۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

خواب


روي همين كاناپه نشسته است. اينجا پر است از مخلوطِ تاريكي و روز، بي تابي و بي ميلي، كشش و بي اعتنايي، خواستن و ندانستن. اتاق پر از انفعال است. بلند مي شوم تا كار نيمه تمام را تمام كنم.  پاهايم از دو طرفش، مثل وقتي كه روي خرك طراحي نشسته ام آويزانند و با  تكان هاي كوتاهِ عصبي بين زاويه هاي 110 و55 درجه جلو و عقب مي روند. صورتش را با دو دستم مي گيرم و مي بوسم. عصبي، مايل، مشتاق.
 اشتياق چشمهايم را باز مي كند. لعنتي! به سرعت مي بندمشان. سر و دست هايم از لبه ي كاناپه آويزانند. سنگ هاي كف خانه را از لاي موهايم نگاه مي كنم. سرم عقربه ي كوتاه، دستها عقربه ي متوسط و پاهايم عقربه ي بلند شده اند. ساعت  نه و سي وسه دقيقه وهفده ثانيه.  دنبالِ ميلِ گم شده ام مي گردم. چيزي توي تنم حركت مي كند. تركيبي از دو مرد، او وديگري، موهايم را از پشت مي كشد. راضي و ناراضي ام. ازارتفاع  بلندي به پشت  پايين مي پرم. قلبم غلغلكش مي گيرد.  اما پرواز همه ي ترس ها را از بين مي برد. پايين كه مي رسم،  به دو زن، شايد از جنس بعد ديگري، گره مي خورم. دراين بُعد، پرواز عملي است، رد شدن از پنجره هاي بسته ممكن و همه خانه ها مي توانند محل استراحت باشند. با پرواز مشكل ندارم. اما فرود آمدن هنوز برايم سخت است. مثل حالا كه  مي خواهم از پنجره طبقه ي پنجم يك ساختمان تو بروم، اما در نهايت با زحمت زياد مي توانم از طبقه دوم داخل شوم. البته فرقي نمي كند. وقتي كه كابوس نمي بينم مي توانم فضا ها را به دلخواه خودم انتخاب كنم. اما بايد مراقب باشم اين حالت ممكن است آدم را از خواب بيدار كند. يعني اگر به واقعي و طبيعي بودن شك كنم، چشم ها بي اراده باز مي شوند.  براي اينكه كابوس نبينم يا بتوانم از خطر ها فرار كنم، بايد خونسرد و خوشبين باشم  وگرنه خواب از كنترل خارج مي شود و حس گناه در قالب انسانها و موجودات خطرناك به من و خوابم حمله مي كنند.
 امشب خوشبينم. با همان دو زن،  مي خواهيم جاي سر پوشيده اي پيدا كنيم. عجيب اينكه آدم حتي توي خواب كه قلمروي خودش است  ميل به پنهان شدن دارد...

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

دارم با بدبختي لونه سازي مي كنم. همه چي يادم رفته. الان دو- سه ساعته كه دارم بالا پايين مي رم كه از اين صفحه بندي مزخرف خلاص بشم. مخصوصن همه چي. از جاي عكسم، از جاي نوشته ها، آرشيو. درست نمي شه. هر كاري مي كنم. به چيز خنده داري از يه جا مي زنه بيرون :)))

يك عكس مناسب براي آگهي ترحيم

................

3روز بعد
توي كتابفروشي بالا و پايين مي روم. حالا يهو انگيزه ام زياد شده.  دنبال كتابهابي مي گردم كه آنشب اسم برد. اما هيچ اسمي يادم نمي آيد.  سه روز گذشته.  منتظرم. مثل بيمار سرطاني اي كه منتظر داروي گرانش است ولي سرطانش وخيم شده و خوب مي داند دارو هم كه برسد فايده اي نمي كند.  حالا موهابش بدلبلِ شيمي درماني هاي پي در پي ريخته و روي كلاه گيسي كه با وسواس زيادي خريده بود خاك نشسته است.

 صورت  بيمار، علي، بخاطر مصرف زياد كورتون، باد كرده. پلك هايش متورم شده و چشم هايش بخاطر نداشتن مژه   قرمز و ملتهب است، اما وزنش در حد يك پسر بچه ي دبستاني پايين آمده.  چند ماهي مي شود كه با دوستانش قطع رابطه كرده است.  با اينكه دلش لك مي زند براي حرف ردن با تك تكشان،  مي داند هر چفدر هم كه از در و دبوار حرف بزنند، بالاخره صحبت به  بيماري او كشيده مي شود و او، خودش، با اينكه سعي مي كند بيخيال باشد. ناگزير مي رود بسمتِ تعريف كردن جزئياتي كه براي خودش دردناك ولي براي ديگران مثل گوش كردن به راديو است.
 اوايل همه را با قصه هاي بيمارستانش مي خنداند. جك هاي زيادي از پرسنل بيمارستان برايشان رديف مي كرد: بهيار  چاق و چله اي كه موقعِ عوض كردن ملافه هايش سكندري خورده بود و افتاده بود رويش و كم مانده بود سينه هايش توي حلقش فرو برود و قبل از مرگ بدليل سرطان از مرگ بدلبل كمبود اكسيژن  بقتل برسد،  يا انترن هاي تر گل و ورگلي كه با هاش تيك مي زدند. پزشك هايي كه دهانشان بوي گند مي داد و ...
و  آنها، دوستانش، با  قدر داني خاصي كه  فقط در ان شرايط مي شود دركش كرد، روده بُر روي رمين ولو مي شدند و از چشمها يشان اشك مي ريخت. شايد وسط همين كركرِ خنده ها، بعضي ها هم واقعن گريه كرده بودند اما او نخواسته بود ببيندشان. حالا ديگر حوصله شان را ندارد. پسر، دختر هاي خوشحالي كه هر 5شنبه با هم پارتي مي كنند. شايد هم نمي كنند. اما حتي عكس خوشحال يكيشان روي فيس بوك  چنان حس تنفري در او بر مي انگيزد كه خودش هم بسختي  با ورش كند.
 آنروزها، حتي تا بعد از شيمي درماني دوم و سومش، ككش هم نمي گزيد. اما بعد از اينكه بيماري شكل واقعي اش را نشان داده بود. بچه ها ترسيدند و  مدام مي خواستند از او بشنوند كه خيلي زود خوب مي شود. قثط اين نبود. كم كم اسمش از ليست مهماني ها حذف شد.  بار آخر در مهماني سروناز  چنان قضاحتي به بار آورده بود  كه بعد از آن  به همان يكي دوتايي كه دعوتش مي كردند نمي رفت؛
 بد مست كرده بود.  گير داده بود به دختر خاله ي سروناز. دختر بيچاره نمي دانست چكار كند. اما او دست بر نمي داشت. مي خواست بخودش ثابت  كند هنوز شرايط مثل قبل است. قبلن هم زياد مست مي كرد، اما دختر ها طور ديگري بودند. همين دختر خاله سروناز، سه سال پيش، چهار شنبه سوري كه رفته بودند ويلاي حميد اينا، تمام شب دور و برش چرخيده بود اما او آنموقع به همچين دختر هايي راه نمي داد، با اين همه در و دافي كه دور و برش ريخته بود، چرا بايذ  وقتش را براي  اين دختره كه شبيه موشِ روي قالب صابون بود تلف مي كرد. اين اسمي بود كه خودش برايش ساخته بود و يك شب تمام با جماعتي به آن خنديده بودند. حتي يادش نمي امد با كي.  همينطور كه مست و خوش همه را بغل مي كرد، در يك لحظه، اما،  آدم مفلوكي، خودش را ديده بود كه ديگران با احتياط و دزدكي نگاهش مي كنند. سروناز از جلويش رد شده بود. نمي شود گفت چطور ذر آن يك چندم ثانيه نگاه كلافه اش كه سريع دزديده شده بود را قاپيده بود و شلوغ بازي را تمام كرده بود.  مي خواست همان موقع از در بيرون بزند اما ترسيده بود ماجرا دراماتيك شود. نمي خواست ديگران بنشينند و در باره اش حرف بزنند. مثلن پژمان كه استاد محكوم كردنِ ديگران بود و اين كار را طوري مي كرد كه هيچ كس در درستي قضاوتش شك نمي كرد، درباره اش بگويد:" با اينكه  براش نارا حتم  اما  داره  با مريضيش  قهرمان بازي در مياره".  يا، " چرا خودشو جمع و جور نمي كنه؟" وآنها، پنج، شش رفيق فابريكش در حاليكه دور ميز آشپزخانه ي مهران اينها جمع شده اند  تاييدش كنند. طي همين  جند لحظه ي كوتاه، از آن آدم خوشحال كه همه چي حتي مردن را به تخمش هم نگرفته بود،  تبديل به چيز ديگري شد. همانجا بود كه  فهميد اين او نيست كه روابط را تعريف مي كند، ظاهرش جلوتر از خودش حرف مي زند. فكر كرد بد نيست چند دقيفه اي خودش را قايم كند. بعد خيلي عادي بيرون بيايد، كمي توي آشپزخانه يا گوشه سالن بنشيند، عادي،  با چند نفري خداحافظي كند و برود.  اما  توي توالت جلوي آينه كلاهش را برداشته بود و با وحشت به آدم غريبه اي كه آمده بود همه چيزش را ، چيز هاي ساده اش را از او بگيرد نگاه كرده بود. آنقدر آن تو مانده بود كه بچه ها يكي يكي نگرانش شده بودند. پشت در توالت صف كشيده بودند و مي پرسيدند كه حالش خوب است؟ چيزي لازم ندارد. يعد انگار همه پشت در جمع شده بودند. جرات نفس كشيدن نداشت. از سيركي كه آن پشت راه افتاده بود عصباني و خجالت زده بود. اگر توالت پنجره بزرگتري داشت مثل توي فيلم ها فرار مي كرد و آن آدمهاي مسخره را با خوشحالي اي  كه نگران بودند يك سرطاني به آن ترك بياندازد همانجا  جا مي گذاشت. از ان بدتر حالش اصلن خوب نبود. حالت تهوي خفيفيش، شديد شده بود، سرش گيج مي رفت، با بدبختي خودش را به كاسه ي توالت رساند و همه چيز حتي چشم هايش را هم بالا آورد. حواسش هنوز كار مي كرد. سيرك بيرون در به اوج خودش رسيده بود.  پدر سروناز كه نگران شده بود، قفل را شكست  و با ضربه ي محكمي در را باز كرد. بقيه هم پشت سرش.  چيزهايي مي شنيد :
 حالش خوبه
-نه بابا چي مي گي
- زنگ بزنيد اورژانس
وقتي مي بردنش، سروناز داشت گريه مي كرد و پدرش جلوي همه سرش داد زد كه دختره ي نفهم
نمي داند چه كسي را بايد دعوت كند. بنظرش شنيده بود كه پژمان گفته بود: آقاي محمودي اين چه حرفيه
چشمش به آن دختره ي لوس شادي هم افتاده بود كه رنگش پريده بود اما داشت نيشخند مي زد. مثل همان روزيكه ، با كلي عرق وحش، توي كوه گرفته بودنشان و شادي از ترس نيشخند مي زد. توي آمبولانش كه گذاشته بودنش پيش خودش گفته بود: درام كامل شد.
اما درام هنوز كامل نشده بود. انموقع نمي دانست همه چيز مي تواند از اين تراژيك تر بشود. مرگ چيزي كه هميشه به ريشخندش مي گرفت و بشكل تصادف در جاده و پرت شدن از دره تصورش مي كرد، با صداي اوپس اوپسي كه از باند هاي  ماشينش بيرون مي زد، كنار دختر برنزه ي كه نمي توانست دقيقن تجسم كند چه شكلي است اما خيلي بلند نيست. موهاي هاي لايت دارد و ماتيكي مي زند كه لب هايش را بي رنگ تر مي كند،  حالا داشت نحقيزش مي كرد. ذره ذره مي گرفتش.  بدون تصادف، بدون دختر، بدون حتي عكس 4*6 مناسبي براي آگهي ترحيمش. قرار نيست مثل قهرمان ها بميرد. دوستان شوكه شده اش روي صفحه ي فيس بوكش كامنت هاي پر سوز گداز بگذارند. مرگش اينقدر طولاني شده كه شايد حتي مادرش هم به آن انداره كه بايد برايش گريه نكند.





۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

پراكنده گويي 2 ب




دكترم مي گويد: مادرتان شما را بازي مي دهد. او بازيگر و خطرناك است
تازگي از او فيلم مي گيرم. عاشق خودش است. يك نارسيست واقعي. حق هم دارد. او از همه ي ما بلند قد تراست، پوستِ روشن و نازك، چشمان درشت و موهاي زيبايي  دارد.  در واقع  اين خاطرت مربوط به حد اقل قبل از 12 سال پيش است. يعني قبل از روزي كه تصميم گرفت بيمار شود.
بسيار افسرده شده بود. ترس از يائسگي اش را آن زمان من درك نمي كردم. چيزي كه من از مادرم درك مي كردم. يك زن بينهايت شكاك و كوته بين بود. شلخته، بد خلق، بي منطق، مستبد و از پدرم هم  متنفر بود. اما نمي دانم چرا 5 بچه از او بدنيا آورده بود.  تنفر از پدر چيزي بود كه مادرم از صبح زود از آن حرف مي زد تا شب دير. بعد بي آنكه انگار اتفاقي افتاده باشد، مي رفت و توي بغل پدرم مي خزيد. يك روز صبح كه كتابم را توي اتاقشان جا گذاشته بودم، صبحي كه شب قبلش پدر و مادرم دعواي شديدي كرده بودند، تا جايي كه مادرم قرار بود روز بعد طلاق بگيرد، بي خبر از همه جا تصميم گرفتم در اتاقشان را باز كنم تا كتابم را بر دارم. چيزي كه ديدم به من فهماند كه ديگر نبايد به دعواهاي پر سر و صدا آنها توجه كنم.  هر وقت شروع مي شد، مي رفتم توي اتاقم مي نشستم تا تمام شود. 
اما روزي كه مادرم تصميم گرفت بيمار شود، لثه هايش پر از زخم و تاول شد. بعد زخم ها بسرش هم سرايت كردند. مادرم پيش پزشك هاي زيادي رفت. بعد بستري شد. روزي كه بستري اش كردند، خيلي خوشحال بود. خيلي زود با هم اتاقي هايش كه دو زن چاق بودند صميمي شد. يكي از زن ها به مادرم گفت كه قبلن لاغر بوده  ولي در بيمارستان چاق شده است.  اما مادرم اعتنايي نكرد. يك ماه گذشت.  چاق شد. بدتر، ديوانه شد...
اوايل هر روز بديدنش مي رفتيم. بعد قرار گذاشتيم كه هر روز يكي از بچه ها بديدنش برود. غير از خواهر وسطي كه ساري زندگي مي كرد، بقيه مي توانستيم هفته اي يك بار برويم. البته خواهر بزرگم بيشتر مي رفت. يك ماهِ ديگر هم گذشت. ديگر انگار تصميم نداشت به خانه برگردد. اشتهاي غير عادي پيدا كرده بود. انگار علف كشيده باشد. غذاي بيمارستان را كه اتفاقن بسيار حجيم بود چنان مي خورد كه باور نمي كردي. او كه زن لاغري بود، شروع كرد به چاق شدن و باد كردن. چاقي اول بهش مي آمد، اما اين اواخر ديگر آن زني نبود كه مي شناختيمش. چاق و مهربان و زود رنج شده بود. اين پر اشتهايي فقط در خوردن  نبود.
هر چه داشت مي بخشيد. كم كم به عبادت علاقمند شد. از صبح تا شب و از شب تا صبح. فكر مي كرد پيغامبري، فرشته اي چيزي است. من كه بي پول ترين و بيكار ترين عضو خانواده بودم، تمام پولي كه براي اجراي پايان نامه ام كنار گذاشته بودم در رفت و آمد به بيمارستان و خريد چيز هاي جورواجوري كه سفارش مي داد، خرج كرده بودم. اوايل متوجه نمي شديم چه اتفاقي برايش افتاده است. فكر مي كرديم ، چون اهل جلب توجه  است، دارد از اين موقعيت استفاده مي كند اما هر چه مي گذشت اين حالت ها شديدتر و وخيم تر مي شدند.  بعد فهميديم روزي 18تا قرص كورتون دار به  او مي دهند. حتي به بعضي ها در همان بخش بيشتر هم مي دادنند.  بدتر اينكه زخم ها بد تر شده بودند. تحقيق كرديم و فهميديم آنجا يك جور مركز تحقيقاتي است.  تصميم گرفتيم برش گردانيم خانه. دكترش اجازه نمي داد. خودش هم نمي آمد. فكر مي كرد دشمن او هستيم، بدذاتيم و چون مي خواهيم از زير هزينه هايش فرار كنيم مي خواهيم برش گردانيم. با هزار بدبختي راضي اش كرديم  كه موقتن بيايد خانه.
 شب ها تا صبح راه مي رفت يا نماز مي خواند. مي رفت پشت پنجره مي ايستاد و با فرشته ها حرف مي زد. وحشتزده بوديم
چند روز بعد تصميم گرفت يك مجلس مولودي برگزار كند. تمام دوستان بيمارستانش كه شامل پرستارها، بهيار ها و بيماران آنجا مي شدند را دعوت كرد. چيزي كه از آن مراسم يادم مي آيد، يك سفره ي بينهايت بزرگ و شلوغ است و مولودي خواني كه نوحه مي خواند و همه ي زنها را دق مي داد.
 خوشحال و خندان بالاي سفره نشسته بود و به همه  اصرار مي كرد يا بخورند يا ببرند. مراسم هم كه تمام شد، دانه به دانه ي مهمان ها را مجبور كرد كه مقدار زيادي خوراكي با خودشان ببرند.

من انروزها تازه نامزد كرده بودم. هر روز با نامزدم بيرون مي رفتيم و در خيابان هاي پايين انقلاب دنبال خانه هاي كوچكي براي زندگي مي گشتيم. من از همه ي خانه ها خوشم مي آمد و به همه ي املاكي ها لبخند هاي پهن تحويل مي دادم. اما نامزدم مرتب مي گفت بايد صبر كنيم.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

پراكنده گويي2

از ويزور دوربينم با خيال راحت نگاهش مي كنم. مي خندد. مدام خجالت مي كشد. مي گويد خواب ديده كه من گم شده ام. كه در خوابش من سه چهار ساله بوده ام. مي گويد:" خيلي ترسيده بودم. اگر بيدار نشده بودم. حتمن سكته مي كردم. فكر كردم شايد اتفاقي برات افتاده. برا همين به مادر شوهرت زنگ زدم."
حال خواهرم را كه مي پرسم جواب مي دهد: ماشين خريده. حالا اصرار مي كند فيلمي  را كه گرفتم  ببيند. ميدانم  اگر  چيزِ بي هوايي گفته باشد ، مجبورم مي كند تمام فيلم را پاك كنم.
بالاخره هر طور شده فيلمش را مي بيند. هيچ راه فراري نيست. تنها بفكرم مي رسد كه بگويم صدايش از توي دوربين شنيده نمي شود.
دوربينم را با علاقه نگاه مي كند از حسام  مي پرسد " دوربينو چند خريدي"
حالش با شنيدن عدد و رقم خوب مي شود. مخصوصن اگر براي چيزهاي غير ضروري صرف شوند. مي دانم در اين لحظه فكر مي كند، اين حسام پسر خوبي ايست. از فكرش منزجر مي شوم. از فكر هايش منزجر مي شوم. مرتب روي دكمه ي پاك شود حافظه ام فشار مي دهم.
مي گويد: دختر فلاني…
پاك شود
بابات…
پاك شود پاك شود
مش ممد علي
پاك
دانه به دانه ي فيلم هايش را چك مي كند.
-" تورو خدا اينو پاك كن خيلي توش زشت افتادم. نگا ! گردنم كوتاه شده."

 دستم را روي پاك شود نگه مي دارم -" مامان جون تو كه خيلي خوشگلي تو همشون. ببين اينجا كه موهات يك وري ان"
خوشش مي آيد.
ديگر خاطرات روزي كه مادرم بزرگ بود دارد فراموش مي شود. روزي كه خيلي بزرگ بود. دانا بود و به عكسش با موهاي شانه شده و يا نشده نگاه هم نمي كرد. زن هاي فاميل عكس هايش را يواشكي از آلبوم خانوادگي مان بر مي داشتند و او هميشه ار اين بابت عصباني و دلخور بود.
مدام حرف مي زند. ساعت را نگاه مي كنم. مدام مي گويد دلش برايم تنگ مي شود.
 نا امني از در و ديوار خانه يي كه نه پدري است نه مادري بلكه اجار ه ايست، آويزان است. به   نقاشي هاي پدرم نگاه مي كنم كه مدتهاست مشتري اي ندارند. نگاه شاهزاده هاي طلاييِ روي ديوار ها كسل است. شانه ها و فاصله ي دو كتفم سنگين مي شود. دلم مي خواهد همان جا دراز بكشم، اما از ترس پدرم كه بگويد:" شب اينجا بمونين" تا من مجبور شوم هزار قصه ببافم و دلايل نماندنمان را توضيح دهم، دستم را زير چانه مي زنم و سعي مي كنم خواهرم را نبينم كه دارد خانه را مرتب مي كند در عوض برادرم را نگاه كنم كه زماني قهرمانم بود.
خجالتي كه مادرم از دوربين دارد، من و برادرم از هم داريم.  او مرد آرامي است كه صورتي شبيه پسر بچه ها دارد. نزديك 40 سالش است و هيچ نشاني از پيري در صورتش نيست.  زن و يك دختر دوساله دارد كه در كانادا بدنيا آمده است. برادرم تمام زندگي اش در شركتش ، جلسات توجيه مشتريانش، هواپيما، بازي با دخترش و اسكايپ مي گدرد. اين آخري مربوط بزمان هايي ست كه در كاناداست و بايد با  اعضاي دفترش در تماس باسد. برادرم نفوذ زيادي روي مادرم دارد. مي تواند درمدت  5 دقيقه  نظرش را تغيير دهد.
 همين او بود كه حكم آزادي خروج و ورود دوست هاي پسرم  را، زماني كه من 18 ساله شدم از مادرم گرفت. من و برادرم علاقه ي پيچيده اي به هم داريم.    گفتگو هايمان بسختي به 5 دقيقه مي كشد. گاهي چند ماه از هم بي خبريم. با دستپاچگي همديگر را بغل مي كنيم. نظري درباره ي خوشبختي با بد بختي هم نمي دهيم. او براي من "عزيزم" است و من براي او " موش موشي" .
مي گويد:" ميلا(دخترش) تركيبي از تو، بابا و خودمه. راه رفتن و دست به كمر بودنش مثل باباست، موش موشي ايش مثل توئه  و جدي و بد اخلاق بودنش مثل خودمه".
 اين يعني من، خودش و پدرم را بيشتر از بقيه خانواده دوست دارد.  واقعيت هم اين است كه بقيه ي خواهر برادر ها بيشتر شبيه مادرم هستند.
 نگاهم مي كند.  چشم در چشم  مي شويم، چشم هايمان را ريز مي كنيم و لبخند مي زنيم.

