اما انگار که ناخوشی."
لوک خوش شانس روی جولی جامپر نشسته. طوری افسار جولی را گرفته که انگار نه انگار یک پرش جلوتر با سر می خورد به دیواره ی قفسه کوچک کتابخانه. روی کاناپه خاکستری وسط سالن، مرکز ثقل خانه نشستهام. وقتی حسام نیست دیگر برای مالکیتش له له نمی زنم. شاید مالکیت چیزها فقط وقتی معنی داشتهباشد که صاحبشان نباشی. مالکیت آدمها هم. پاهایم را آورده ام بالا و دو تا کوه توی دلم درست کرده ام. حواسم نیست که دارم فشارشان می دهم به دلم. حواسم هم نیست که دارم به تیره شدن ناگهانی پوستم فکر می کنم. حواسم دارد به انواع روشهای خودکشی فکر میکند. خودکشی آسان و بیدرد. با خوردنیها میانهی خوبی ندارم. از کاری که با دل و رودهی آدم میکنند خوشم نمیآید. آخر به قول مامان گیتا:" من مدفوعیم" ( آدم مدفوعی آدمی است که در شرایط اضطراب دچار دل به هم خوردگی و حالت مدفوعی می شود. در مقابلش آدم ادراریاست که در شرایط اضطراب دچار احساس ریزش ادرار و در نتیجه حالت ادراری می شود) پس این انتخاب کلن منتفی است. هیچ خوش ندارم در شرایط مرگ کنترل مدفوعم را نداشته باشم...
 این همه چیزِ تکیه داده شده و چسبیده  به دیوار فقط ریسه می روند. و بغیر از لوک که افقش در نیم رخ من است، بقیه به من یا افقی پشت سر من نگاه می کنند و بیتوقف می خندند. ماریو دستش را برده توی هوا و روی پای جلویش نیمخیز شده. انگار می خواهد بگوید یا بپر تو بغل عمویی یا خودم میام. هفته پیش فاطمه خانوم برای اینکه تمیزشان کند همه را ریخته بود توی آبکش فلزی وگرفته بود زیر شیر آب.  عمویی عمویی عمویی. خیس خیس شده بودی عمویی...
امروز چند روز گذشته
 لوک هنوز خیز برداشته که بپرد. ماریو هنوز می گوید یا تو بیا یا من میام عمویی. من هم هنوز زندهام. یکشنبه فاطمه خانوم میآید و سر همهمان را میکند زیر شیر آب و وقتی خیالش از تمیزی همهمان راحت شد، رو به تصویرهای حرام سالن خانهمان نماز میخواند و میرود.
من و حسام بعد از مدتها دوباره وارد جنگ قدرت شدهایم. در واقع باید بگویم حسام با من. مثل یچهای که مادرش را کتک میزند. هم او را میخواهد، هم از او منتفر است. یک دهان بزرگ مکنده شده که فقط میخواهد. این را میدهم دستش،آن را میطلب میکند. انگار حسام وارد یک جنگ ادیپال با خودش شده. خودش به عنوان کودک با خودش در مقام پدر میجنگد. مدام بهانه میگیرد که این آن نیست.  دیگر نمیدانم چه میخواهد. من با حیرتی تمام نشدنی نگاهش میکنم و با خودم فکر میکنم کجای کار اشتباه است. آیا باید خیال او را راحت کنم که ارباب این قلمروی کوچک خودش است. اما این هم فایده ندارد، چون او خودش را کامل نمیبیند و در نتیجه یا خودزنی میکند یا به من حملهور میشود. این ترس مدام از اختگی از کجا میآید؟
روز به روز منفعلتر و وحشتزدهتر میشوم. انگار نیروی زندگی دارد از من دور میشود یا من از نیروی زندگی. شیء شدگی. اینجا نشستن. اینجا بودن. شاید یکی بیاید و تو را (یک گلدان، یک خودکار، یک گلیم، یک کتاب خوانده نشده، یک مجسمه که با بیسلیقکی خریده شده و توی یکی از قفسهها رها شده، یک کاغذ، یک سیدی، یک پوستر قاب شده از یک آدم معروف که صاحب خانه بدون اینکه بداند به آن حسادت میکند، یک چیز) جابهجا کند شاید هم همینجا بمانی. و سال به سال جایجا نشوی، شاید خاک رویت یا زیرت را با دستمال کثیف و همگانی بگیرند، شاید هم نه.