۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

خیس خیس شده بودی عمویی

همه با هم می خندند. قاه قاه قه قه :" چه سرخوشی! اما انگار که ناخوشی."
لوک خوش شانس روی جولی جامپر نشسته. طوری افسار جولی را گرفته که انگار نه انگار یک پرش جلوتر با سر می خورد به دیواره ی قفسه کوچک کتابخانه. روی کاناپه خاکستری وسط سالن، مرکز ثقل خانه نشستهام. وقتی حسام نیست دیگر برای مالکیتش له له نمی زنم. شاید مالکیت چیزها فقط وقتی معنی داشتهباشد که صاحبشان نباشی. مالکیت آدمها هم. پاهایم را آورده ام بالا و دو تا کوه توی دلم درست کرده ام. حواسم نیست که دارم فشارشان می دهم به دلم. حواسم هم نیست که دارم به تیره شدن ناگهانی پوستم فکر می کنم. حواسم دارد به انواع روشهای خودکشی فکر میکند. خودکشی آسان و بیدرد. با خوردنیها میانهی خوبی ندارم. از کاری که با دل و رودهی آدم میکنند خوشم نمیآید. آخر به قول مامان گیتا:" من مدفوعیم" ( آدم مدفوعی آدمی است که در شرایط اضطراب دچار دل به هم خوردگی و حالت مدفوعی می شود. در مقابلش آدم ادراریاست که در شرایط اضطراب دچار احساس ریزش ادرار و در نتیجه حالت ادراری می شود) پس این انتخاب کلن منتفی است. هیچ خوش ندارم در شرایط مرگ کنترل مدفوعم را نداشته باشم...
 این همه چیزِ تکیه داده شده و چسبیده  به دیوار فقط ریسه می روند. و بغیر از لوک که افقش در نیم رخ من است، بقیه به من یا افقی پشت سر من نگاه می کنند و بیتوقف می خندند. ماریو دستش را برده توی هوا و روی پای جلویش نیمخیز شده. انگار می خواهد بگوید یا بپر تو بغل عمویی یا خودم میام. هفته پیش فاطمه خانوم برای اینکه تمیزشان کند همه را ریخته بود توی آبکش فلزی وگرفته بود زیر شیر آب.  عمویی عمویی عمویی. خیس خیس شده بودی عمویی...
امروز چند روز گذشته
 لوک هنوز خیز برداشته که بپرد. ماریو هنوز می گوید یا تو بیا یا من میام عمویی. من هم هنوز زندهام. یکشنبه فاطمه خانوم میآید و سر همهمان را میکند زیر شیر آب و وقتی خیالش از تمیزی همهمان راحت شد، رو به تصویرهای حرام سالن خانهمان نماز میخواند و میرود.
من و حسام بعد از مدتها دوباره وارد جنگ قدرت شدهایم. در واقع باید بگویم حسام با من. مثل یچهای که مادرش را کتک میزند. هم او را میخواهد، هم از او منتفر است. یک دهان بزرگ مکنده شده که فقط میخواهد. این را میدهم دستش،آن را میطلب میکند. انگار حسام وارد یک جنگ ادیپال با خودش شده. خودش به عنوان کودک با خودش در مقام پدر میجنگد. مدام بهانه میگیرد که این آن نیست.  دیگر نمیدانم چه میخواهد. من با حیرتی تمام نشدنی نگاهش میکنم و با خودم فکر میکنم کجای کار اشتباه است. آیا باید خیال او را راحت کنم که ارباب این قلمروی کوچک خودش است. اما این هم فایده ندارد، چون او خودش را کامل نمیبیند و در نتیجه یا خودزنی میکند یا به من حملهور میشود. این ترس مدام از اختگی از کجا میآید؟
روز به روز منفعلتر و وحشتزدهتر میشوم. انگار نیروی زندگی دارد از من دور میشود یا من از نیروی زندگی. شیء شدگی. اینجا نشستن. اینجا بودن. شاید یکی بیاید و تو را (یک گلدان، یک خودکار، یک گلیم، یک کتاب خوانده نشده، یک مجسمه که با بیسلیقکی خریده شده و توی یکی از قفسهها رها شده، یک کاغذ، یک سیدی، یک پوستر قاب شده از یک آدم معروف که صاحب خانه بدون اینکه بداند به آن حسادت میکند، یک چیز) جابهجا کند شاید هم همینجا بمانی. و سال به سال جایجا نشوی، شاید خاک رویت یا زیرت را با دستمال کثیف و همگانی بگیرند، شاید هم نه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مغز من سرفه می‌کند


