من آدم احتمال مثبت کُشی هستم. وسواس مثبت کشی دارم. مخصوصا در روابط انسانی. از نظر من آدمها کمتر ممکن است همدیگر را دوست داشته باشند مگر اینکه خلافش ثابت شود. من کمتر پیام عاشقانهای را جذب و باور می کنم. با ان سرگرم میشوم، عاشق می شوم، مست و ملنگ میشوم، اما باورش نمی کنم. من تمام نشانهها را در زمینهای میسنجم و بررسی میکنم و بالاخره رمزگشایی می کنم که
بالا بریم دروغ است، پایین بریم دروغ است، و کلا دروغ است.
یک روز به دوستم گفتم: «علی چرا اینطوری می کند؟ چرا یک هو پیغام می گذارد که دلتنگ شده و باید من را ببیند؟
گفتم من هم دلم برایش تنگ شده، معلوم است. اما نمی توانم به این شکل ببینمش. با آن همه اتفاقی که در گذشته بین ما افتاده است. و بالاخره نمی فهمم، او که دارد زندگی خودش را می کند چرا حاضر نیست حسام را ببیند. حسام که اینقدر به او محبت دارد و دوستش دارد. حالا یک چیزی بوده و تمام شده.»
داشتیم مسیر پیاده روی بین محل پارک ماشین و سینما را پیاده می رفتیم. از این فرصت استفاده کرده بودم وتا بقیه برسند تند تند این چند جمله را گفته بودم.
علی عاشق پیشه بود. مثلا یک بار که خیلی ناراحت بودم، البته درآن دوران من همیشه ناراحت بودم. یک بام و دو هوا شده بودم. از یک طرف داشتم میرفتم، از طرف دیگر نمیدانستم دارم کجا میروم؟ همه می گفتند برو، برو، موفق میشوی. حسام میگفت برو، علی می گفت برو، دوستانم می گفتند برو، حتی مادر حسام هم میگفت برو. خودم هم فکر می کردم باید بروم و آرتیست غولی بشوم. از هولم هم مدرسه را بد انتخاب کردم، هم شهر را، هم اولین آدمی که با او ملاقات داشتم و اتاقش را به من انداخت و یا لطف کرد اتاق کثیفش را به منی که هیچ جا و مکانی نداشتم داد و به سوییت بهتری اسباب کشی کرد. آهان،بله، ببخشید، مثلا یکبار که ناراحت بودم از علی، برایم یک سبد بزرگ گل مارگریت آورد. هیچ کس تا آن روز برای من به طور خاص گل نخریده بود. من حتی نمیدانستم اصلا گل چیز خوشایندی است. آدم را خوشحال می کند. من فکر می کردم گل ننر است، ولنتاین ننر است، سالگرد ازدواج ننر است، اولین دیدار ننر است، خلاصه هر چیز احساسیای ننر است. اما وقتی آن سبد پراز دایرههای سفید را دیدم گل از گلم شکفت. توی آشپزخانه آتلیه بودم. آن روز تنها بودم و از سر بیحوصلگی آشپزخانه را تمیز میکردم. آن روز یکی از همان روزهایی بود که داشتم معادله بالا رفتیم پایین آمدیم را به نفع خودم حل میکردم. یک روز پاییزی بود، مثل امروز، ابری و بدون برف. فنجان چایم را روی میز گذاشته بودم و دور خودم توی آشپزخانه دور میزدم و در کش و قوس بهمن آری یا نه بودم که یک سبد بزرگ وارد شد. خودش هم پشت سبد گم شده بود. اینجا بود که معادله من به هم خورد.
علی عاشق پیشه بود. مثلا هربار که میگفتم نمیشود. این راه به ترکستان است، دنیا را به هم می ریخت، میرفت در بغل همه دوستان و آشنایان و غریبهها گریه می کرد. میآمد با زیر چشمهای کبود و با من حرف نمی زد. یک روز، دو روز، یک هفته. مثلا یک بار به همه گفت یا جای «من» اینجا(آتلیه)است یا جای «من». واین باید برود. و جمعیت هم کمابیش او را ترجیح میدادند. اینطور بود که من رفتم و گفتم اصلا غلط کردم این راه به بهشت است. بیخیال شو. و توانستم درآتلیه بمانم.
اما با همه اینها و دردسرهایش اینکه یکنفر خلاف تمام قراردادها اینقدر بیتعارف میخواست کنار من باشد، برایم جالب بود. چون از نظر من هیچ کس در آن زمان نمی خواست با من باشد. منظورم در رختخواب با من باشد نیست. به هر حال آدم هایی بودند که دلشان میخواست به شکلی با من باشند، اما شبیه این موقعیت را، هیچ وقت در هیچ مرحلهای از زندگیم تجربه نکرده بودم. خلاصه رابطه ما عملا بعد از رفتن من تمام شد. ظاهرا که نه. توی چت ادامه داشت، در سفرهای سالی یکبار ادامه داشت اما در واقعیت از همان ماجرای یا جای من یا جای من، برایم تمام شده بود.
بالاخره تمام شد. بدون جنگ و خونریزی. علی هم دنبال زندگی خودش بود. میرفت عاشق میشد، خسته میشد، میآمد انگار نه انگار.
چند سال گذشت. من برگشته بودم سر خانه و زندگی. همه چیز با حسام قشنگ و دلبرانه شده بود. علی هم برای مدت کوتاهی برگشته بود ایران. به حسام گفتم اگر ناراحت نمیشوی بروم علی را ببینم. من همچین آدمی شده بودم که میخواستم رضایت حسام را داشته باشم. : )))) حسام موافق بود. حسام کلا آدم بینظیری است. و چیزها را با هم قاطی نمی کند. من همه چیز را به همه چیز می دوزم. آسمان ریسمان میکنم. منطق، دلیل، برهان، بعد سوت میزنم میروم. بعد می گویم جدی؟ اینقدرها هم که فکر می کنی مهم نبودها. بعد مهربان میشوم. لطفم شامل حال همه می شود. اما حسام روی یک خط میرود. نه بالا، نه پایین. دروغ هم که می خواهد بگوید روی همان خط دروغ می گوید.
خلاصه با کسب اولین اجازه زندگیم از حسام، رفتم علی را ببینم. علی عاشق بود! نشستیم با هم ساعتها حرف زدیم. و او از عشقش گفت. یک ساعت، دو ساعت، و من با چشمهای گرد گوش میکردم. و بالاخره یکجا گفت که رفته است و در بغل مثلا افشین، های و های گریه کرده است. گریه؟؟؟؟
هوممم پس عاشق پیشگی واقعا یک ویژگی است. چطور نمی دانستم. علی از رابطهاش می گفت و نظر من را میخواست. من سعی می کردم این حرکت یا آن حرکت معشوق جدید را برایش تحلیل کنم. نظر من این بود که دختر بیچاره یا غیر بیچاره کلافه شده. به او گفتم بنظر من آن دختر آنقدرها هم عاشقش نیست. نظر من برای علی مهم نبود.
در همان روز علی سعی می کرد من را بغل کند و اگر اجازه می دادم ببوسد. و می گفت که من برایش آدم ویژهای هستم. در همان روز.
شاید این چیزها طبیعی است. شاید علی واقعا هر دوی ما، همه ما را دوست دارد، شدنی است. نیست؟ تا بحال نشده چند نفر را همزمان دوست داشته باشید؟ آدمهایی از گذشته، آدمهای در حال و به همین ترتیب تا بعداها ادامه پیدا کند. نشده؟
شاید هر وقت علی به هر کداممان میرسد نه از روی بدجنسی، نه از خودخواهی که واقعا در آن لحظه ما برایش همان آدم ویژهای که می گوید هستیم.
من و دوستم جلوی سینما رسیده بودیم و بقیه جمعیت هم به ما نزدیک شدهبود. گفتم باورت نمیشود وقتی به او می گویم نمیتوانم ببینمت میگوید چیز غریبی شدهای. می گوید باید مجسمه تو را به عنوان نمونه وفاداری از گذشته تا کنون بسازند و در میادین نصب کنند.
دوستم گفت: «البته نمیدانم می دانی یا نه، به تازگی با دوستدخترش که خیلی روابط داغ و عاشقانهای با هم داشتهاند به هم زده و حالش خوب نیست»
گفتم:« همان ... چیز؟»
گفت:«نه، یک نفر دیگر»
بالا بریم دروغ است، پایین بریم دروغ است، و کلا دروغ است.
یک روز به دوستم گفتم: «علی چرا اینطوری می کند؟ چرا یک هو پیغام می گذارد که دلتنگ شده و باید من را ببیند؟
گفتم من هم دلم برایش تنگ شده، معلوم است. اما نمی توانم به این شکل ببینمش. با آن همه اتفاقی که در گذشته بین ما افتاده است. و بالاخره نمی فهمم، او که دارد زندگی خودش را می کند چرا حاضر نیست حسام را ببیند. حسام که اینقدر به او محبت دارد و دوستش دارد. حالا یک چیزی بوده و تمام شده.»
داشتیم مسیر پیاده روی بین محل پارک ماشین و سینما را پیاده می رفتیم. از این فرصت استفاده کرده بودم وتا بقیه برسند تند تند این چند جمله را گفته بودم.
علی عاشق پیشه بود. مثلا یک بار که خیلی ناراحت بودم، البته درآن دوران من همیشه ناراحت بودم. یک بام و دو هوا شده بودم. از یک طرف داشتم میرفتم، از طرف دیگر نمیدانستم دارم کجا میروم؟ همه می گفتند برو، برو، موفق میشوی. حسام میگفت برو، علی می گفت برو، دوستانم می گفتند برو، حتی مادر حسام هم میگفت برو. خودم هم فکر می کردم باید بروم و آرتیست غولی بشوم. از هولم هم مدرسه را بد انتخاب کردم، هم شهر را، هم اولین آدمی که با او ملاقات داشتم و اتاقش را به من انداخت و یا لطف کرد اتاق کثیفش را به منی که هیچ جا و مکانی نداشتم داد و به سوییت بهتری اسباب کشی کرد. آهان،بله، ببخشید، مثلا یکبار که ناراحت بودم از علی، برایم یک سبد بزرگ گل مارگریت آورد. هیچ کس تا آن روز برای من به طور خاص گل نخریده بود. من حتی نمیدانستم اصلا گل چیز خوشایندی است. آدم را خوشحال می کند. من فکر می کردم گل ننر است، ولنتاین ننر است، سالگرد ازدواج ننر است، اولین دیدار ننر است، خلاصه هر چیز احساسیای ننر است. اما وقتی آن سبد پراز دایرههای سفید را دیدم گل از گلم شکفت. توی آشپزخانه آتلیه بودم. آن روز تنها بودم و از سر بیحوصلگی آشپزخانه را تمیز میکردم. آن روز یکی از همان روزهایی بود که داشتم معادله بالا رفتیم پایین آمدیم را به نفع خودم حل میکردم. یک روز پاییزی بود، مثل امروز، ابری و بدون برف. فنجان چایم را روی میز گذاشته بودم و دور خودم توی آشپزخانه دور میزدم و در کش و قوس بهمن آری یا نه بودم که یک سبد بزرگ وارد شد. خودش هم پشت سبد گم شده بود. اینجا بود که معادله من به هم خورد.
علی عاشق پیشه بود. مثلا هربار که میگفتم نمیشود. این راه به ترکستان است، دنیا را به هم می ریخت، میرفت در بغل همه دوستان و آشنایان و غریبهها گریه می کرد. میآمد با زیر چشمهای کبود و با من حرف نمی زد. یک روز، دو روز، یک هفته. مثلا یک بار به همه گفت یا جای «من» اینجا(آتلیه)است یا جای «من». واین باید برود. و جمعیت هم کمابیش او را ترجیح میدادند. اینطور بود که من رفتم و گفتم اصلا غلط کردم این راه به بهشت است. بیخیال شو. و توانستم درآتلیه بمانم.
اما با همه اینها و دردسرهایش اینکه یکنفر خلاف تمام قراردادها اینقدر بیتعارف میخواست کنار من باشد، برایم جالب بود. چون از نظر من هیچ کس در آن زمان نمی خواست با من باشد. منظورم در رختخواب با من باشد نیست. به هر حال آدم هایی بودند که دلشان میخواست به شکلی با من باشند، اما شبیه این موقعیت را، هیچ وقت در هیچ مرحلهای از زندگیم تجربه نکرده بودم. خلاصه رابطه ما عملا بعد از رفتن من تمام شد. ظاهرا که نه. توی چت ادامه داشت، در سفرهای سالی یکبار ادامه داشت اما در واقعیت از همان ماجرای یا جای من یا جای من، برایم تمام شده بود.
بالاخره تمام شد. بدون جنگ و خونریزی. علی هم دنبال زندگی خودش بود. میرفت عاشق میشد، خسته میشد، میآمد انگار نه انگار.
چند سال گذشت. من برگشته بودم سر خانه و زندگی. همه چیز با حسام قشنگ و دلبرانه شده بود. علی هم برای مدت کوتاهی برگشته بود ایران. به حسام گفتم اگر ناراحت نمیشوی بروم علی را ببینم. من همچین آدمی شده بودم که میخواستم رضایت حسام را داشته باشم. : )))) حسام موافق بود. حسام کلا آدم بینظیری است. و چیزها را با هم قاطی نمی کند. من همه چیز را به همه چیز می دوزم. آسمان ریسمان میکنم. منطق، دلیل، برهان، بعد سوت میزنم میروم. بعد می گویم جدی؟ اینقدرها هم که فکر می کنی مهم نبودها. بعد مهربان میشوم. لطفم شامل حال همه می شود. اما حسام روی یک خط میرود. نه بالا، نه پایین. دروغ هم که می خواهد بگوید روی همان خط دروغ می گوید.
خلاصه با کسب اولین اجازه زندگیم از حسام، رفتم علی را ببینم. علی عاشق بود! نشستیم با هم ساعتها حرف زدیم. و او از عشقش گفت. یک ساعت، دو ساعت، و من با چشمهای گرد گوش میکردم. و بالاخره یکجا گفت که رفته است و در بغل مثلا افشین، های و های گریه کرده است. گریه؟؟؟؟
هوممم پس عاشق پیشگی واقعا یک ویژگی است. چطور نمی دانستم. علی از رابطهاش می گفت و نظر من را میخواست. من سعی می کردم این حرکت یا آن حرکت معشوق جدید را برایش تحلیل کنم. نظر من این بود که دختر بیچاره یا غیر بیچاره کلافه شده. به او گفتم بنظر من آن دختر آنقدرها هم عاشقش نیست. نظر من برای علی مهم نبود.
در همان روز علی سعی می کرد من را بغل کند و اگر اجازه می دادم ببوسد. و می گفت که من برایش آدم ویژهای هستم. در همان روز.
شاید این چیزها طبیعی است. شاید علی واقعا هر دوی ما، همه ما را دوست دارد، شدنی است. نیست؟ تا بحال نشده چند نفر را همزمان دوست داشته باشید؟ آدمهایی از گذشته، آدمهای در حال و به همین ترتیب تا بعداها ادامه پیدا کند. نشده؟
شاید هر وقت علی به هر کداممان میرسد نه از روی بدجنسی، نه از خودخواهی که واقعا در آن لحظه ما برایش همان آدم ویژهای که می گوید هستیم.
من و دوستم جلوی سینما رسیده بودیم و بقیه جمعیت هم به ما نزدیک شدهبود. گفتم باورت نمیشود وقتی به او می گویم نمیتوانم ببینمت میگوید چیز غریبی شدهای. می گوید باید مجسمه تو را به عنوان نمونه وفاداری از گذشته تا کنون بسازند و در میادین نصب کنند.
دوستم گفت: «البته نمیدانم می دانی یا نه، به تازگی با دوستدخترش که خیلی روابط داغ و عاشقانهای با هم داشتهاند به هم زده و حالش خوب نیست»
گفتم:« همان ... چیز؟»
گفت:«نه، یک نفر دیگر»