۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

گوش‌های بادبزنی‌اش کمی از کف دست‌هایم کوچکتر بودند


کف اتاق با یک فرش لاکی ایرانی پوشانده شده بود.  از اولین اتاقم در خوابگاه دانشگاه تا آن روز هیچ فرش دیگری به چشم ندیده بودم. همه استودیوهایی که قبل از آن در آنها زندگی کرده بودم، کف پوش داشتند.
تنها فرشم تا آن روز یک تکه پارچه قرمز  ضخیم بود که از «ای که آ» خریده بودم و رویش نوشته شده بود فرش، آن را وسط اتاق ۹متریم، (اولین اتاقی که در آن تنهایی، استقلال، افسردگی ، جدایی را تجربه کرده بودم)  که مبلمانش یک گاز، یک سینک ظرفشویی و یک میز و صندلی بود، و توالت و حمامش توی راهرو و مشترک با ۷ اتاق دیگر بود، پهن کرده بودم تا بتوانم گاهی اوقات توی اتاقم روی زمین بنشینم،  
اما  بعد که اسباب‌کشی‌های پی‌درپیم شروع شده بود، نتوانسته‌بودم  فرش را خانه به خانه جابه جا کنم و آن را به یک دوست که در آپارتمان بزرگی با دو هم خانه زندگی می‌کرد و حالا حالاها لازم نبود جابه‌جا شود. بخشیده بودم.  در آن زمان آرزو می کردم یک‌روز جابه‌جایی‌های من هم تمام شود و دیگر لازم نباشد دو چمدانم را  کشان کشان از این آپارتمان به آن یکی ببرم. از طبقه اول به هفتم، از هفتم به دوم از دوم به ششم. و لا به لای پله‌های ماری ساختمان‌های قدیمی با درهای بزرگ چوبیشان بالا و پایین بروم و طبقه‌ به طبقه نفس بگیرم. 
 یک تخت خواب تک نفره  چوب راش هم به دیوار روبروی پنجره اتاق جدیدم چسبانده شده بود که ارتفاعش  به اندازه یک میز آشپزخانه بود، در همین تخت بود که هر شب به صدای به اوج رسیدن زن همسایه ای که در طبقه ششم زندگی می کرد و تک  و توک صدای  بم ولی کوتاه  مردی که همراهش بود. گوش میکردم. صداها از پنجره باز طبقه ششم بیرون می‌آمد و به سه دیوار بلندی که اطراف حیاط ساختمان را گرفته بودند( برای همین هیچوقت نمی‌شد واقعا فهمید بیرون هوا ابری است یا آفتابی) می‌خورد، منعکس می‌شد، از تنها پنجره اتاقم رد می‌شد و توی گوش‌های من که بی‌صدا دراز کشیده بودم (و به سقف اتاقی که جهاردیوارش با کاغذدیواری‌‌های راه راه پوشیده شده بود و بی شباهت به سلول زندان نبود، ماتم برده بود) فرو می‌رفت. 
وقتی صدا شروع می‌شد، دیگر تکان نمی‌خوردم. حتی یک انگشتم. حتی یک تار مویم را تکان نمی دادم، آنقدر عضله‌هایم را سفت می کردم  و آنجا منتظر می‌ماندم  تا او به آرامش برسد. بعد بلند می‌شدم یک بهمن برمی داشتم و به تصویری که اشکان روی دیوار چسبانده بود نگاه می کردم . در تاریکی هاله ای از تصویرکویین را می‌دیدم (یا نمی‌دیدم ، فکر می کردم که می‌بینم) که میکروفون را بالا برده بود، به عقب خم شده بود، کمرش را قوس بزرگی داده بود و باسنش را تا جایی که جا بود عقب داده بود که مثلا شاید بخواند ما قهرمانیم ما قهرمانیم یا فریاد بزند مامااااا. یک هفته می‌شد که اشکان به تهران برگشته بود و خانه‌ اجاره‌ایش را برای تعطیلات تابستان به من اجاره داده بود. قرار بود آخر ماه سوم همه کرایه را یک‌جا از به او بدهم. اما قبل از رفتنش چند روزی با هم همخانه شده بودیم. چون رفتن اشکان عقب افتاده بود. و من هم دو روز خانه‌ام را زودتر تحویل داده بودم. صاحبخانه  قبلیم که پرتقالی بود گفته بود اگر پول را می خواهم باید زود اتاق را خالی کنم که بتواند آن را سریع به مشتری جدید کرایه دهد. اگر چه که تا سه ماه بعد، مدام بهانه آورد که حسا‌ب‌دارش در سفر است و پول را پس نداد. اینطوری شد که ما چند روز کنار هم زندگی کردیم. اشکان بلند‌تر از آن بود که به او بگویند بلند قد، گوش‌های بادبزنی‌اش کمی از کف دست‌هایم کوچکتر بودند و دماغ استخوانی‌ای به همان اندازه داشت. شعرهای کویین را حفظ بود. گیتار می‌زد و می خواند. بار اولش نبود که در فرانسه زندگی می‌کرد. به خاطر شغل پدرش فرانسه برایش خانه دوم بود. آخر هفته‌ها با رفقایش قرار می گذاشت. روزهای غیر تعطیل هم همانطور… چند روزی که با هم زندگی کردیم خیلی با من صمیمی شد و بعد که رفت و بعد‌ترش دیگر از آن صمیمیت خبری نبود. بعدها فهمیدم. یعنی از چند نفر شنیدم که خیلی‌ها فکر می کردند با او صمیمی هستند. اما خیلی زود فهمیده‌بودند که نیستند.
این دومین نفری بود که از ابتدای اقامتم در آن کشور تا آن روز به همان شیوه شناخته بودم. اینبار خیلی زود سرم را چرخاندم و شروع به سوت زدن کردم. دیگر یاد گرفته بودم. یا فکر می کردم که یاد گرفته‌ام که توهم زده بودم شکارچیم، خبر نداشتم خودم شکارم : )))
این یک اتفاق عادی  بود. آنقدر عادی که انگار صبح توی مترو شال نویت را گم کرده باشی. نه کیف را، با همه مدارک تویش، فقط شالت را. همان که پول‌های بیبی سیتریت را برای خریدش جمع کرده بودی. یعنی غمی داشت(دارد) که می‌پذیرفتی(می‌پذیری). اما جنسش تنفر نیست. نمی‌خواهم ریختش را ببینم نیست. فلان‌فلان‌شده نیست. اتفاقا بعد‌ها ممکن است ریختش را هم ببینی. حتی ممکن است دوست نزدیک هم شوید. و او برایت از عشقش حرف بزند و تو راهنماییش کنی. مثلا بگویی خوب کمتر به دختره محل بذار. یا بگویی چقدر ساده‌ای، معلوم است که دختره فکرش جای دیگری است. ولی او گوش نکند و امیدوار باشد که دختره فکرش پیش اوست. شاید هم یک روز از او بپرسی چرا این‌کار را کردی؟ و او بگوید که خاک توی سرش. که او بی‌شعور است و تو خیلی برایش مهمی. 
همه اینها البته شاید  به خود آدم بستگی داشته باشد. که چقدر بخواهد قربانی باشد. یا نه. آدمی باشد که مسئولیت اتفاقاتی که برایش پیش می‌آید یا برای خودش پیش می آورد را بپذیرد. 

کجا بودم؟ یک هفته می‌شد که اشکان به تهران برگشته بود...


۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

مثل طوری که سگ‌ها به آدم نگاه می کنند


شیشه جلوی ماشین از قطره‌های باران دانه دانه شده بود. بلوار به نسبت  پنج شنبه شب خلوت بود. مردم تک و توک توی غذافروشی ها می رفتند و با جعبه ‌های غذا در دست بیرون می آمدند.  از پنجره طرف راننده به گل‌فروشی سیاری که صاحبش آن را کنار پیاده‌رو پارک کرده و گل هایش را رو کاپوت ماشین و کف خیابان چیده بود نگاه می کردم. حسام رفته بود برای قابلمه پارتی خانه علی غذای لبنانی بگیرد. فروشنده که حدودا 50 ساله می‌زد داشت با مرد دیگری که  شبیه خودش بود حرف می‌زد.  هیچ تلاشی برای جلب توجه سرنشین های ماشین هایی که می گذشتند و یا برای خرید غذا نگه می داشتند نمی کرد. همینطور که حرف می‌زد، نگاه‌های طولانی ای  به من می‌انداخت و دهانش را در حالتی که می‌توانست خنده باشد ولی نبود باز نگه می‌داشت. مثل طوری که سگ‌ها به آدم نگاه می کنند و نمی‌دانی دارند به تو می‌خندند و ابراز دوستی می‌کنند یا دارند خستگی در می کنند، یا گرما را از تنشان بیرون می‌کنند.. دندان های گل فروش از جایی که نشسته‌بودم  دیده می شدند.  همه صورتش  فشرده و منقبض بود. من هم داشتم دندانهایم را به هم فشار می دادم. . از پشت قطره های بارانی که روی پنجره سمت خودم نشسته بود، حسام را دیدم که جلوی صندوق ایستاده. کارتش را به صندوقدار داد و چند لحظه بعد دستش را بالا  برد تا غذا را از روی پیشخوان مغازه بردارد وقتی دستش را بالا برد ژاکت آبی خاکستری تیره ای که به تن داشت بالا رفت و کمر و لبه  شورت زردش که از شلوار بیرون افتاده  بود نمایان شد.  کمرش که هنوز آثار آفتاب سوختگی تابستان را روی خودش داشت.  از دیدن کمر پسرانه برهنه اش در عین حال که خوشم می آمد، بدم هم می‌آمد. 
چند سال از آن روز گذشته بود. 
حالا تازه کنجکاو شده بودم که بدانم اگر وقتی حسام با دستش مانع شده بود توی آن اتاق بروم، مقاومت کرده بودم،  با چه صحنه‌ای روبه‌رو می‌شدم. سینه‌های شل و بزرگ شادی که یک بار دستم اتفاقی به آنها خورده بود  بدون لباس چه‌شکلی بود؟ دستم را به سمت سینه‌هایم بردم. هنوز سفت بودند.  
حسام گفته‌بود نه، نرو. و من رفته بودم روی صندلی نشسته‌بودم و یک کوسن بزرگ را بغل کرده بود.  موبایلم از توی اتاقم، جایی که شادی با سینه‌های بزرگ و شل و صورت رنگ‌پریده‌اش یک گوشه‌اش قایم شده‌بود یا داشت تند تند لباس هایش را به تن می کرد، زنگ می‌زد. حتما حامد بود.    
گفتم حسام! موبایلم رو میاری؟
حسام به شیشه راننده  کوبید. قفل امنیت را زده بودم. قفل را باز کردم. حسام خوشحال وسرحال در را باز کرد. گفت این غذا فروشی خانوادگیه. فروشنده‌ش زن صاحب‌مغازه‌اس
 دلم نمی خواست بدانم فروشنده ای که زن مغازه‌دار است، پیر است یا جوان، خوشگل است یا زشت، برای همین فقط جلو را نگاه کردم. بعد گفتم می‌شه یکی از این گلدون های لاله بخریم؟  

حسام گفت: یه خانوم حدود ۵۰ ساله‌است.  کارگرا...  

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

تعطیلات آخر هفته

1-
تکه‌های کوچک چربی روی ابر ظرفشویی چسبیده‌بودند. با اینکه ظرف‌ها شسته‌شده بودند، همه جا چرب بود. سنگ مرمر کنار ظرفشویی کدر بود و کف سینک پر از زنگار آب و ماسیدگی بود. سیم ظرفشویی را برداشت و ته سینک کشید. تکه‌های چربی، لابه‌لای رشته‌های سیم  «هم» چسبیده بودند. بعد آب کشید. بعد دستش را با مایع صابون سبز رنگی شست و سه بار زیر آب گرفت و بیرون آورد. از توی تکه کاغذ بستنی‌ای که روی لبه پنجره‌ بغل ظرفشویی بود یک شاه‌توت برداشت. همرا صدای نفسی که نمی خواست شنیده‌بشود  شاه توت را قورت داد. نه ترش بود نه شیرین. مرد چیده بود. دیروز که رفته‌بود به باغ سر بزند و کارگر های ساختمان همسایه را دیده بود که از درخت ها بالا رفته بودند. 
وقت برگشتن، سری به بوته شاه‌توت زده بود. بوته به اندازه یک نعلبکی میوه داده بود. مرد تا دانه آخر شاه‌توت ها را چیده‌بود و ریخته بود توی چلد نازک بستنی چوبی ای که سر راهش به باغ  برای خودش خریده بود .

یک دستمال پارچه‌ای برداشت روی لبه پنجره کشید. دست چپش تیر کشید. با دست راست ساعد دست چپ را گرفت و محکم فشار داد. شیشه پنجره از  بخار آب مرغی که روی گاز می‌پخت، پوشیده شده بود.  چند تکه آلوی خشک در یک در سطل ماست،  روی لبه پنجره رها شده بود. 
مرد نبود. رفته بود گلابی هایی را که از باغ کنده بود با پسر بفروشد. 
دختر کوچکش داشت توی اتاق گریه می‌کرد. دختر بزرگ توی حیاط به مرغ‌ها غذا می داد.
آن ها هم بودند. آن ها که در سکوت نگاهشان می کردند. 
توی سالن روی مبلهای چوبی ای که پسرش دیگر نخواسته‌بودشان نشسته بودند. زن پسرش در مرکز کاناپه نشسته‌بود و دو داماد دو طرفش روی مبل‌های تک نفره نشسته‌بودند. آن که سنش بیشتر بود چیزی گفت. زن پسر خندید.
2-
آیدا موبایلش را روی پایش گذاشته بود. مادرشوهرش توی آشپزخانه‌ دور خودش می‌چرخید. علی دست‌هایش را روی لبه‌های مبل چوبی  گذاشته‌بود. قفسه‌سینه‌ سفیدش زیر تی شرت سبزش بالا و پایین می رفت. صورتش قرمز بود. چند دقیقه قبل شوهر دختر کوچک بیدار شده‌بود. به زنش گفته بود برایش چای بیاورد. اما حالا روی مبل رو به روی علی شوهر دختر بزرگ‌تر نشسته‌بود. ابروهایش پر و گره خورده بودند. و چشم هایش بین علی و آیدا می‌رفت  و می‌آمد. آیدا روی کاناپه‌ای که وسط دو مبل تک‌نفره قرار داشت نشسته بود
علی گفت: چی شد؟
آیدا خندید. 
آیدا فکر کرد شاید آدم بدی نباشد
شوهرش نبود. رفته بود با پدرش گلابی بفروشد.دختر کوچک هم قرار بود برود.
آیدا گفته بود چه عالی. اما سر جایش نشسته بود.
دختر کوچک رفته‌بود توی حیاط. بعد برگشته بود بالا
شوهر آیدا هم برگشته بود. نفسش تند بود. پوستش به چشم آیدا می‌لرزید.
دختر کوچک گفته بود عجله کن. بابا عصبانی می‌شه
مادرش گفته بود: بیخود
دختر کوچک سر مادر داده زده بود. دختر کوچک گفته بود: وقتی نمی دونی چرت و پرت نگو
حالا مادر پسر توی آشپزخانه‌ دور خودش می چرخید. 
و دختر کوچک توی اتاق گریه می کرد
آیدا یک قلپ از چای صبحانه اش را قورت داد و لیوانش را  دورباره بااحتیاط  روی میز شیشه ای، کنار موبایل شوهرش که جا مانده بود گذاشت. میز به‌هم ریخته بود. پر از جعبه‌های آب نبات و شیرینی تازه و کهنه، لیوان‌های چای تمام شده و نشده، ظرف پنیر و در کنارش نعلبکی ای از همان رنگ که تویش چند تکه گردوی خشک  باقی مانده بود. چند تکه نان سنگک، شیشه مربا، یک جانماز کوچک تا شده، یک رکعت شمار، دو عدد گوشی موبایل سونی زد تو دو ناخن گیر، نخ دندان و پماد پا درد پدر شوهرش.
هوا تاریک شده بود.
علی خمیازه کشید

