۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

يك عكس مناسب براي آگهي ترحيم

................

3روز بعد
توي كتابفروشي بالا و پايين مي روم. حالا يهو انگيزه ام زياد شده.  دنبال كتابهابي مي گردم كه آنشب اسم برد. اما هيچ اسمي يادم نمي آيد.  سه روز گذشته.  منتظرم. مثل بيمار سرطاني اي كه منتظر داروي گرانش است ولي سرطانش وخيم شده و خوب مي داند دارو هم كه برسد فايده اي نمي كند.  حالا موهابش بدلبلِ شيمي درماني هاي پي در پي ريخته و روي كلاه گيسي كه با وسواس زيادي خريده بود خاك نشسته است.

 صورت  بيمار، علي، بخاطر مصرف زياد كورتون، باد كرده. پلك هايش متورم شده و چشم هايش بخاطر نداشتن مژه   قرمز و ملتهب است، اما وزنش در حد يك پسر بچه ي دبستاني پايين آمده.  چند ماهي مي شود كه با دوستانش قطع رابطه كرده است.  با اينكه دلش لك مي زند براي حرف ردن با تك تكشان،  مي داند هر چفدر هم كه از در و دبوار حرف بزنند، بالاخره صحبت به  بيماري او كشيده مي شود و او، خودش، با اينكه سعي مي كند بيخيال باشد. ناگزير مي رود بسمتِ تعريف كردن جزئياتي كه براي خودش دردناك ولي براي ديگران مثل گوش كردن به راديو است.
 اوايل همه را با قصه هاي بيمارستانش مي خنداند. جك هاي زيادي از پرسنل بيمارستان برايشان رديف مي كرد: بهيار  چاق و چله اي كه موقعِ عوض كردن ملافه هايش سكندري خورده بود و افتاده بود رويش و كم مانده بود سينه هايش توي حلقش فرو برود و قبل از مرگ بدليل سرطان از مرگ بدلبل كمبود اكسيژن  بقتل برسد،  يا انترن هاي تر گل و ورگلي كه با هاش تيك مي زدند. پزشك هايي كه دهانشان بوي گند مي داد و ...
و  آنها، دوستانش، با  قدر داني خاصي كه  فقط در ان شرايط مي شود دركش كرد، روده بُر روي رمين ولو مي شدند و از چشمها يشان اشك مي ريخت. شايد وسط همين كركرِ خنده ها، بعضي ها هم واقعن گريه كرده بودند اما او نخواسته بود ببيندشان. حالا ديگر حوصله شان را ندارد. پسر، دختر هاي خوشحالي كه هر 5شنبه با هم پارتي مي كنند. شايد هم نمي كنند. اما حتي عكس خوشحال يكيشان روي فيس بوك  چنان حس تنفري در او بر مي انگيزد كه خودش هم بسختي  با ورش كند.
 آنروزها، حتي تا بعد از شيمي درماني دوم و سومش، ككش هم نمي گزيد. اما بعد از اينكه بيماري شكل واقعي اش را نشان داده بود. بچه ها ترسيدند و  مدام مي خواستند از او بشنوند كه خيلي زود خوب مي شود. قثط اين نبود. كم كم اسمش از ليست مهماني ها حذف شد.  بار آخر در مهماني سروناز  چنان قضاحتي به بار آورده بود  كه بعد از آن  به همان يكي دوتايي كه دعوتش مي كردند نمي رفت؛
 بد مست كرده بود.  گير داده بود به دختر خاله ي سروناز. دختر بيچاره نمي دانست چكار كند. اما او دست بر نمي داشت. مي خواست بخودش ثابت  كند هنوز شرايط مثل قبل است. قبلن هم زياد مست مي كرد، اما دختر ها طور ديگري بودند. همين دختر خاله سروناز، سه سال پيش، چهار شنبه سوري كه رفته بودند ويلاي حميد اينا، تمام شب دور و برش چرخيده بود اما او آنموقع به همچين دختر هايي راه نمي داد، با اين همه در و دافي كه دور و برش ريخته بود، چرا بايذ  وقتش را براي  اين دختره كه شبيه موشِ روي قالب صابون بود تلف مي كرد. اين اسمي بود كه خودش برايش ساخته بود و يك شب تمام با جماعتي به آن خنديده بودند. حتي يادش نمي امد با كي.  همينطور كه مست و خوش همه را بغل مي كرد، در يك لحظه، اما،  آدم مفلوكي، خودش را ديده بود كه ديگران با احتياط و دزدكي نگاهش مي كنند. سروناز از جلويش رد شده بود. نمي شود گفت چطور ذر آن يك چندم ثانيه نگاه كلافه اش كه سريع دزديده شده بود را قاپيده بود و شلوغ بازي را تمام كرده بود.  مي خواست همان موقع از در بيرون بزند اما ترسيده بود ماجرا دراماتيك شود. نمي خواست ديگران بنشينند و در باره اش حرف بزنند. مثلن پژمان كه استاد محكوم كردنِ ديگران بود و اين كار را طوري مي كرد كه هيچ كس در درستي قضاوتش شك نمي كرد، درباره اش بگويد:" با اينكه  براش نارا حتم  اما  داره  با مريضيش  قهرمان بازي در مياره".  يا، " چرا خودشو جمع و جور نمي كنه؟" وآنها، پنج، شش رفيق فابريكش در حاليكه دور ميز آشپزخانه ي مهران اينها جمع شده اند  تاييدش كنند. طي همين  جند لحظه ي كوتاه، از آن آدم خوشحال كه همه چي حتي مردن را به تخمش هم نگرفته بود،  تبديل به چيز ديگري شد. همانجا بود كه  فهميد اين او نيست كه روابط را تعريف مي كند، ظاهرش جلوتر از خودش حرف مي زند. فكر كرد بد نيست چند دقيفه اي خودش را قايم كند. بعد خيلي عادي بيرون بيايد، كمي توي آشپزخانه يا گوشه سالن بنشيند، عادي،  با چند نفري خداحافظي كند و برود.  اما  توي توالت جلوي آينه كلاهش را برداشته بود و با وحشت به آدم غريبه اي كه آمده بود همه چيزش را ، چيز هاي ساده اش را از او بگيرد نگاه كرده بود. آنقدر آن تو مانده بود كه بچه ها يكي يكي نگرانش شده بودند. پشت در توالت صف كشيده بودند و مي پرسيدند كه حالش خوب است؟ چيزي لازم ندارد. يعد انگار همه پشت در جمع شده بودند. جرات نفس كشيدن نداشت. از سيركي كه آن پشت راه افتاده بود عصباني و خجالت زده بود. اگر توالت پنجره بزرگتري داشت مثل توي فيلم ها فرار مي كرد و آن آدمهاي مسخره را با خوشحالي اي  كه نگران بودند يك سرطاني به آن ترك بياندازد همانجا  جا مي گذاشت. از ان بدتر حالش اصلن خوب نبود. حالت تهوي خفيفيش، شديد شده بود، سرش گيج مي رفت، با بدبختي خودش را به كاسه ي توالت رساند و همه چيز حتي چشم هايش را هم بالا آورد. حواسش هنوز كار مي كرد. سيرك بيرون در به اوج خودش رسيده بود.  پدر سروناز كه نگران شده بود، قفل را شكست  و با ضربه ي محكمي در را باز كرد. بقيه هم پشت سرش.  چيزهايي مي شنيد :
 حالش خوبه
-نه بابا چي مي گي
- زنگ بزنيد اورژانس
وقتي مي بردنش، سروناز داشت گريه مي كرد و پدرش جلوي همه سرش داد زد كه دختره ي نفهم
نمي داند چه كسي را بايد دعوت كند. بنظرش شنيده بود كه پژمان گفته بود: آقاي محمودي اين چه حرفيه
چشمش به آن دختره ي لوس شادي هم افتاده بود كه رنگش پريده بود اما داشت نيشخند مي زد. مثل همان روزيكه ، با كلي عرق وحش، توي كوه گرفته بودنشان و شادي از ترس نيشخند مي زد. توي آمبولانش كه گذاشته بودنش پيش خودش گفته بود: درام كامل شد.
اما درام هنوز كامل نشده بود. انموقع نمي دانست همه چيز مي تواند از اين تراژيك تر بشود. مرگ چيزي كه هميشه به ريشخندش مي گرفت و بشكل تصادف در جاده و پرت شدن از دره تصورش مي كرد، با صداي اوپس اوپسي كه از باند هاي  ماشينش بيرون مي زد، كنار دختر برنزه ي كه نمي توانست دقيقن تجسم كند چه شكلي است اما خيلي بلند نيست. موهاي هاي لايت دارد و ماتيكي مي زند كه لب هايش را بي رنگ تر مي كند،  حالا داشت نحقيزش مي كرد. ذره ذره مي گرفتش.  بدون تصادف، بدون دختر، بدون حتي عكس 4*6 مناسبي براي آگهي ترحيمش. قرار نيست مثل قهرمان ها بميرد. دوستان شوكه شده اش روي صفحه ي فيس بوكش كامنت هاي پر سوز گداز بگذارند. مرگش اينقدر طولاني شده كه شايد حتي مادرش هم به آن انداره كه بايد برايش گريه نكند.





۲ نظر:

  1. پوففففف.... نفسگیر بود

    پاسخحذف
  2. اول فكر مي كردم خوبه. هر مي گذره بيشتر بدم مي آد. معاشرت اينجا خوشاينده اما :))

    پاسخحذف