۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

هنوز خانه آتش نگرفته

دور تا دور همه نان‌ها را با دست جدا کردم. نامنظم. مراقب بودم که دایره‌های سبز را کاملا از نان‌ها جدا کنم. بعد قسمت‌های کپک‌زده را توی سطل آشغال، روی برگ‌های جدا شده تربچه‌ها انداختم. اصلا دل خوشی از این کارم ندارم. حتمی بالاخره یک غذایی می‌شود با برگ این تربچه‌ها درست کرد. و چرا مراقب نیستم که نان‌ها کپک نزنند؟ یا خشک نشوند؟ چرا غذاها از شب قبل بیرون می مانند؟ چرا تکه گوشتی را که از یک هفته قبل برای گربه کنار گذاشته‌ام همان‌طور توی یخچال مانده؟ چرا اتو را روشن می‌گذارم و بیرون می‌روم؟ اگر اتصالی می‌کرد چه؟ اگر خانه آتش می‌گرفت؟
حسام گفته بود، هنوز خانه آتش نگرفته، اگر لازم است نفت بریزم. 
دلم تنگ شده. برای حرف زدن‌های طولانیمان. دلم خیلی تنگ شده. سرم را شلوغ کرده‌ام تا تنگ نشود. اما از همه جا سر در می‌آورد. از توی خوابم. از توی یخچال وقتی دارم بیخیال یک بطری آب را سر جایش می‌گذارم. از سررسیدم. وقتی دارم یادداشتی را مرور می‌کنم، در حاشیه یک صفحه که اسمش را نوشته‌ام و بعد رویش را محکم خط زده‌ام. بعد مچ خودم را می‌گیرم که  چند دقیقه‌ای است دارم موس را تکان می‌دهم و انگشت اشاره آن دست کوچک را روی صورتش می‌کشم. دور لب‌هایش می‌کشم. دور چشم‌هایش می‌کشم. دور صورتش که گرد است دایره می‌کشم. 
حسام می‌گوید که دلش می‌خواهد به من خیانت کند. نمی توانم سرزنشش کنم. به او حق می‌دهم. نگاهش می‌کنم و پیش خودم فکر می‌کنم چقدر شجاع است که می‌گوید. فقط می‌گویم اگر پیش آمد به من بگو. می‌گوید اگر پیش بیاید نمی‌تواند بگوید چون می‌ترسد من را از دست بدهد. 
یک چیزی یک وجب پایین‌تر از خط گردنم دور می‌زند و ضعف می‌کند. 
هر بار که چیزی پیش می‌آمد و به دلیلی قرار بود نشود آنقدر رویم را آنطرف می‌کردم که تمام شود. بالاخره هم تمام می‌شد. فکر می کردم این یکی هم تمام شده. اما مثل لوله آبی که درست ترمیم نشده دوباره نشت کرد. 
چرا زندگی ما شبیه سپ اپرا شده. چرا شبیه درام‌های بی‌سر و ته و بی‌ارزش عشقی شده که برای فروش محصولات تجاری کش پیدا می‌کند. چرا هنوز این ماجرا تمام نشده، آن یکی شروع می‌شود. 
حسام می‌پرسد که آیا می‌دانم ورود زنان به کوه آتوس ممنوع است. کوه آتوس کوهی است که راهب‌های ارتودکس در آن زندگی می کنند و معتقدند که زنان مانع رشد معنوی مردان می‌شوند.
فکر کردم شاید طاقتش تمام بشود و قانون من را بشکند. اما نشد. قانون من هم برای خودم سرجایش ماند. شاید یک روز از او تشکر کنم. برای بی‌توجهی‌اش. برای نخواستنم. برای اینکه سرگرم زندگی خودش است. و من برایش مثل یک شوخی گذرا بودم. من مثل یک شوخی گذار هستم. چرا باید بیشتر از این باشم. مگر خودم هیچ وقت خواسته‌ام؟ مگر دلم خواسته‌است زندگی امن و آسانم را به هم بزنم؟ مگر اینطور نبوده که هر بار بالاخره برگشته‌ام به آسودگی؟
پس این چیز‌ها که می گویم چیست؟ این به هم ریختگی‌ها؟ شاید به دلیل یک کیست تخمدان باشد؟ مثلا هورمون‌ها به هم ریخته‌ باشند. شاید چیزی به اسم دلتنگی وجود نداشته باشد. و این حالت‌ها عوارض جانبی زیاده‌روی‌ آخر هفته باشد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر