۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

مدال طلای به روی خود نیاوردن

امروز صبح بیدار شدم. همانطور که دیشب خوابیدم. قهر.
توی خواب دیده بودم که یک مرد لاغر و قد بلند و عصبی‌ ته یک کوچه که تهش را با دیوار آجری بسته بودند، گیرم انداخته. اما قسمتی از آجر‌های دیوار ریخته بودند و من توانستم خودم را توی خیابان پشت کوچه که امن و پر رفت و آمد بود، بیاندازم. از توی خیابان مرد را دیدم که داشت یک ژیلت را مثل مسواک روی زبانش می کشید. دهانش پر از خون شده بود.

...بعد حسام آمد. سرش را کج کرد، لبش را هم همینطور. گفت خودش می‌داند که فقط عاشق من است. و وقتی این را می داندخیالش از خودش و همه چیز راحت است.

گفتم ضرورت اینکه یک ساعت جدا از بقیه یک گوشه حیاط بایستید و تا وقتی مجبور نشوید، توی خانه برنگردید چیست؟ آن هم وقتی همه کمابیش از سابقه رابطه شما خبر دارند. 
صورتش شبیه کسی بود که منظور طرف مقابلش را نمی‌فهمد. مثل کسی که اتهام بزرگی را به گردنش انداخته باشند، بدون اینکه حتی بداند آن جرم چیست
گفتم: « خوشحال می‌شوی اگر من در یک مهمانی بروم با … »و نتوانستم اسمش را ببرم. پس رفتم کنج یک دیوار ایستادم و گفتم «با یکی توی حیاط این‌شکلی بایستم و  سرم را نزدیک سرش ببرم؟»  و سرم را نزدیک سر فرضی‌اش بردم
گفت:« آها تو این‌ها را برای خودت می‌گویی. می‌خواهی برای خودت مجوز بگیری.
احساس درماندگی می کردم. می‌دانستم که دارم غلو می کنم. نمی دانستم چرا!
گفتم :«اصلا چرا وقتی آنها من را دست می‌انداختند تو اینقدر خوشحال بودی؟ چرا چیزی نگفتی یا دخالتی نکردی که آن شوخی از شوخی خارج نشود؟الان همه غریبه‌ها فکر می کنند که من واقعا آدم خنگی‌هستم. اصلا کدام یک از اینها تا به حال از خودش نبوغی نشان داده‌ است؟» و سعی کردم در خاطراتم دنبال یک نبوغ یا استعداد ویژه‌ی خودم بگردم. چیزی یادم نمی‌آمد. بغضم گرفت..  
گفت:« مشکل تو این است که حرف آنها را باور داری»
گفتم: « اصلا اینها را ول کن. می‌دانی؟ من اصلا خوشحال نیستم» و نبودم
با چشم‌های گرد نگاهم کرد
گفتم:« چون نه تنها در کنارت احساس امنیت نمی کنم. که احساس خطر هم می کنم. چرا همیشه در حال متهم کردن من و پیدا کردن اشکالات من هستی؟ چرا اگر اشتباهی بکنم که از دید دیگران پنهان بماند، تو با نگرانی از اینکه نکند نکته‌ای جامانده باشد، اشتباه من را یادآوری می کنی؟ 
بعد رفتم جلوی آینه و گریه کردم. و در حال گریه کردن به خودم نگاه کردم. آخر من از دیدن تصویر گریان خودم در آینه خوشم می‌آید. بنظرم خوشگل و سینمایی می‌شود. سرم را توی زانوهایم فرو کردم وبلند‌تر گریه کردم. سرم را دوباره بالا گرفتم و دوباره به خودم نگاه کردم. بعد یک دستمال برداشتم و با پاک کننده آرایش دور چشم‌هایم را با دقت تمییز کردم...

توی باشگاه وقتی داشتم یک چیپس بزرگ در دهانم می گذاشتم، مرجان جون سرم داد زد. حسابی دعوایم کرد. گفت:« برای همین است که با وجود این همه شکم، پهلو رفتن هنوز این شکلی هستی. بعد چاق هم که بشوی زشت چاق می‌شوی.»
بعد سر میترا جون، مربی خودم، داد زد که چرا به من اجازه می‌دهد چیپس بخورم
بعد رو به من گفت: « در حین ورزش حق نداری سیب بخوری، که تازه چیز خوبی است، چه برسد به چیپس»
گفتم:« بابا به خاطر نمکش می خوردم. تازه در طول دو ساعت کمتر از ۵تا. خوب فشارم پایین می‌افتد
گفت:« تو بگو یک عدد!»
میترا جون سرش را پایین انداخته بودمن از اینکه باعث تحقیر این موجود نازنین در برابر آن اورسلای نیم متری شده‌بودم احساس تقصیر می کردم. بعد اورسلا یک برنامه غذایی بد مزه داد
وقتی به خانه رسیدم برنامه اورسلا را با تخفیف و جایزه فراوان برای خودم اجرا کردم.
رفتم لپ تاپم را روشن کردم. دیدم یک، یکِ قرمز آن بالا جاخوش کرده است. کتف چپم لرزید:
ننوشته بود که دلش تنگ شده. اما فکر کردم حتما شده. بعد نظرم عوض شد و فکر کردم حتما از روی ادب خواسته چیزی بنویسد.
جواب ندادم که من هم دلم تنگ شده. در عوض نیم خندی زدم و از روی ادب نوشتم که برای پیشرفتش خوشحالم.
چراغش روشن بود. اما مطمئن بودم جوابی برای جوابم در کار نیست. شاید بعدا. شاید هم هیچوقت
ما هر دو مدال طلای به روی خود نیاوردن داریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر