۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

پراكنده گويي2

از ويزور دوربينم با خيال راحت نگاهش مي كنم. مي خندد. مدام خجالت مي كشد. مي گويد خواب ديده كه من گم شده ام. كه در خوابش من سه چهار ساله بوده ام. مي گويد:" خيلي ترسيده بودم. اگر بيدار نشده بودم. حتمن سكته مي كردم. فكر كردم شايد اتفاقي برات افتاده. برا همين به مادر شوهرت زنگ زدم."
حال خواهرم را كه مي پرسم جواب مي دهد: ماشين خريده. حالا اصرار مي كند فيلمي  را كه گرفتم  ببيند. ميدانم  اگر  چيزِ بي هوايي گفته باشد ، مجبورم مي كند تمام فيلم را پاك كنم.
بالاخره هر طور شده فيلمش را مي بيند. هيچ راه فراري نيست. تنها بفكرم مي رسد كه بگويم صدايش از توي دوربين شنيده نمي شود.
دوربينم را با علاقه نگاه مي كند از حسام  مي پرسد " دوربينو چند خريدي"
حالش با شنيدن عدد و رقم خوب مي شود. مخصوصن اگر براي چيزهاي غير ضروري صرف شوند. مي دانم در اين لحظه فكر مي كند، اين حسام پسر خوبي ايست. از فكرش منزجر مي شوم. از فكر هايش منزجر مي شوم. مرتب روي دكمه ي پاك شود حافظه ام فشار مي دهم.
مي گويد: دختر فلاني…
پاك شود
بابات…
پاك شود پاك شود
مش ممد علي
پاك
دانه به دانه ي فيلم هايش را چك مي كند.
-" تورو خدا اينو پاك كن خيلي توش زشت افتادم. نگا ! گردنم كوتاه شده."

 دستم را روي پاك شود نگه مي دارم -" مامان جون تو كه خيلي خوشگلي تو همشون. ببين اينجا كه موهات يك وري ان"
خوشش مي آيد.
ديگر خاطرات روزي كه مادرم بزرگ بود دارد فراموش مي شود. روزي كه خيلي بزرگ بود. دانا بود و به عكسش با موهاي شانه شده و يا نشده نگاه هم نمي كرد. زن هاي فاميل عكس هايش را يواشكي از آلبوم خانوادگي مان بر مي داشتند و او هميشه ار اين بابت عصباني و دلخور بود.
مدام حرف مي زند. ساعت را نگاه مي كنم. مدام مي گويد دلش برايم تنگ مي شود.
 نا امني از در و ديوار خانه يي كه نه پدري است نه مادري بلكه اجار ه ايست، آويزان است. به   نقاشي هاي پدرم نگاه مي كنم كه مدتهاست مشتري اي ندارند. نگاه شاهزاده هاي طلاييِ روي ديوار ها كسل است. شانه ها و فاصله ي دو كتفم سنگين مي شود. دلم مي خواهد همان جا دراز بكشم، اما از ترس پدرم كه بگويد:" شب اينجا بمونين" تا من مجبور شوم هزار قصه ببافم و دلايل نماندنمان را توضيح دهم، دستم را زير چانه مي زنم و سعي مي كنم خواهرم را نبينم كه دارد خانه را مرتب مي كند در عوض برادرم را نگاه كنم كه زماني قهرمانم بود.
خجالتي كه مادرم از دوربين دارد، من و برادرم از هم داريم.  او مرد آرامي است كه صورتي شبيه پسر بچه ها دارد. نزديك 40 سالش است و هيچ نشاني از پيري در صورتش نيست.  زن و يك دختر دوساله دارد كه در كانادا بدنيا آمده است. برادرم تمام زندگي اش در شركتش ، جلسات توجيه مشتريانش، هواپيما، بازي با دخترش و اسكايپ مي گدرد. اين آخري مربوط بزمان هايي ست كه در كاناداست و بايد با  اعضاي دفترش در تماس باسد. برادرم نفوذ زيادي روي مادرم دارد. مي تواند درمدت  5 دقيقه  نظرش را تغيير دهد.
 همين او بود كه حكم آزادي خروج و ورود دوست هاي پسرم  را، زماني كه من 18 ساله شدم از مادرم گرفت. من و برادرم علاقه ي پيچيده اي به هم داريم.    گفتگو هايمان بسختي به 5 دقيقه مي كشد. گاهي چند ماه از هم بي خبريم. با دستپاچگي همديگر را بغل مي كنيم. نظري درباره ي خوشبختي با بد بختي هم نمي دهيم. او براي من "عزيزم" است و من براي او " موش موشي" .
مي گويد:" ميلا(دخترش) تركيبي از تو، بابا و خودمه. راه رفتن و دست به كمر بودنش مثل باباست، موش موشي ايش مثل توئه  و جدي و بد اخلاق بودنش مثل خودمه".
 اين يعني من، خودش و پدرم را بيشتر از بقيه خانواده دوست دارد.  واقعيت هم اين است كه بقيه ي خواهر برادر ها بيشتر شبيه مادرم هستند.
 نگاهم مي كند.  چشم در چشم  مي شويم، چشم هايمان را ريز مي كنيم و لبخند مي زنيم.

پنج ساله ام. برادرم به دوستش مي گويد ابدن با من شوخي نكند چون ممكن است گريه كنم. دوستش مي خنندد . من تا جايي كه در توان دارم گريه مي كنم. برادرم به دوستش مي گويد:" ببين من كه گفتم بهت.
 من همينطور گريه مي كنم و خيلي خوشحالم چون توانسته ام به دوست برادرم نشان بدهم و وقتي برادرم چيزي مي گويد، حتمن آن چيز انجام مي شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر