۱۳۹۵ آبان ۳۰, یکشنبه

padam padam

او یک هو تکانم می دهد ، یک هو بعد از ۴۰۰ روز  بهت زدگی. یک چیزی را توی دلم می‌لرزاند. که اگر من دیگر یادم نمی اید زندگی رنگ دیگری هم داشت چرا حسام باید یادش مانده باشد.  که اگر من یادم نمی‌آید چرا بقیه. مثل آن بادی که توی گوش ادیت پیاف می خواند  


 حسام ماتش برده  به من. و لابد پیش خودش می‌گوید باز شروع شد 
چند سالی است که داد نمی‌زنم، طلب زندگیم را از او نمی خواهم. بیهودگی‌های من تقصیر کسی نیست. اما  وقتی از حسام عصبانی می شوم، دست خودم نیست. انگار فقط او نیست، انگار همه مردهایی است که شناخته‌ام. از دور و نزدیک لمسشان کرده‌ام.  که سوت می‌زنند . حتی در غمشان حتی در شکستشان حتی در تنهاییشان در بی‌وفایی، در عاشقی، در بیخیالی در تعهد در همه چیزشان صدای یک سوتی می شنوی که حرص درآور است. لبت را جمع می کند. می‌فرستدت در حاشیه
اما این سمت دیگری بود که نمی‌خواستم ازش حرف بزنم. منتهی چشمم به پسرم که گذاشتمش جلوی تلویزیون تا بتوانم همین ۴خط پریشان را بنویسم افتاد و کلا داستان عوض شد. 
 چرا یکی سوت زنان یک‌هو پیدایش می‌شود و تو را که در حال خودت اب‌میوه گیری دستی خوبی شده‌ای فشار کم جانی می‌دهد و می‌رود به هر حال چرا؟ نمی‌دانم چرا؟
شاید کارهای نصفه نیمه را دوست ندارم. هر چیزی باید ته گندش معلوم شود. 
...



من به هر چیزی شبیه بودم جز عزیزم.  پسرم را زیر بغلم زدم و  با هم رفتیم به سمت حمام .  دست‌هایش را محکم دور گردنم بسته بود.  دست‌هایش را دوست داشتم من را یاد مردهایی که دوستشان داشتم می‌انداخت.  توی حوله که پیچیدمش فرصت شد خودم را توی اینه ببینم. به هر چیزی شبیه بودم جز عزیزم. 
موهایم کوتاه و پریشان بود.  بر اثر درست خشک نشدن بعد از حمام  پشت سرم پف کرده بود و بغل های گوشم بالا پریده بود. زیر چشم‌هایم از همیشه گودتر  و سیاه تر بود. پوست صورتم زرد بود. زرد زرد. زردترین زردی که بتوانی تصور کنی. و نگاهم. خالی بود. هیچ چیز نداشت.  می‌توانستی تا تهش بروی و به هیچ چیز نرسی. لب هایم پیر و باریک شده بودند.  دست هایم که خیس بود را روی موهایم کشیدم تا صاف شوند. چه رنگی دارند. رنگ زن های ارزان قیمت. 
چرا اینقدر با من مهربان شده بود؟ 

...

 تذکر می‌دهد که داروهایم را بخورم. که بدنم کمبود ویتامین دارد. با محبت امر و نهی می‌کند. سرش را آنقدر بالا می‌برد که به سقف می‌چسبد.
- بگو قول می دهم بخورم. آخری را کی خوردی. اگر من ندهم دستت. 
 فکر می کردم  صبحانه دسته جمعی خوبی می خوریم.  سه نفره. 
 نفر سوم مات از توی صندلی نگاهمان می کرد.
 داشتم تند تند به جای شیرعسل که نخواسته بود چیز دیگری آماده می‌کردم.
 و حسام حرف می‌زد. 
 نمی‌شنیدم. 
بعد چیزهایی گفتم که نمی شنیدم. 
چون حواسم پیش صبحانه‌ی آن چشم های مات درشت بود. 
 نمی خواستم بزرگ شود و شاهد بحث های بی هدف ما شود.
 می دانستم دیشب نباید خوابم می برد. اگر خوابم نبرده بود الان همه چیز آرام تر بود و ما یک خانواده خوشبخت بودیم  







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر