۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

جانکاه تر از خشم قانون گریز

یک
من دلم می خواهد از این خانه بروم. قوانین را فراموش کنم و بیش از این نگران نادیده گرفتنشان نباشم. محصول ناخشنودی قانون گذار چه بسا می تواند حامل یاسی باشد جانکاه تر از خشم قانون گریز.
دو
زنها پیر می شوند. تو هم پیر می شوی. گیریم 10 سال دیرتر. اعتبار کمر باریک و باسن قلنبه ات هم کم می شود.  

سه

من دیگر با آن مرد کاری نداشتم. بعد از این لازم نبود نگران ِ زن باشم. مجیزش را بگویم. خودم را وادار کنم که دوستش داشته باشم و با دقت به تک تک کلمه هایش گوش دهم. حالا دبگر می توانستم با خیال راحت  سرم را در نیمه های جمله تمام نکرده اش بچرخانم و در جواب لطیفه ی کما بیش شنیده ی بغل دستیم قهقهه بزنم.

چهار


 چند دقیقه طول کشید تا جرات کنم چشمهایم را باز کنم.پایم به چیزی گیر کرده بود. زیرپوشی که قبل از پریدن تنم بود روی صورتم را پوشانده بود و اذیتم می کرد. همه ی شجاعت و انگیزه ی قبل ازپریدنم از دست رفته بود. جرات تکان خوردن نداشتم. باید تصمیم می گرفتم  به همان شکل بمانم  یا ریسک کنم و زیرپوش را دربیاورم. نه اینکه نگران مردن نباشم، اما بیشتر از این می ترسیدم که از این ارتفاع بیافتم و نمیرم و خورد و فلج شوم. آپارتمان ما در طبقه ی بیستم یک برج بود و برای خودکشی کاملن مناسب. ارتفاعی که در آن گیر کرده بودم، حدود طبقه ی پنجم بود. دست چپم را بالا آوردم و کمی زیرپوش را کشیدم. خوشبختانه به راحتی از تنم لیز خورد و  بین انگشت هایم گیر کرد. مشتم را باز کردم، زیرپوش آزاد شد و با صدای تق تق ماشینی که چند کوچه آنطرف تر زمین را می کند ریتم گرفت،پایین رفت و روی حاشیه ی چمن کاری روبروی ساختمان، محل احتمالی سقوط من، پهن شد. سردم شده بود. هیچ کس در خیابان نبود. یک گربه ی خاکستری  نزدیک زیرپوشم رسید،  کمی بویش کرد و به سمت سطل بزرگ زباله ی طرف دیگر خیابان رفت. سطل پر از کیسه های آبی و سبز بود. گربه از آن بالا رفت، کمی روی لبه اش چرخید و روی یکی از کیسه ها پرید و مشغول آن شد. یک ال نود قرمز روبروی سطل آشغال پارک شده بود. هربار که حوصله ی گربه از سطل سر می رفت،  روی آن می پرید، دور خودش می چرخید و می نشست و مشغول نگاه کردن خیابان خالی می شد...
یعنی ممکن است این ساعت روز کسی از اینجا عبور کند؟ من همیشه فکر می کردم اگر خودکشی کنم. به محض افتادنم چند نفری در لحظه دورم جمع می شوند. اما دریغ! نه تنها موفق به خودکشی نشدم ، که حالا بیست سی دقیقه است که این بالا آویزانم و هیچ کس نیست که به دادم برسد. شاید همان بهتر بود که سرم را توی شومینه می کردم و شیر گاز را باز می گذاشتم. اما همش نگران انفجار بعد از مرگ بودم.اصلا دلم نمی خواست بدنم جزغاله شود یا به خاطر حرکت شخصی و خصوصی من، همسایه ها هم دچار حریق بشوند. تازه در اینصورت ممکن بود کسی متوجه ی خودکشی دراماتیکم نشود... 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

من، خشم و الکس و شال همه در هیاهو


روزی که رفتم کتاب را بعد از سالها  بخرم شنبه بود.  در نشر باغ را هل دادم و داخل شدم: دو دختر فرشنده یکی تپلی و کوتاه اما خیلی جمع و جور و دیگری چاق و درشت و قد بلند و خوشگل با لبهایی که انگار باید ماچشان می کردی و چاره ای جز این برایت نمی گذاشتند، اولی جلوی قفسه ی کتابها و دومی پشت صندوق،در کتاب قروشی، به اتفاق مرد جوانی  شبیه نقش وکیل جوان و جاه طلب و رشوه گیر فیلم من مادر هستم( چه مزخرفی بود این فیلم خودش)، با همان کت بلند و تیره، ایستاده بودند. از فروشنده پرسیدم: نویسنده های امریکایی کدوم وَرَن؟ فروشنده پرسید: کی رو می خوای. و اینجا بود که من  هول شدم وبه جای فاکنر گفتم کافکا. چرا؟ نمی دانم. ناگهان وکیل جوان مثل شوالیه ای که به پادشاهیش توهین شده باشد با اسب و شمشیر به من حمله ور شد که کافکا چِک است و کی گفته که آمریکایی است . بعد رو به خانوم جوان، طوریکه انگار من مخاطب حقیری برایش باشم گفت:" فقط باید پراگو ببینی که بتونی کافکا رو درک کنی."...

 من از کافکای پراگ فقط هاستلی را درک کرده بودم که روی  پلاکارد طلایی مستطیل شکلش نوشته شده بود کافکا. هاستلی که برای ما جا نداشت.و ما مجبور شده بودیم چند ساختمان آنطرف تر اززن صاحبخانه ی یهودی زیبایی آپارتمانی که حسام پیدا کرده بود و پرده ها و حوله هایش پاره بودند را اجاره کنیم و در نیمه ی تابستان از سرما بلرزیم. من با حسام قهر بودم و تمام فکرم پیش الکساندر بلاسکو مارتین بود که چند ماه پیش ترکش کرده بودم. الکساندر هم بلافاصله دختر یونانی موفرفری ای را جایگزین کرده بود و این برای غرور من زیاد بود. برای  او البته بسیار طبیعی. برای همه ی دوستان مشترکمان که به واسطه ی من با او دوست شده بودند و خیلی دوستش داشتند هم طبیعی بود که این باعث می شد بعد از آن برایم چیزی جز موشهای کثبف و بزرگ خانه ی غزل نباشند.
 الکس همیشه مثل برده ای گوش به فرمان بود. طوریکه درکش برای منی که در مملکتی مرد سالار بزرگ شده بودم سخت و لذت بخش بود. اما  بعد که دختر یونانی موفرفری  با شلاق فتیشی اش که ازمال من بلند تر بود، جایم را در آپارتمان جدیدش گرفت، فهمیدم برده ها همیشه برده اند و مالک ها به اشتباه به ملکیت خود دل می بندند. نمی دانم، شاید هم الکساندر غول چراغ جادو بود. غول های چراغ جادو از برده ها هم سخیف تر و بیچاره ترند. مهم نیست چه کسی دستش را روی چراغشان بکشد، فقط کافی است بکشد...
دیگر تقریبا متقاعد شده بودم که خشم و هیاهو کتابی از کافکاست. حتی شک داشتم دنبال همین کتاب بوده ام یا کتابی با اسمی مشابه که چشمم به اسم روی جلدش افتاد که درست در قفسه ی کتابهای روبروی من بود. دستم را دراز کردم  تا کتاب را بیرون بکشم که مرد با حرکت تندی خودش را بین من و کتاب پرتاب کرد: اینو برای چی می خوای؟
-باید بخونم
چرا؟
(ترسیده بودم) در باره جریان سیال ذهن باید بخونم
مرد پرخاش کرد که نه! اینو نخون – و دستش را دراز کرد تا کتاب دیگری بیرون بکشد: باید اینو بخونی
-گفتم که نه. من باید خشم و هیاهو رو بخونم ( ونمی دانم دیگر چه گفتم چون فقط صدای همزمان فروشنده و مرد را شنیدم که بر سر من فریاد می کشیدند تا اشتباه وحشتناکم را اصلاح کنند)
دستهای خارج از اراده ام  به نشانه ی تسلیم بالا رفتند. بغض کرده بودم. فقط خواسته بودم بک کتاب بخرم، اما حالا به بی سوادی و توهین به کافکا و فاکنر و نمی دانم کی ِ دیگر مقدس متهم شده بودم. سر و شانه هایم جمع شده بودند انگار با آن دو نفر همدست شده بودند تا بشتر تحقیرم کنند.
کتاب ها را مقابل صندوق که  بک نیم چرخش بدن با من فاصله داشت گذاشتم و در جواب دختر چاق تر که پرسید برای کتابها ساک می خواین ناله ای کردم که یعنی بله. کتابها را گرفتم . سرم را مثل بازنده ها بالا گرفتم تا اشکهایم نریزند و به کندی از کتابفروشی بیرون رفتم که مثلا بگویم من از شما نترسیدم. تلاش احمقانه ی ناچاری بود. داشتم پای دومم را از مغازه ی لعنتی بیرون می کشیدم که در از لای انگشت هایم لیزخورد و با صدای بلندی بسته شد. هوا سرد بود. بادی که به صورتم می خورد بوی پشت در خانه ی فرانسواز را می داد. همان که با پول نگه داشتن پسر چهار ساله اش ویکتور، شال دستباف قرمز موهر درشت بافی را که در ویترین مغازه کنار ِ خانه شان پهن شده بود، به نشانه مقابله با فقر خریده بودم. تا آن را دور گردنم بپیچم مثل آدمهایی که همه چیزشان،لباسشان، آرایش مویشان حتی پوستشان فقیرانه است اما تمام جانشان را در پاهایی که در کفش های کهنه ی زمانی گران که معلوم نیست کی و چطور توانسته اند مالکشان شوند فرو می کنند، پاهایشان را مثل مدلها کج می کنند، بکوری می ایستند تا ته توانشان را جمع کنند که به دیگران بگویند نگاه کنید ما هم مثل شماییم. توی مغازه بودم که متوجه شدم یادم رفته پول ها را از پاکت بیرون بیاورم. وقتی  پول ِ از پاکت بیرون کشیده را به دختر فروشنده بلند قدی که موهای قهوه ای کمرنگش را پشت سرش بسته بود و صورت  کشیده ی بی آرایشش تناسبی با مال من نداشت، می دادم سرم پایین بود.
پ.ن شال را در همان سفر پراگ در مترو گم کردم

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

من، خشم و برادر و هیاهو


آبکنار گفته بود  این هفته خشم و هیاهو را بخوانیم. من خوب راستش را بخواهید ترم یک، دو تحتِ فشار رقابت با گردن باریک های دانشگاه، سعی کرده بودم کتاب را بخوانم. اما نتوانستم. چندتا از کتاب های دیگر فاکنر را هم ورق زدم که دیدم نه که نه. کار من نیست. بعد همان موقع برادر فسقلی ام از توی دماغش باد در می کرد که فاکنر خیلی خوب است. و با دوستانش تینر استنشاق کرده و شیشه به شیشه دکسترومتافان پی بالا می انداخت. حالا یا اول این را انجام می داد، بعد آنرا می گفت یا برعکس. من باید چه می گفتم؟ من توی دلم شاید می گفتم، بعنی امیدوارم که می گفتم( چون اینطوری آدم باحال تری به نظر می آیم) : "بله خیلی خوب است مخصوصا قسمت اولش. "

 همین برادر فسقلی هر چه کتاب و فیلم توی اتاقم پیدا می کرد، با دست و دلبازی یک لَکِ احمق می بخشید. شاید در لایه های زیرین ذهن بی شکلش هم می گفت. کُرَه، مِ کَرِ خانِم(پسر! من بچه ی خان هستم!). خلاصه آفتی بود. یک بار یک مجموعه انیمش از برونو بوزتو  از دوستم گرفته بودم. روزی که می خواستم پسش بدهم، دیدم نیست. و هر چه می گفتم تو رو خدا اگر فیلم دست توست بگو! داد و بیداد راه می انداخت که این فیلم آشغال تو به چه درد من می خورد. تا روزی که یکی از دوستانش با فیلم مذبور(کلمه ی مذبور همیشه برای من جالب بوده. و بگویم که آنرا از داستانهای ر. اعتمادی نویسنده ی مورد پرستش دوران کودکیم یاد گرفتم.) زنگ خانه را زد و اتفاقا من در را باز کردم.  جلوی در  فیلم وی اچ اس  بیچاره را در دستش دیدم و آه از نهادم بلند شد. فیلم  را بلافاصله در هقتاد و هقت سوراخ قایم کردم تا بتوانم یه سرعت پسش بدهم. اما برادر عزیزم فیلم را پیدا کرده و بسرعت سر به نیست کرد. باید بدانید که پروسه ی التماس من که تو رو خدا فیلم را به کی دادی و اظهار بی اطلاعی و داد و بی داد او به قوت خودش باقی بود.