یک


اگر اشک من با دیدن هر چیزی روی صفحه تلویزیون، حتی غذا خوردن سنجاقک ها سرازیر می شود، دلیلش ساده است.  من خفه شده ام. در دهانم را, در کارخانه، چوب پنبه گذاشته اند، دور گردنم را پوشانده اند و سیم نازکی  خودش را حلقه کرده دور پوشش پلاستیکیم و با چند پیچ  ظریف کار را تمام کرده.
امروز هفته هاست مرا از فروشگاه  سر خیابان خریده اند و در گوشه آشپرخانه‌ای شلوغ رها کرده اند. یک گربه ی خاکستری هر چند وقت یکبار آنقدرروی زمین قلم می دهد که دلم به‌هم می‌خورد و کم مانده جان از کالبدم خارج شود. اما همیشه در یک قدمی انفجار متوقف می شوم. کارخانه ها بلدند چطور مایعات گازدار را پَک کنند که هرگز نتوانند بدون خواست خریدار بیرون بجهند.
نوشابه ی الکلی گازدار. الکلی.
  اسمیرنف میوه ای نیستم. ازآنها که در شیشه های کوچک و شفافشان  توی قفسه فروشگاه مثل دسته رقصنده ها کنار هم ردیف می شوند و جان می دهند برای یک عصر شرجی تابستانی، برای تصور کردن پاهای برنزه وموهای های‌لایتشان وقتی که پشت میز کارت نشسته‌ای و با یا بی هدفون گوش می‌دهی: تابستون کوتاهه ما تا می‌تونیم پیش هم می‌مونیم، دوستای قدیمی ... الی تکرار
  

دو
اینجا را حسابی به هم ریخته ام. حوله ها آویزان از یک در، پالتویی که بیرون کشیده ام  از در دیگر. میز اتو پوشیده از لباسهای پوشیده و نپوشیده است، مبلهای راحتی هم همینطور. دمپایی های حمام جلوی در های سفیدِ بازِ کمد در همان حالتی که از پا در آمده اند، یکی به چپ متمایل و دیگری به راست رها شده اند. میز آرایش شلوغ از روژلب ها، کرم ها و مداد ها و دستمال های چرک است.  کنار پایه ی چهارپایه کوچکی که به عنوان میز لپ تاپ از آن استفاده می کنم، ظرف غذای کثیف از ته مانده های غذا به حال خودش مانده است. روی میز کنار لپ تاپ یک پماد آنتی هیستامینیک که حسام اول فکر کرده بود برای گردن دردش مناسب است ، یک فندک، یک زیر سیگاری یک کرم آرایش دیگر جا مانده اند.
 مجموعه ای از چیزها همه جا را آلوده کرده اند. اگر وقت کنم، اگر گشت و گذار های فیس بوکی، مرتب کردن ظرف ها، دستمال کشیدن کتابخانه ها، دیدن سریال های آبکی، صاف کردن روتختی، متر کردن دور کمر، شستن توالت ها، تمیز کردن ابروها، ورق زدن کتابهای نیمه رها شده، جواب دادن به تلفن ها، روشن کردن لباسشویی، پهن کردن رخت ها، جمع کردنشان، تا کردنشان، بیرون کشیدنشان اگر این دور باطل  به من اجازه دهد، شاید یک روز بتوانم شیرهای زنگ زده را تعویض کنم، کف پوسیده ی حمام را نو کنم، رنگ ریخته ی دیوار ها را با رنگ تمیزی بپوشانم، کابینت های زهوار دررفته را از جا بکنم، سنگ های زشت را با پارکت های به رنگ چوب و بوی چوب بپوشانم و یا شاید فقط جرات می کردم  هوس کنم موهای بی‌شکلم راشکل دهم وحتی رنگ کنم،
حسام خوابیده. روی همان کاناپه خاکستری. با یک  لا تی‌شرت قرمز و شورت خاکستری کمرقرمز با دایره هایی که یا دهانشان را برای خوردن همدیگر بازگرده‌تند و یا منتظر خورده شدن هستند. نه خوشحال، نه ناراحت. گرسنه. گرسنگی ابدی. گرسنگی ناتمام. گرسنگی من که نباید اسنک های پنیری و شورو چرب را بخورم، تا شاید این حلقه‌ی چربی مقاوم آب شود.
پاهایش را جمع کرده توی دلش و دست راستش را روی دست چپ فشرده، یکوری چسبیده به پشتی کاناپه و دماغش را در آن فروکرده. حسام و مغز من در قراردادی نگو خوابیده‌اند. اما مغز من سرفه می‌کند. سرفه‌های آلرژیک. ونمی‌داند با اینهمه پراکندگی نامطلوبِ هرچندمطلوب چه کند.  




۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

شکل خرگوش در ابرها


این یک داستان ناتمام است
   
 ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.از ايستگاه قطار كه بيرون آمديم، هوا آفتابي بود، نسيم، مناسبِ یک روز تعطیل، ميوزيد  و منظره  دريا مسافرانِ غافلگیر را از خود بی خود كرده بود. اینطور به نظر مي رسيد که دريا وآفتاب  ونیز هیچوقت از به هیجان آوردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت  اين است كه ونیز روزهاي زيادي در زمستان، مه گرفته و ماتم زده است.هنوز نمی دانیم کجا اقامت کنیم. لباس های سیاه زمستانیمان را یکی یکی در می آوریم. مثل نقطه سیاهی در ابری سفید کوچه پس کوچه ها را جلو می رویم
................................................................................................
 روبرتو،  پسر ایزابل بود.  بیست و سه سال پیش ایزابل برای ادامه ی تحصیل در رشته ی شیمی  از  دهکده ای در بورگونی به پاریس رفت و همان سال اول شیفته ی کارلو گارسون آفتاب سوخته و خوش خنده رستوران ایتالیایی نونا اینس واقع در خیابان آربالِت  شد و بالاخره یک روز صبح اسباب و اثاثیه مختصرش را بست و همراه او سفری کولی وار را از این شهر به آن شهر آغاز کرد. کارلو معتقد بود که آشپز قابلی است و آینده ی درخشانی دارد. داشت؟ ایزابل بخار اسپاگتی داغ و بوی پنیر و گوشت را که روی دستِ گارسونهای یلند قد در سالنهای تو در توی رستوران کارلو، رستورانشان جا به جا می شد، ته نبینش احساس می کرد.
   یک روز صبح که از خواب بیدار شد، کارلو را دید که توی آفتاب پنجره ی اتاق زیر شیروانی اجاره ایشان نشسته و سرش را به دیوار کوتاه عمود به پنجره تکیه داده و دود نازکی که در نور ی نرم و زاویه دار پخش شده و  صورتش  را تیره و روشن کرده است. او به خاطر نمی آورد که بطری خالی شرابی هم در کار بوده یا نه.  ایزابل  شاید  با یا بی ملافه ای سفید به سمت او رفت
 کارلو گفت: ونیز!