آیدا گفت: اگر باران بیاد جاده شلوغ می‌شه

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. می‌ دانید؟

من حرفم نمی‌آید. یک جور حجب و حیا و خجالتی بینمان شکل گرفته که جلوی حرف زدن را می‌گیرد. بعضی وقتها برایش موزیک پخش می‌کنم. می گردم موزیک لالایی پیدا می‌کنم، بعد یادم می‌رود و می روم سراغ کار دیگری. اما حرفم نمی‌آید. همیشه فکر می کردم آدم پرحرفی می‌شوم برایش. کلی قصه دارم که برایش تعریف کنم. اما آخر اسمش را هم نمی‌دانم. برای همین می‌روم پشت پنجره می‌ایستم و به درخت کاج روبروی خانه مان که پر از ساراست نگاه می‌کنم. بعضی اوقات یکی دوتا کلاغ هم می‌بینم و خنده‌ام می‌گیرد. و بهش می‌گویم نگاه کن ببین چقدر همه چیز قشنگ است. و شکمم را کمی بالا می گیرم تا بتواند از پنجره درخت را بهتر تماشا کند. 
یک چیزی توی چشمم سنگینی می‌کند. یک چیزی مثل تیغ ماهی. گفتم ماهی، چند ماهی می‌شود که گریه نکرده‌ام. برعکس همش خندیده‌ام. هی به خودم گفته‌ام من خیلی خوشحالم. اما منطق خوشحالی با هوشیاری در تضاد است. این روزها همش به این فکر می کنم که واقعا آرامش چیز خوبی است؟ آرامش همان چیزی نیست که چوب لای چرخ‌دنده‌های مغز آدم می‌گذارد؟ فکر را بی حرکت می‌کند؟
***
یک روز توی زندگی می‌آید که آدم می‌فهمد حتی یک‌روز هم نمی‌تواند با کسی که فکر می کرده تا ته دنیا باهاش برود زندگی کند. اما می‌تواند با آدمی که فکر می کرده یک روز هم نمی‌تواند باهاش زندگی کند تا ته عمرش جلو برود. یک زمانی آدمی بود- خوب معلوم است که آدم بود- که بهترین اتفاق ها برایم با او و در کنار او می‌افتاد اما آن زمان طوری نبود که بشود ما بتوانیم تا آخر دنیا با هم برویم. برای همین راهمان را از هم جدا کردیم. یعنی یک بار او راهش را از من جدا کرد ، یکی دوباری من از او. بعد هی سخت می‌شد چون راه که آدم نیست که این چیزها حالیش باشد. می‌گفت شما من را سرکار گذاشته‌اید و باز ما را به جان هم می‌انداخت. خلاصه یک آمپولی بود که آن لحظه زیاد درد نداشت. ولی همینطور که می‌گذشت و توی عضله حرکت می کرد، دردش هم پخش می شد. اوایل سالی، دوسالی یک‌بار همدیگر را می‌دیدیم. اما بعد یک‌روز من دیدم نمی‌شود. و گفتم نمی‌شود. و او به در و دیوار لگد زد. من آدم بی رحمه شدم و او قربانی هوس‌های یک زن. نمی‌دانم شاید هم قربانی نبود. زندگیش را می کرد و هر شش ماه یکبار مثل روز اول عاشق می‌شد. خوش بحالش. من دیگر مدتها است که نمی توانم آن طوری عاشق بشوم. انگار روی عاشق شدنم یخ ریخته‌اند. اما او هر بار که دستش به من می‌رسید لگد می‌انداخت.و می گفت که من توهم وفاداری دارم. و وفاداری احمقانه است. من باید او را ببینم. چون باید. می گفت که هیچ بار آنطوری نبوده. 
 اما شاید بدانید، من آدم بدبینی هستم. یعنی این حرف ها توی جلدم نمی‌رود. بنظر من همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. می‌دانید؟ اما یک چیز او را باور دارم. همانطور که من دلم برایش تنگ می‌شود، -برای دراز کشیدن کنارش و گوش دادن صدایش وقتی قصه می خواند- او هم دلش برای من تنگ می‌شود. دلمان برای جاهای خوب هم که مخصوص هم بود تنگ می‌شود. جاهای خوبی که یک نقطه‌ای بود که با کس دیگری تقسیم نشد. نه اینکه نقطه های موازی یا بهتری جای دیگری با آدم دیگری شکل نگرفت، ولی آن نقطه، آن موزیک، آن داستان، و آن صدا فقط مال آن رابطه بود. یک چیزی که در آن زمان ماند. چیزی که فقط می‌شود به حالش لبخند زد. 



۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

شبیه سریال آبکی‌ها -

دیگر متر را برنمی‌دارم. دیگر روی الپتیکلال یک دقیقه به یک دقیقه سرعتم را بالا نمی‌برم و به ماهیچه‌های باسنم دست نمی‌زنم. به خط کمر و شکمم هم که هی بالا و پایین می‌روند دست نمی‌زنم. به جایش روی میز آشپزخانه را از قوطی‌های میوه خشک پر می کنم  و سعی می کنم بی‌اشتهاییم به گوشت را با میوه و ترشی جبران کنم. بعد چه می‌شود؟ باسنم استعداد زیادی دارد که پهن و صاف بشود. پهلوها و شکمم هم کمبوزه ای. حسام عکس زن های حامله را بهم نشان می‌دهد کمر باریک و شکم قلمبه. ولی من بهش می گویم:«این‌ها مدلن. به من ربطی ندارن»
حالا دیگر بی‌احتیاط برنج می خورم چون بوی گوشت سرم را گیج می‌برد. تصویرش هم ترسناک شده برایم. فقط می‌توانم برنج بخورم با گوجه‌فرنگی. مثل ۴-۵ سالگی‌هایم. با آب لیمو و ماست و سالاد. 
بعد چه می‌شود. سینه‌هایم هی بزرگ و بزرگ تر می‌شوند شبیه توپ‌های تبلیغاتی بارسلونا در فروشگاه نایکی. حسام فکر می کند کادوی خوبی است. من می گویم:« تی‌شرت بخریم بهتر نیست؟ شاید طرفدار منچستر باشد»
 سرم گیج می‌رود. یک جور کامپیوتر ممنوع خود به خودی شده‌ام. هی ولو می‌شوم از این طرف به آن طرف.

صدای زوزه‌های ساکنین پشمالوی حیاطمان قطع شده.
❊❊❊
یک بالش لای پایم گذاشتم و خودم را یک وری کردم. تکیه‌ام را دادم به بالش . دستم را گذاشتم بین بالش و شکمم که مطمئن شوم فشاری بهش نمی‌آید. 
همه می گویند هنوز برای این احتیاط‌ها زود است، اما از به پشت خوابیدن وحشت دارم. روی شکم خوابیدن که افسانه‌است. 
هی چپ را امتحان کردم. کتفم خواب رفت. راست را امتحان کردم. بعد یواشکی چند ثانیه به پشت خوابیدم. رفتم در اتاق کارم را که زمستان‌ها بیشتر شکل انبار به خودش می‌گیرد باز کردم. حسام کف زمین نشسته بود. اتاق پر از مه بود و بوی شکلات می‌داد. گفتم که آمده‌ام بهت بگویم هر کاری کردم خوابم نبرد. که داشتم دیوانه می‌شدم.
 از جایش بلند شد.
 گفت: «عزیزم» 
 آمد جلو که بغلم کند. مدتها بود خودم را عقب نمی کشیدم. می گذاشتم بغلم کند و بگوید عزیزم. بگوید فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی. 
گفتم: «به من دست نزن»
جمله بهتری که شبیه سریال آبکی‌ها نباشد و معنیش به من دست نزن باشد به فکرم نرسید. توی دلم گفتم اه. اما بعد باز توی دلم گفتم. باید حرف زد. حالا مثل سریال‌ها هم شد شد
گفتم:« از کاری که در حق من و خودت می‌کنی یک روز پشیمان می‌شوی.»
اما او هر روز پشیمان است. هر دقیقه و ثانیه. 
سرش را پایین انداخته بود و می خواست او را ببخشم. برگشتم توی تخت و در سمت خودم که چسبیده به دیوار است خوابیدم ، بالش ابری مخصوص را فرو کردم لای پاهایم. 
حسام دنبالم آمد. دید پشتم را کرده ام و گریه می کنم
گفتم: «تو خشونت روانی می کنی»
و صدایم را بالا بردم
گفت شنیدم عزیزم معذرت می خوام. من مریضم
بعد در را بست و از اتاق بیرون رفت



۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

پسته شور

همه چیز پاک شده. همه نوشته هایی که جمع کرده بودم ولی زمان کافی برای اصلاحشان نداشتم، عکس هایم. فایل های صوتیم. هر کاری که طی این یک ساله کرده بودم دود شد. چون حسام یکدفعه تصمیم گرفت موبایلم را ریست کند. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هیچ عکسی برایم نمانده. عکس هایی که از دو دختر مدرسه ای لزبین توی مترو گرفته بودم، تمام آنهایی که از جلساتمان گرفته بودم و حتی عکس های دو تولد مشترک پدر و مادرم و بقیه همه غیب شدند. بعد کم کم متوجه بقیه فایل هایم شدم. هیچ کدام از نوشته هایم نبود، نه یادداشت های پراکنده ام و نه حتی یادداشت های کوچکی که درباره ی بیلبورد ها نوشته بودم.
 تمام صداهایی که اینطرف و آنطرف ضبط کرده بودم هم غیب شده بودند
حسام می گوید در عوض یک موبایل سالم داری. می گوید تقصیر خودت است که بک آپ نگرفتی. بعد می گوید که خودش خیلی ناراحت است و فکر نمی کرده چیزهای مهمی آن تو داشته باشم.
همه چیز با یک ببخشید حل می شود. فقط بخودم می آیم و می بینم ده دقیقه است که با سر  گیج رفته روی مبل افتاده ام و صورتم خیس خیس است.
فونت ها توی بلاگ اسپات به هم می ریزند. نیم فاصله که می زنی کلمه ها روی هم می افتند. اما البته می تواند تقصیر اپل هم باشد. باید برگردم با دل عزیزم کار کنم. حداقل همه چیز آنجا تکیفش با آدم معلوم است.
بالاخره رفتم دکتر. گفت وزنت خیلی خوب است. هر چه می خواهی بخور. اما وقتی فشارم را گرفت با وحشت نگاهم کرد. گفت هر ده دقیقه یک پسته شور بنداز بالا
این روزها بیشتر به خواب و کسالت می گذرد. چند قدم بیشتر نمی توانم راه بروم. بعد باید بنشینم. توی مترو سرم را به میله تکیه می دهم و بعد سعی می کنم خودم را یواش یواش به گوشه واگن برسانم و به یک گوشه تکیه بدهم.
مادر حسام تلفن می زند، حسام انار دان می کند. بعد مادرم، حسام دارد ظرف ها را می شوید، بعد خواهرهایم. گزارش می دهم. مرحله بعد را پیش بینی می کنم که می خواهند زمزمه کنند دکترت خوب نیست. مادرم دوباره تلفن می زند و برای بار سوم. می گوید چرا دکترت گفته نمک بخور؟ فشارت بالا می رود. چرا گفته شکر نخور؟ داد می زند چه دکتر بیشعوری.
حسام تلفن می زند. می پرسد ناهار چی خوردی؟
«تخم مرغ»
دروغ می گویم. تخم مرغ پخته ام اما روی گاز ولش کرده ام
می گوید چرا اینطوری می کنی؟
می گویم غذا درست کرده ام اما میل نداشته ام که بخورم و برای اینکه دروغم بیرون نزند بلند می شوم بروم غذا درست کنم.
سایه شاخه های لوستر روی سقف شبیه سینه ها سر ترکیده شده است. سینه هایم درد می کنند و متورم شده اند. شکل جدیدشان روز به روز غریبه تر خواهد شد. خودم برای خودم از این هم که هستم غریبه تر خواهم شد. با خودم قرار گذاشته ام هر چه باشم از خودم وحشت نکنم و خودم را بپذیرم. مگر از پذیرش آدمی که شده ام سخت تر است؟