 شاید بدانید که تی اس الیوت مجموعه شعری دارد که به شکل های مختلف و نام های متفاوت به فارسی ترجمه شده اند، یکی از آنها سرزمین بی حاصل  ترجمه ی حسن شه باز بود و نایاب . در همان زمان یعنی دوران 19-20 سالگی دوست پسری داشتم که درست است اعصاب من را مورد مرهمت خویش قرار داد. چون بد جور گیر و عصبی و حسودو عن آقا بود اما همیشه می گویم خدا عمرش دهد که من را با هرتزوگ(این را روزی که با آفای هرتزوگ فقط چند صندلی فاصله داشتم با صدای بلند در دلم اعتراف کردم) و برسون و الیوت آشنا کرد که البته چوب این آخری را خورد. بد! چون کتاب نایابش را که مادر عزیزش که همان سال به قول خود پسر ریق رحمت را سر کشید برایش در یک روز استثنایی که با هم خوب بودند که کمتر پیش می آمد، و رفته بودند دوتایی برای من یک کیف چرمی خریده بودند که ازش متنفر بودم  با محبت  مادرانه ای برایش  از دست فروش سر راهشان خریده بود، به من امانت داد که بخوانم. می توانید حدس بزنی کتاب چه عاقبتی پیدا کرد. و پسر مادر مُرده چه حالی داشت. و برادر من راست راست نگاه می کرد که کتاب مزخرف تو به چه درد من می خورد.  هر چه گفتم این کتاب را مادرش خریده که مهم است به روی خودش نیاورد که نیاورد.

 اتفاقا دوستی داشت برادر جان نمی دونی چه دلتنگم ِ من که این وسط ها با من خیلی صمیمی شده بود. بهایی و خیلی ناز و کوچولو و عاشق پیشه بود.  یکی از نامه های عاشق پیشانه اش، رونویسی متن " منت خدای را عز و وجل" بود که انتهای نامه هم اضافه کرده بود "دوستت دارم" و امضاء و تاریخ. همچین  مدل عاشقی بود. یک روز که آمده بود پیش ما و نشسته بودیم دوتایی حرف می زدیم. گفتم، ای دوست! خبر از دل نداری که خون است. گفتا:" غمت با من بگوی تا مرحم شوم آن را. گفتم کتابی داشتم چنین و چنان و صاحبی داشت آنچنان، نمی دانم کجاست و به هر سوی بنگرم، آن نیابم " گفتا: غم به خانه ی دل راه مده پری رو که کتابت نزد من است. گفتم خاک تو سرت. وردا بیار! خلاصه. دوست بردار جان دهنم صاف کردی کتاب را آورد. و من باز در  هفتاد وهفت سوراخ پنهان کردم. و برادر دوباره یافت و اینبار  کتاب برای همیشه سر یه نیست شد.  

