۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

عمرش یک دقیقه بود



 یک چیزی پشت پلکم دارم، که نمی دانم  چیست، که وقتی بیرون بپرد، آب شوری تولید می کند که وقتی بپرد خیلی زیاد خواهد بود. یک چیزی هم در نقطه‌ای بین معده و قلب و نایم وول می خورد که به کناره های کتفم، گلویم و دست‌هایم ضعف می آورد. می گوید بزن زیر همه چیز، تو آدم این دنیا و این حرف ها و این کارها نیستی. من همینطور این دنیا و این حرف‌ها و این کارها را جلو می‌برم،  پشت سرم خواب می رود.  وقتی خواب می‌رود رویای کسی را می‌بینم که رویایش از خودش شیرین تر است،  تا به حال با یک خواب عاشق شده ای؟ وبا همان یک خواب ده سال عاشق بوده ای. یا بیست سال؟ یا همه عمرت؟ و هر وقت با خودت چک کرده باشی؟ مسخره است. آدم نباید با یک خواب یک عمر عاشق بشود. اما چرا میشود؟ اصلا مگر عشق توهم نیست؟ نتیجه یک سوء تفاهم؟ بالا و پایین شدن هورمون ها؟ نتیجه بدخوابی، یا بد غذایی؟ کدام نتیجه کدام بود؟ حالا نوشتهام تکه پاره می شود. یک و دو هم ندارد. ادامه تکه پاره همان متن کسالت بار قبلی است:

 چقدر در نامه هایت تنهایی است. چقدر در نامه‌هایم تنهایی است، چرا کم به هم می نویسیم چرا می‌ترسیم بنویسیم، چقدر در نامه‌هایتان تنهایی است، چقدر در نامه‌هایمان تنهایی است، چرا کم به هم می نویسیم، چرا می‌ترسیم بنویسیم. چقدر این خلاف  زندگی است. چقدر اخلاق حال به هم زن است. می خواهم زیر اخلاق بزنم. همین الان. تااااا  وقتی  که کلیدش را توی قفل بچرخاند و همه چیزهایی که مال ما است و ساخته ایم دوباره پررنگ یشود. آن وقت چه کثافت قشنگی می شوم، 
نمی‌دانم اگر این روزها اینطوری نبود دلم می خواست چطوری باشد. اما هر چه بود دلم می خواست کوتاه بود و قبل و بعد نداشت، تاریخچه نداشت، و هر حادثه ای همان جا، همانطور که شروع می شد تمام می‌شد و اثرش را هیچ جای هیچ کس باقی نمی گذاشت، بی حافظه، بی خاطره، مثل ریختن خورده نان‌ها از لای دست آدم‌ها، جارو می شد و می رفت جایی بیرون از جریان عادی زندگی.

اگر شب با هواپیما سفر کنی وکنار پنجره‌ بنشینی، دو خط غیرموازی می‌بینی که حد فاصل آنها سطحی است خاکستری و این مجموعه، خطی را در افق قطع می‌کد. و اگر شب چهاردهم ماه قمری باشد، دایره‌ای نقره‌ای در طلایی‌ترین نقطه آن قاب می بینی شاید هم نبینی. با این همه  من باور می کنم، همان یک دقیقه‌ای را که دلت من را می خواست. می دانم عمرش یک دقیقه بود.


۱ نظر:

  1. تو همیشه پری کوچک تنهایی هستی و متاسفانه فقط میتونم قول بدهم که هر بار به کشتزارها میرویم به اراذل و اوباش هشدار بدهم که حسن و تو ازدواج کرده اید��

    پاسخحذف