............
دوشنبهِ پیش، 15 اوت،  روبرتو، مثل خيلي از پسرهاي دیگر ونیزی  لباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيد وسوار
قايقش شد تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش  دو صندلي بزرگ وراحت داشت كه با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.صبح زود، قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي پر رفت و آمد رسانده بود تا توریست ها  را مثل
موهايي كه لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي خودنمایی داشت، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند و اگر دلشان خواست چند سکه ای به او هدیه کنند.
    اما آنشب، يعني  جمعه شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم.  روبرتوي22 ساله كه موهايش نه خیلی روشن بود و نه تیره، و چشمهای قهوه ای پدرش را داشت،  روی نیمکت روبروی کلیسای سن پلو نشسته بود و به یک زوج چینی نگاه می کرد که داشتند با دختری  که کوله پشتی خاکستری ای رو دوشش بود و موهایش را سفت پشت سرش بسته بود حرف  می زدند. به چه زبانی؟ بعد زن چینی  دوربین دیجیتالی کوچکی به دختر داد و او هم چند  قدم عقب رفت و از آنها عکس  گرفت. چینی ها تند تند سر تکان دادند، دوربینشان را پس گرفته و به سمت کلیسا رفتند. دختر کمی دور خودش چرخید و مسیرش را به سمت خیابان شمالی میدان ادامه داد.  روبرتو حدس زد دختر می خواهد به کلیسای سن سیلوستر برود. و با خود فکر کرد برای رسیدن به کلیسای سن سیلوستر باید از آپولونو بگذرد. اما هر کس که از آنجا رد می شود با چنان حجمی  از بار، رستوران و مغازه های خنزر پنزر فروشی روبرو می شود که هرگز پایش به سن سیلوستر نمی رسد.
روبرتو سرش را چند بار تکان داد.
" مسافران  با آن لیاس های تابستانی سبک و روشن. زن های بی سینه بند و آن بازو های سرخ از آفتاب "
.............................................................................................

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه به دو سراغ دستمال  رفت . هوا با منشاای نامرئی در حرکت بود و  تار نازک رهاشده ای  که از سقف آویزان بود را تکان می داد. 4 سال با هم زندگي كرده بوديم  و از همان بار اول  بلد نبود. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش، ناشیانه بود.
صدای باز شدن دوش آمد. خودش را در اولویت گذاشته بود.
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه اي تنگ باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت.

...............................................................................................


بدن روبرتو باد كرده بود. پليس ها به قتل مشكوك  بودند. پليس ها هميشه  مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
................................

ساعت 6 عصر،  از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راه را با چشم بسته هم بلد بود. فرانچسکا بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند.
 " خوبی برادر؟ و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با مشتری های خارجي  حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه شکل خرگوش در ابرها شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است.  مرده باشد چه اهمیتی دارد
با يك زلزله هزاران نفر می میرند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس  مخفي ها همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
........................................................................................
"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم"  دستش هم برايم باز می کند تا جايم را در بغلش نشان بدهد
 هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود.  نور تلویزیونی که  روبروی تخت   از سقف آوبزان است، چشمم را اذیت می کند. 
 .يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك بلوندی هم در كنارش است
 ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و خوابم می گیرد
بيرون مي زند.
 یک مورچه ی درشت کنار بالشم بالا و پایین می رود. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟


کار بدی کردم. آخرین برش نان جو را( بقیه اش را حسام همراه نیمرو و بیکنی که مجبور شده بود به تنهایی آماده و میل کند، خورده بود و این آخری را روی میز شیشه ای وسط آشپرخانه رها کرده بود) توی ظرف ماست فرو کردم و حالا خرده های نان تمام ظرف ماست را پر کرده اند. مجبورم بروم یک قاشق بیاورم و تمام قسمت های آلوده به خرده نان را بخورم تا ظرف ماست مثل قبلش شود. طوریکه اگر حسام هوس کرد کمی از آن را همراه شامش بخورد، متوجه نشود و هوار نزد:" شهر کدوم وره؟" این را به من می گوید در حالیکه خودش تا سال دوم دانشگاه لحجه ی کرمانشاهی داشت. اما به من به دلیل دیگری بر می خورد:  پدر بزرگ و مادر بزرگم واقعا دهاتی بودند.  و حتی قوم خیلی خوشنامی هم نبوده ایم. اما تا همین چند وقت پیش این را نمی دانستم و خیلی به اصالتم افتخار می کردم.
 بعدها  که فهمیدم اجداد و فامیلم نه تنها غیر شهری که بدنام هم بوده اند، نسبت به شوخی های قومی حساس شدم. بعد متوجه شدم که افتخار به خان زادگی و اصالت در مقابل شهر زادگی و امروزی بودن مسئله ای همه گیر است. بعد از آن نه تنها به شوخی های قومی که به هر کسی که بیاید و بخواهد از اصالت و خان زاده بودنش حرف بزند هم حساس شدم . و چون تمام قصه های این جمعیت خان زاده ها مثل هم روایت می شوند، تراژدی هایی که با دوران فراوانی پول و زمین شروع شده و با انقلاب سفید شاه و مردم تمام می شوند، و چون همه قصه هایی که بهشان خورانده اند را کلمه به کلمه می دانم، اغراق ها و غیره. هر وقت یکیشان را یک گوشه گیر بیاورم  حسابی باهاش سرگرم می شوم. آن خوی وحشی غیر خوشنامم بالا می زند، و چنگالهایم خط گردنش را نوازش می کند که خوب می گفتی، خان کدوم ورین؟ آهااا از برزگرا این؟ لرستان، کجا؟ نور آباد؟ چه سرگرمی مفرحی!
همیشه این سوال برایم پیش می آید که پس چه کسی این وسط رعیت بوده. ما که هر چی لر و کرد دیدیم خان سابق بوده اند.
 مادرم می گوید( راست و دروغش پای خودش)  در میان این همه آدم های بد ذات و برادر کُش، فقط پدرش آدم خوبی بوده که او هم این اواخر به دلیل از دست دادن تنها پسر و بالا کشیده شدن دارایی( که احتمالا یا خودش یا پدرش به زور به دست آورده بوده اند) دیوانه شده بوده و شب ها با تبری چیزی سراغ زنش می رفته و از او می خواسته به رابطه ی نامشروعش با داماد بزرگش که با دختر ترشیده ی 14 ساله شان ازدواج کرده بود، اعتراف کند. در آخر به زنش گفنه: ملکزاده! یا ملی یا  مل مل یا ژن!( چون پسری نداشته که زنش را با آن نام صدا کند)" بِچِم اَ شیراز اَرا وکیل"( برم شیراز برای وکیل) اینطور می شود که پدربزرگ نیمه یا کاملا مجنون من یک زن و پنج دختر قد و نیم قد را رها می کند تا برای بازپس گرفت اموالش وکیل بگیرد. حالا چرا شیراز، مگر در اطراف دهات خراب شده شان وکیل پیدا نمی شد؟ نمی دانم. می گویند که پدربزرگ یک بار از شیراز نامه ای نوشته که یک هفته دیگر به اتفاق وکیل باز می گردد اما هرگز نه خودش نه جسدش و نه خبرش باز نمی گردند. در این خصوص سه روایت یا شایعه موجود است: فامیلی که ارث را بالا کشیده اند او و وکیلش را بین راه به قتل می رسانند و جسدها را سر به نیست می کنند.2- پدربزرگ اینقدر دیوانه بوده که سر به بیابان گذاشته و بیابان گرد و خیابان گرد شده، سالها بعد دیگر خاطره ای از زن و فرزند نداشته و روزی در گوشه ای ریغ رحمت را نوش جان کرده است.3- پدربزرگ خیلی هم سر عقل بوده اما در شیراز تجدید فراش می کند و می گوید گور بابای همه کرده، و چیزهای دیگر که بدلیل عدم تسلط من به این زبان از گفتنش صرف نظر می کنم.
 به نظر شما کدام یک از این داستانها می تواند واقعی باشد؟ آیا پدربزرک کشته شده؟ یا سالها در گوشه ای امن  با همسری پسر زا به زندگی  خویش ادامه داده؟ آیا دیوانه شده و سر به بیایان گذاشته، یا فاجعه ای بزرگتر از این اتفاق افتاده اما توافق بر این شده که از ما پنهانش کنند.

پ.ن: من با حسام قهرم. چون دیشب در جواب چطوره برای مامانت  گل بخریم، من را به ظلم و قساد و تنفر و بی انصافی در حق مادرش متهم کرد و متذکر شد که به این رفتار متظاهرانه ی غیرانسانی خویش پایان دهم. 
 یک ساعت بعد ازبازگشت به خانه، برایش این سووال پیش آمد که چه چیزی توانسته من را تا این حد غمگین کند. آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟ یا چون موقعی که از سر کار برگشته، به جای سه بار، دو بار گونه های من را بوسیده!
امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شد و آمد جایش را مثل یک بچه گربه،  به زور و مثل حقی طبیعی توی بغلم باز کرد، و گفت گونه هایش نوازش می خواهند تازه متوجه شد، با یک مار بداخلاق و بی حوصله ی آماده نیش زدن طرف است.
کمی چشمهایش را یک وری و لوس و لوچ کرد و بعد با تعجب پرسید چرا اینقدر بی محبتی به من امروز صبح؟ اتفاقی افتاده؟
2- دیشب مادر حسام وقتی متوجه شد بازی انگری برد را به تماشای کارتون به همراه همسرم ترجیح می دهم، معترض شد و فرمود: " بسم الله الرحمن رحیم! همانا یک زن موظف است به امر شوهرش گوش کند.



۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

هوار هوار بردن دار و ندار ما رو



شاید، حسام همان مرد ستم گر کلاسیک رویایی باشد.  شاید همان آرسن لوپنی باشد که معشوقه های بی نهایتش در نبودش آه بلندی می کشند و می گویند، اَی شیطان. یعنی،  اگر کمی حفاری و انگولک بشود همان طور که آذردخت می کرد شاید هم که باشد.  اما چند روز پیش اعتراف کرد که دیگر دوست ندارد دون ژوان باشد و آن را افتخار نمی داند. راستش را بخواهید، هاها حتی تصور زندگی کردن با مردی که بخواهد تمام عمرش فقط به یک نفر وفادار باشد به شکل کسالت باری تهوع آور یا به شکل تهوع آوری کسالت بار است.  حالا دون ژوان هم نه، اما کمی حسادت بر انگیز باشد بهتر نیست؟ وگرنه این چرخ چوبیِ روغن نخورده ی زندگی یازده ساله ی ما چطور بچرخد؟ راستش را دوباره بخواهید چرت گفتم. جفنگ گفتم. زندگی با مردی که بخواهد تمام عمرش به شما وفادار باشد به شکل کسالت باری خوب است. مثل فیلم های خانگی‌ کانال mbc2 یا mbc max است. چند شب پیش که خوابم نمی‌برد متوجه شدم  در صحنه‌ی بوسیدن پایان فیلم اشکم دارد روی صورتم غل می‌خورد. خوب شد حسام خواب بود. البته این را هم بگویم که حسام خودش همه فیلم‌هایی که من یواشکی می‌بینم را یواشکی در شب های که من زود تر خوابم می‌برد می‌بیند...
 اما! حسام مثل هر آدم دیگری مغزش پرکار است. مغزش به گا می دهد بس که کار می کند. هقته ی پیش از او پرسیدم می توانی با دوستان جدیدم متمدنانه رفتار کنی و به آنها مثل یک دوست و نه یک جنس خیره شوی؟ سکوت کرد. در شرایط بدی گذاشته بودمش.  خود من هرگز، هیچوقت، نمی توانم، به مرد های جذاب اطرافم مثل جنس خیره نشوم. اما به جایش دهن حسام را صاف می کنم که متمدن باش. یک استثناء وجود دارد. تعداد مرد های جذاب ِ قابل دسترس اطراف من به نصف انگشت های یک دست شش انگشتی هم نمی رسد. ای بابا! تابحال به این فکر نکرده بودم! چه دورانی شده؟ بد نبود لزبین می شدم. حتی آذردخت هم اعتراف کرد که من آن وسط ها می چرخم و به نظرش گرایشم به مرد ها فقط کمی بیشتر از گرایشم به زنهاست که البته من خیالش را راحت کردم که فقط یکبار تحت تاثیر شیمی و قرار گرفتن در کنار دختر موفرفری خوشگل و کوچولو موچولوای که با دوست پسر سابقش رابطه داشتم و تشویق اطرافیان، فکر کردم بیشتر از همه ی انگشت های  دستی که دورم می پلکند، در آن لحظه ی خاص آن دختر را می خواهم. و ما در بین تشویق سه انگشت دست و جیغ و هوارشان همیدیگر را بوسیدیم. غیر از آن یک مورد خاص، نه قبلش، نه بعدش... مممم اصلا چطور است از این موضوع بگذریم.
خیلی عصبانیم. حسام لپ تاپش را برده. نه تنها لپ تاپش را برده که کیف لپ تاپ من را هم برده است. بنابراین من مانده ام و یک لپ تاپ دل درشت اندام ِ رینگ اسپرت. بدون کوله پشتی! چون کوله پشتی ِ مناسب این یکی را هم مادر حسام گفت که اگر لازم نداری بده به من و من هم نمی دانم چرا و به چه علت و به کدامین گناه دادم.  و حالا نمی دانم چطور در این باران( انگار قطع شد) بیرون بروم. بهتر است لپ تاپم را زیر بغل بزنم یااااا شاید  ابتدا مطلب مورد نظررا به خود ایمیل کرده و مثل یک گربه ی بی سبیل بروم در محل کار مورد نظر ایمیلم را در کامپیوتر کسی باز کنم و از مطلب پرینت بگیرم. بعد برای هر یک کلمه هزار بار دیکسیونق دو کیلوییم را باز کنم.
پ.ن: آن "سنمگر" را از لج همین پاراگراف آخر گفتم. چون به مردِ تیکه( مردی که بسیار جذاب و جنس است) گفتم چرا بردی  که کردی خراب خانه ام ای یار. گفت بردم که بردم حالا تو بشین توی غار. 
  