قصه ی آخر:
ترم های 6-7 که رسیدم، برادر خودش دانشجوی سینما شده بود و صورتش از غرور دیگر یک دماغ بود و بس. در این دوره نوع سرفت ها تغییر کرده و پیشرفت کرده بود و سرقت آثار مشغولیت ذهنی اصلیش بود. می دانید که پروژه های دانشگاه روتین و تکراری است. مثلا در عکاسی، تست نور و لنز و این حرف ها با دوربین آنالوگ. خوب کمی فکر کنید! چرا او باید تمام آنچه که من انجام داده بودم را دوباره انجام می داد؟ این سوالی است که برای او در یک صبح سرد رمستانی پیش آمد که ژوژمان عکاسی داشت و هیچ کاری نکرده بود.خوکِ کوچولو از نبود من استفاده می کند و تمام عکسهای آرشیو شده ام را برداشته. و کف  اتاقش پهن می کند. نیم ساعت فکر می کند. به هر عکس و به سوال های احتمالی! ناگهان چیزی می دیند و با شادی می گوید:  اِه نیگا! یه پروژه ی آزادَم هَ! ای بدیم نیس!
شب اینقدر خوشحال بود که نتوانست اعتراف نکند، چقدر برای عکس ها تشویق شده، و نمره ی پایان ترمش هم بیست شده. در برابر یک سارق شاد من خلع سلاح بودم. و چون در منزل ما شادی نشانه ی خوشبختی است، نه پرسشگری، نه تفکر، نه انتقاد و چون دیدم چشمان مادرم از شادی عن آقایش می درخشد. من هم در دهمی از ثانیه خوشحال شدم. 

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

چند ضلعی عشقی


دختری که روبرویم نشسته، انگشت هایش را محکم روی کیبورد می کوبد و تایپ می کند. همزمان امیر با او ریتم گرفته،سعید و راز هم گه گاهی به جمع صدا درآورندگان اضافه می شوند و بعد دست می کشند. سعی می کنم روی کلمه ها تمرکز کنم. صدای تق تق کلید ها  آدم را یاد منشی داستایوقسکی می اندازد. سریالش وقتی بچه بودیم ازتلویزیون پخش می شد: چطور ممکن بود دختر به این جوانی، نرم و لطیف و بی نقص، عاشق پیرمرد بدخلقی مثل او شود و تا آخر عمر هم پرستار و هم معشوقه اش باشد؟ خوب این  نگاه نفی کننده مربوط به گذشته ها است و باید بگویم که این همه ناباوری و تعجب در من با گذشت زمان شکل چهارچوبی و غیر ممکنش را از دست داد و یواش یواش به ممکن است و سپس با دیدن یک مصاحبه از روبر برسون به یک آرزو تبدیل شد. دلم می خواست اول جای دومینیک ساندا  در" زن نازنین" را بگیرم، بعد بلافاصله، معشوقه ی برسون شوم. آخ! بکدفعه یادم آمد که خود فیلم از روی "نازنین"ِ داستایوفسکی ساخته شده.  چه چرخه ای شد.
انتخاب نشدن: باید بگویم تمام جوانی من گرد محور این ناکامیِ بزرگ شکل گرفت. همیشه فکر می کردم روزی توسط کسی انتخاب می شوم. و قهرمان یک داستان می شوم. اما بالاخره یک روز فهمیدم که من یک متوسط کاملم. و متوسط ها هرقدر هم کامل باشند، جایی برای انتخاب ندارند قد، قیافه، هوش، پول، استعداد، شهامت، دیوانگی و صدا! که برسون به همین خاطر دومینیک ساندا را انتخاب کرده بود. در مورد صدا بگویم که از متوسط کمی هم کم میاورم. اما پسری بود که عاشق صدایم بود وقتی توی گوشش حرف می زدم و خوب این به حساب نمی آید چون او خیلی عاشق بود و من هم. نمی دانم شاید بودم. شاید نبودم. هنوز هم نمی دانم. شاید او هم خیلی عاشق نبود. به هر حال هوا در آن دوران به شکل عجیبی همیشه خوب بود(مثل مسافرت) و صدای من هم در گوش او خوب بود انگار. چون هی می گفت حرف بزن. صدات وای ی آتوسا! الان که دارم فکرش را می کنم، او هم می خواست فیلم بسازد. نکند داشته تست صدا می گرفته؟ نه چون سالها بعد که دیدمش، وقتی عکس  هنرپیشه ی فیلم هنوز نساخته اش را( تا امروز هم نساخته) بهم نشان داد، چیزی از صدایش نگفت. اما بگذارید ببینم! نکند یک شانس را از دست داده باشم. چون روبر برسون هم که در طول زندگیش فیلم های کمی ساخته. اگر او در آینده استعدادی شود برای خودش چی؟ نکند کسانی که فیلم های کمی می سازند، لزوما کارگردان های خوبی باشند و من شانس جاودانه شدن را به دلیل فقدان باور از دست داده باشم.  نه البته! منطقا فایده ای برای من نداشت. چون او همان موفع هم چند سالی از من کوچکتر بود. بنابراین وقتی او پیر شود من هم پیرتر خواهم بود. و پروژه دختر جوان، مرد پیر، زن زیبا، جاودانگی و قصه ی شاه و پریان شکست می خورد...
پیش خودم فکر می کنم، ای کاش خانه مانده بودم. و مجبور نبودم توی این اتاق شرایط لعنتی حضور 5 نفر دیگر را هم تحمل کنم. بدتر اینکه در واقعیت این منم که به این جمع تحمیل شده ام: تصور کنید، یک روز در هفته آدمی غریبه با یک دیکشنری بزرگ و احمفانه ای   که مشابه دیجیتالی و اینترنتی اش از نظر شما همه جا ریخته، در دستش بیاد بشیند وسط شما که پر از انرژی کوبیدن روی کیبورد هستید و حرفش هم نیاید و اینقدر از دنیای شما به دور است که حرفهای شما هم او را نیاید. توی دلش هم مدعی باشد که مزاحمش هستید.





۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای...



امروز عکسش را دیدم. اتفاقی. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام که دیگربخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.
با آن یکی مهربان ترم. سعی کردم از خشمی  که بر سر او ویران کردم، اینبار بهتر محافظت کنم. حیف. دوستش داشتم. دختر مهربانی بود. نمرده. هنوز هم هست. مهربان؟ نمی دانم. از آن نوعی که با همه همدردند. با من، تو ، شما، ایشان، می گوید حرفت را می فهمم. اما از در که بیرون رفت. هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای، همدردیش جای دیگری، لانه ی دیگری، بغل دیگری برای خودش پیدا می کند.
خیانت چیست؟ خیانت هم آغوشی کسی که رهایش کرده ای با دوست نمی دانم صمیمیت است؟ نه. به نظر من نیست. این حق است. هیچوقت شک نداشته ام. خیانت جایی است که هر دو از دور برایت پیغام دوستی بفرستند اما نبودنت را جشن بگیرند. خیانت فرستادن هزار قلب و بوس از راه دوراز طرف کسی است  که شادیش در نیود تو است. بغض های دروغ  در گوشی تلفن، متهم کردنت به ولنگاری، تزریق احساس گناه  برای سرپوش گذاشتن به یک رفتار است.   
برای همین با آن دومی مهربان تر بودم. چون خبری از قربان صدقه های دوستانه نبود. جایی هم اگر می نشست، از من بد می گفت. تکلیفش با من معلوم بود. من در جمع دوستانش بودم، اما دوستش نبودم. همسر دورادور مردی بودم که او بیشتر از من دوستش داشت. این قابل احترام است. دسیسه های زنانه اش، شایعه پراکنی هایش علیه من هم قابل احترام است. بیمار گونه نیست.
 نبودم. نمی خواستم باشم. بریده بودم. رفته بودم با عقل آن روزهایم آرزوهایم را جای دیگر دنبال کنم. می دانست. بارها حرف زده بودیم. او از خودش گفته بود ، من گفته بودم از خودم که ای کاش حسام دنبال رابطه ی دیگری باشد و بگوید تا تکلیف زندگیمان معلوم باشد. چون دلم نمی آمد یا شرم داشتم یا جرات نداشتم، هر اسمی که می خواهید رویش بگذارید، نمی توانستم خودم تمام کنم. گفتم:" اگر حسام رابطه ای دارد، به من بگو، چون نمی فهمم. اصراش برای ادامه چیست. و این باعث می شود احساس کنم آدمی گندی هستم. و نتوانم تمام کنم. در جواب نفر دوم را متهم کرد که زیاد دور و بر حسام می چرخد ولی حسام دوستش ندارد...
امروز عکسش را دیدم. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.