۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

یک متاهل

من او را به خودم جایزه می‌دهم. هر وقت که زیاد کار می کنم، هر کاری که یک‌نواخت و طولانی باشد. مهم نیست چه کاری باشد فقط خسته‌کننده و ملالت‌بار باشد. اینطوری هر یکی دو ساعتی، یک‌بار، می‌روم صفحه‌اش را نگاه می کنم. ببینم چیز تازه‌ای نگفته؟ امروز طرفدار کیست؟ چراغش سبز و روشن است. چند دقیقه بالا و پایین می‌روم و برمی گردم سر کارم. انگار هیچ‌وقت نبوده. مثل غذایی که می‌خوری و سیر می شوی.
این‌ها مربوط به قبل است.
 ...این روز‌ها دیگر حوصله جایزه بازی ندارم. حوصله کدر بودن. حوصله بی‌مسئولیتی ندارم. یک موقعی بدون نگاه کردن به اطرافم می رفتم جلو، داخل روابطی می‌شدم که پایان مشخصی نداشت. هر چند باریک، هر چند بی‌ارزش، فکر می کردم به امتحانش می‌ارزد. اما بعد فکر کردم پس ‌مسئولیت من در برابر آدم‌ها چه می‌شود. بعد می‌دیدم آدم‌ها هم کمتر نسبت به من احساس مسئولیت می‌کنند. و هر وقت که دنبال راه در رو می‌گردند، شرایط من را برای خودشان تعریف می‌کنند و بعد به من می گویند آخر تو شرایطی داری که نمی‌شود. این‌ها را به دوستم گفتم که تصمیم گرفته خودش را در ابتدای راهی بیا‌ندازد که یک روزی در گذشته‌ها به نطر من منطقی می‌آمد. جدایی بدون طلاق
گفتم: « من نمی فهمم» بعد اصلاح کردم و گفتم: «درباره خودم هم نفهمیدم و هیچ‌وقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم. اگر رابطه‌ای اینقدر حالش بد است. خوب چرا نباید به یک جدایی کامل بیانجامد.»
گفت: «ما مثل دو دوست با هم ادامه می‌دهیم» و از رابطه بدون تعهد، گفت:
« قبول نداری که تعهد در رابطه کاملا کاذب است؟ یک دروغ است؟ هر تعهدی یک روز تمام می‌شود؟»
دلم می خواست بگویم نه قبول ندارم. اما نتوانستم.
اینجا سعی کردم برگ برنده‌ام را رو کنم. و گفتم: «هر چه بگویی باز هم از نظر من منافعی شما را هنوز به هم متصل کرده‌است. اگر اینطور نیست، اگر نه، چرا کاملا جدا نمی‌شوید که دیگر بتوانی در آزادی کامل زندگی کنی.»
گفت: «چرا می‌خواهید همه چیز را تعریف کنید؟ چرا فکر می کنید همه روابط تعریف شده و مطلق هستند؟...»
این جمله به گوشم خیلی آشنا می‌آمد. چند وقت پیش یک نفر از روابط و احساسات تعریف نشده برایم گفته بود. وسعی  کرده بود من را قانع کند که نباید روی احساسات اسم گذاشت. «یک‌نفر» از احساسات بدون تعریف می گفت و همینطور پیش می رفت و می گفت. گوش می‌کردم. برایم جالب بود که بدانم این اشتیاق به کجا می‌رسد. بعد «یک‌نفر»، یک‌ هو، بدون مقدمه غیب شد. بالاخره یک‌روز از او پرسیدم: «آن شور حسینی کجا این غیب شدن کجا؟» گفت «آخر من داشتم به تو وابسته می‌شدم و این خوب نبود.»
این همان‌چیزی است که سعی می کردم به دوستم توضیح بدهم. که آدم‌ها در مواجهه با چنین موقعیتی وحشتزده می‌شوند. درست است که در ابتدای راه تحت تاثیر جذابیت‌های تو لباس قهرمانان را می‌پوشند ولی هر چه جلو‌تر می‌روند، تو را بیشتر و بیشتر یک متاهل می‌بینند. اصلا، حوصله‌شان سر می‌رود. و تو نمی توانی به آنها بگویی حق نداری که حوصله‌ت سر برود. بعد اگر خیلی تو را بخواهند، شروع می‌کنند به بهانه گیری و می خواهند تو از همسرت  که کیلومتر ها(جغرافیایی یا ذهنی) از تو دور‌تر است  جدا بشوی. اگر هم خیلی تو را نخواهند ساده‌تر از آنچه که فکر کنی، تو را می گذارند و می‌روند.
دوستم جواب داد:« کسی که بخواهد مالک من شود، حتمی به درد من نمی خورد و من از او جدا می‌شوم. کسی هم که به این سادگی برود بهتر است که برود»
گفتم نه نمی‌شود. وقتی تو در یک رابطه تمام نشده باشی، نمی‌توانی به وضوح موقعیت خودت پی ببری. ممکن است حتی دچار بدگمانی‌های افراطی بشوی.
گفتم:«برمی گردم به موضوع منفعت. مثلا منفعت جدایی بدون طلاق برای شوهر من در این بود که هر وقت می‌خواست رابطه‌ای را تمام کند، من را بهانه می کرد. این که فکر می کند باید به زنش وفادار باشد. و این یک اشتباه بزرگ و بدون بخشش در حق زن بیچاره‌اش است که نمی داند چطور جبرانش کند. و باید این رابطه ناصحیح به پایان برسد. حتما زن‌ها هم به من بد و بیراه می گفته‌اند که چطور با وجود رها کردن شوهرم او همچنان می خواهد به من وفادار باشد.»
و در مورد مالکیت، درست است که کلمه مالکیت آزار دهنده است. اما می خواهم بدانی که این چیزها اجتناب ناپذیر است و وقتی در موقعیتش قرار می گیری به این سادگی‌ای که در باره‌اش حرف می زنی نیست. تلخی زیادی دارد.
گفتم نمی‌توانی تصور کنی، وقتی کسی یک خواهش را، با او بودن را، اتمام یک رابطه بی‌دلیل را، هر روز و هر روز تکرار کند و تو نتوانی جوابی بدهی. وقتی یک ساعت بایستد روبرویت، التماس کند. و حتی گریه کند. هر چقدر هم که همه منطق‌هایت بگویند که مالکیت احمقانه است و کسی که می خواهد من را برای خودش داشته باشد بهتر است که نباشد، هر چقدر هم که آدم قوی‌ای باشی. نمی توانی خودت را از این‌که او را به این نقطه رسانده‌ای ببخشی.
دوست دیگرم که تا این لحظه چیزی نگفته‌بود و دخالت نکرده بود. گفت ولی شما دو نفر خیلی با هم فرق دارید. و فکر نمی کنم این چیزها که تو می گویی برای همه نتیجه یکسانی داشته باشد
 اما دوست مورد خطابم گفت که خودش به سختی‌های تصمیمش آگاه است و خودش را برای همه این ها آماده کرده‌ است. گفت که می داند که این شرایط آسان نخواهد بود و فکر می کند این یک تصمیم شجاعانه است.
گفتم: «اما بنظر من این یک تصمیم کاملا محافظه کارانه است.»
دوستم جواب داد که شاید همینطور باشد. شاید او و شوهرش می خواهند به خودشان فرصت بدهند تا با خیال راحت در مورد رابطه‌شان تصمیم بگیرند، شاید بخواهند یک روز دوباره با هم باشند و یا شرایطی پیش بیاید که طلاق ضروری باشد. چون در حال حاضر ضرورتی در کار نیست.
من نمی توانم به او بگویم که این راه را نرود.