پنج ساله ام. برادرم به دوستش مي گويد ابدن با من شوخي نكند چون ممكن است گريه كنم. دوستش مي خنندد . من تا جايي كه در توان دارم گريه مي كنم. برادرم به دوستش مي گويد:" ببين من كه گفتم بهت.
 من همينطور گريه مي كنم و خيلي خوشحالم چون توانسته ام به دوست برادرم نشان بدهم و وقتي برادرم چيزي مي گويد، حتمن آن چيز انجام مي شود.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

پراكنده گويي1

-كولر رو خاموش كنم؟ سرده.
-خاموش كن.
- مامانت زنگ زد. مي گه زينب اينا شب مياين اينجا. شما هم بياين
-بريم
-چي؟ بريم؟ بيا نريم. آخه من سختمه. شوهرزينب هم اونجاست. حوصله ندارم
-خوب باشه!مگه چيه
- بابا!زينب وزهرا و مامانت حجاب مي كن. من معذب مي شم
شالم را در مي آورم.بوي خورشت كرفس مي آيد. خواهر هايش با خوشحالي و مهرباني حرف مي زنند و مستقيم نگاهم مي كنند. انگار چشمهايشان دو برابر خودشان سنگين هستند. دلم نمي خواهد مانتو ام را در بياوريم. دلم نمي خواهد با پدر و شوهر خواهرش احوال پرسي كنم. دلم مي خواهد بروم توي اتاق خواب مادرش  قايم شم و حتي شام نخورم تا اين زمان بگذرد.
 كنار چشمهايشان را نگاه مي كنم و هرهر مي خندم . همينطور شوخي مي كنيم و ريسه مي رويم. به مانتو و روسري روشنشان نگاه مي كنم.  موهاي زهرا يك كم بيرون است. نگراني ام كمتر مي شود. مانتوام را مي كنم. مثل كشتي گيري كه پا توي گود مي گذارد. بعد نوبت  به پدرش مي رسد. او چشمهايش را تا ميانه پايين مي اندازد.  سلام سريعي رد و بدل مي كنيم. به قول شوهرم: " يه آمپول كوچيكه بزن تموم شه. مي روم توي آشپزخانه. مادرش دم گاز نويشان ايستاده و توي قابلمه هاي چدن غذا مي پزد. هر چقدر بيشتر از نگاهش نگران باشم، محكم تر بغلش مي كنم. مي روم مي نشينم روي مبل روبروي پدرش. انگشت هاي پايم به هم فشار مي آورند. گرمم مي شود. هي موهايم را جمع مي كنم و ول مي كنم. متوجه مي شوم كه دارم زياد اينكار را تكرار مي كنم. قطع مي كنم. پدرش مي گويد: آتوسا خانم ...
دست هايم داغ مي شوند. مي گويم بله.
مي گويد: لوا ُن يعني چي
توضيح مي دهم. از جمله ي سوم انگار گوش نمي دهد. اما شايد هم من وسواس بخرج مي دهم.
روانكاوم مي گويد: آدمهايي كه ايگوي ضعيفي دارند، ترسو و گوشه گير مي شوند. از آشپزخانه بي نهايت تميزشان عصبي مي شوم. دلم مي خواهد زودتر برگردم خانه. سيگار آخر شبم را بكشم و خوابم بگيرد.  شوهرم مي آيد، با فاصله كنارم مي نشيند. خودم را مي چسبانم به بازويش. از اينكار جلوي فاميلش خوشش نمي آيد اما  معمولن تحمل مي كند . بعضي وقتها هم البته پيش مي آيد كه او به من بچسبد. هيچ دركي به ترس من ندارد. صورتم گز گز مي كد. پلك هايم مي افتند . دلم باد مي كند.   همينطور لبخند مي زنم. مادرش مي گويد: عزيزم ميوه بخور
مي گويم : چشم. دلم ميوه نمي خواهد. شوهرم دستش را بيرون مي كشد. بعد بلند مي شود و مي رود. هر ثانيه، ده ثانيه مي شود. 
سرم را مي چرخانم به سمت گلدانِ شيشه اي. توي گلدان پر از گل هاي مصنوعي است. گل ها تار مي شوند.  سرم 10 در صد پهن مي شود و رگهايش را در عرض  مي كشد. يك قطره ليز مي خورد روي صورتم. ته دماغم مي سوزد. مزه اش رو دوست دارم. مثل مزه ي قطره ي بيني است .
تلويزيون را روشن مي كنم. بايد بلند شوم. همه ي بلوز هاي آستين دارم كثيفند. بايد يكي را بشورم. ساعت 3 شده. اگر همين الان بشورم تا شب خشك مي شود. كاش شوهر خواهرش نيايد.