روي همين
كاناپه نشسته است. اينجا پر است از مخلوطِ تاريكي و روز، بي تابي و بي ميلي، كشش و
بي اعتنايي، خواستن و ندانستن. اتاق پر از انفعال است. بلند مي شوم تا كار نيمه
تمام را تمام كنم. پاهايم از دو طرفش، مثل
وقتي كه روي خرك طراحي نشسته ام آويزانند و با تكان هاي كوتاهِ عصبي بين زاويه هاي 110 و55 درجه
جلو و عقب مي روند. صورتش را با دو دستم مي گيرم و مي بوسم. عصبي،
مايل، مشتاق.
اشتياق چشمهايم را باز مي كند. لعنتي! به سرعت
مي بندمشان. سر و دست هايم از لبه ي كاناپه آويزانند. سنگ هاي كف خانه را از لاي
موهايم نگاه مي كنم. سرم عقربه ي كوتاه، دستها عقربه ي متوسط و پاهايم عقربه ي
بلند شده اند. ساعت نه و سي وسه دقيقه
وهفده ثانيه. دنبالِ ميلِ گم شده ام مي
گردم. چيزي توي تنم حركت مي كند. تركيبي از دو مرد، او وديگري، موهايم را از پشت
مي كشد. راضي و ناراضي ام. ازارتفاع بلندي
به پشت پايين مي پرم. قلبم غلغلكش مي
گيرد. اما پرواز همه ي ترس ها را از بين
مي برد. پايين كه مي رسم، به دو زن، شايد
از جنس بعد ديگري، گره مي خورم. دراين بُعد، پرواز عملي است، رد شدن از پنجره هاي
بسته ممكن و همه خانه ها مي توانند محل استراحت باشند. با پرواز مشكل ندارم. اما
فرود آمدن هنوز برايم سخت است. مثل حالا كه مي خواهم از پنجره طبقه ي پنجم يك ساختمان تو
بروم، اما در نهايت با زحمت زياد مي توانم از طبقه دوم داخل شوم. البته فرقي نمي
كند. وقتي كه كابوس نمي بينم مي توانم فضا ها را به دلخواه خودم انتخاب كنم. اما
بايد مراقب باشم اين حالت ممكن است آدم را از خواب بيدار كند. يعني اگر به واقعي و
طبيعي بودن شك كنم، چشم ها بي اراده باز مي شوند.
براي اينكه كابوس نبينم يا بتوانم از خطر ها فرار كنم، بايد خونسرد و خوشبين
باشم وگرنه خواب از كنترل خارج مي شود و
حس گناه در قالب انسانها و موجودات خطرناك به من و خوابم حمله مي كنند.
امشب خوشبينم. با همان دو زن، مي خواهيم جاي سر پوشيده اي پيدا كنيم. عجيب
اينكه آدم حتي توي خواب كه قلمروي خودش است ميل به پنهان شدن دارد...