روز بعد با حسام درباره تصمیم دوستمان و شوهرش که او خودش دوست دیگرمان است حرف زدم. گفت که با او موافق است. و نمی‌فهمد چرا من مثل خانم معلم‌ها می خواهم همه چیز را  حل کنم. و اینکه دوستمان واقعا دخترجذابی است.
راستش را بخواهید من گاهی اوقات  گیج و درمانده می شوم. آیا او همه این حرف‌ها را فقط برای این می‌زند که خیالش از بودن من راحت است؟ تصورش از من و از زندگیمان چیست؟ خاطره‌ای از گذشته دارد؟ می فهمد که من بخاطر او و برای آرامشش، سالی به دوازده ماه پایم را در هیچ گالری‌ای نمی‌گذارم. به خاطر اینکه اضطراب نداشته باشد، هیچ‌کاری را بدون او انجام نمی دهم؟ اصلا چیزی می فهمد؟ بعضی وقتها در چشم‌هایش نگاه می کنم و هیچ‌چیز نمی‌بینم. نه عشق، نه نفرت، نه هم فکری، نه دشمنی، هیچ چیز.


۱ نظر:

  1. " بعضی وقتها در چشم‌هایش نگاه می کنم و هیچ‌چیز نمی‌بینم. "

    پاسخحذف