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

جهیزیه ی مثلاً مینا


خواهرم شروع کرده به خرید جهیزیه برای دخترش. دختر نوزده ساله اش که عاشق شد و گفت یا خودم را می کشم یا قبول کنید بی قید و شرط به این پسر بدهم یا گورتان را از زندگیم گم کنید تا با او ازدواج کنم. دخترِ خواهرم من را می ترساند. صریح حرف می زند و صریح عمل می کند. زمانی وقتی پانزده سال بیشتر نداشت، می خواست با یک ترنس فرار کند. او بی پروا در اتاقش خودارضایی می کرد و به خواهرم می گفت تو باید خوشحال باشی که من از لحاظ جنسی فعالم. این چیزی است که به چشم ندیده ام از خواهرم شنیده ام و دلم می خواهد باور کنم. چون جالب تر و داستانی تر است.
فرض کنیم شما اسم او را نمی دانید و من برایش اسمی انتخاب می کنم: مثلاً مینا. مینا جسور و ویرانگر است. بدون مشکل نظر می دهد و از هر کس که برایش منفعت داشته باشد نهایت استفاده را می کند. با مادرش مثل یک کنیز رفتار می کند و پدرش را آن احمق می نامد. با همه ی این حرفها من او را به پدر و مادرش ترجیح می دهم.
امروز با خواهرم حرف زدم که کمی عقل به خرج دهد و سرمایه مشترکش با مادرم یعنی یک خانه هقتاد متری حوالی کرج را برای خرید جهیزیه دخترش به حراج نگذارد.  و بگذارد شوهر پولدارش هزینه ی جهیزیه را بدهد:
-" به خودت رحم نمی کنی به مامان رحم کن- فقط اگر یه ماه صبر کنی خونه گرون می شه".
زیر بار نرفت.
-" من هفتاد میلیون باید جهزیه بدم. چکامون پاس نشده. نمی تونم این بچه رو معطل کنم"
خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. اما او فقط دیوانه نیست. احمق، خرفت و بدترین چیزی که درباره ی آدمی که اجازه نمی دهد دخترش با دوست پسرش رابطه داشته باشد(در حالی که دارد)، در عوض حاضر می شود او را در سن نوزده سالگی شوهر دهد و برایش جهیزیه ای هفتاد میلیونی تدارک ببیند، به ذهنتان می رسد را با خودتان تکرار کنید و بگویید خواهر آتوسا ... است. او همان آدم است. مگر اینکه شما هم با او موافق باشید که در این صورت شما هم ...

خواهرم ده دوازده سال پیش یک داستان بلند نوشت و با پول خودش چاپ کرد. حدود چهل تاییش هم پیش من گذاشت  تا برایش در کتابفروشی ها پخش کنم. داستانش خوب بود. خوب؟ افتضاح بود. یکی از بدترین داستانهایی بود که به عمرم خوانده بودم. پس لطفی که من می توانستم به خودم. داستان نویسی و خواهرم کنم این بود که کتاب ها را در انبار پنهان کنم و بگویم همه را پخش کرده ام. خوشبختانه هوس نویسنده شدن با همین کتاب از سرش پرید و به کارهای خیریه رو آورد و چند سالی با کپی برداری از مادر ترزا سرگرم بود. چون او عاشق کپی برداری ازهرویین ها است. قهرمان های مهم زندگیش هم: اسکارلت اوهارا، دزیره، مادر ترزا و مرلین مونرو هستند. خودتان تصور کنید.

امروز یک ساعت با او حرف زدم. و سعی کردم متفاعدش کنم. نشد. پس سکوت کردم و اجازه دادم او حرف بزند. حرف زد و حرف زد و از خوشحالیش در لباس عروس فروشی گفت. برای دیدن دخترش در لباس عروس؟ نه! برای اینکه دخترش به مادر شوهر چشم غره رفته بود. و سه بار این را به تفصیل تکرار کرد. این بخشی از شادی اوست. و این شادی برای بعضی از آدمها کم نیست. ترحم برانگیز هم نیست. گیریم که من هی هوار بزنم احمق، نادان، خرفت. این برای او همه ی زندگیش است و من کی هستم که بتوانم یا بخواهم چیزی که تمام  میل به زندگی یک آدم به آن وابسته است را از او بگیرم یا او را از انجامش منع کنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

خمیازه

خواب. خوابی که تمام می شود و باید ادامه اش داد. ادامه اش هم بیفایده است. اما چاره ای نیست. دنیای بیداری پر از بی اتفاقی است. دنیای خواب هم. نه به اندازه ی بیداری. تعقیب و گریز، روابط ممنوع، پرواز، سقوط، مرگ، اینها کمتر در بیداری بی تحرک یک آدم معمولی اتفاق می افتد.
 دنیای خواب به هم پیوسته نیست. خاطره ندارد. سریالی نیست. از یک جایش ببری به جای دیگرش برنمی خورد.  بیشتر به آنونس  می ماند.