کف اتاق با یک فرش لاکی ایرانی پوشانده شده بود. از اولین اتاقم در خوابگاه دانشگاه تا آن روز هیچ فرش دیگری به چشم ندیده بودم. همه استودیوهایی که قبل از آن در آنها زندگی کرده بودم، کف پوش داشتند.
تنها فرشم تا آن روز یک تکه پارچه قرمز ضخیم بود که از «ای که آ» خریده بودم و رویش نوشته شده بود فرش، آن را وسط اتاق ۹متریم، (اولین اتاقی که در آن تنهایی، استقلال، افسردگی ، جدایی را تجربه کرده بودم) که مبلمانش یک گاز، یک سینک ظرفشویی و یک میز و صندلی بود، و توالت و حمامش توی راهرو و مشترک با ۷ اتاق دیگر بود، پهن کرده بودم تا بتوانم گاهی اوقات توی اتاقم روی زمین بنشینم،
تنها فرشم تا آن روز یک تکه پارچه قرمز ضخیم بود که از «ای که آ» خریده بودم و رویش نوشته شده بود فرش، آن را وسط اتاق ۹متریم، (اولین اتاقی که در آن تنهایی، استقلال، افسردگی ، جدایی را تجربه کرده بودم) که مبلمانش یک گاز، یک سینک ظرفشویی و یک میز و صندلی بود، و توالت و حمامش توی راهرو و مشترک با ۷ اتاق دیگر بود، پهن کرده بودم تا بتوانم گاهی اوقات توی اتاقم روی زمین بنشینم،
اما بعد که اسبابکشیهای پیدرپیم شروع شده بود، نتوانستهبودم فرش را خانه به خانه جابه جا کنم و آن را به یک دوست که در آپارتمان بزرگی با دو هم خانه زندگی میکرد و حالا حالاها لازم نبود جابهجا شود. بخشیده بودم. در آن زمان آرزو می کردم یکروز جابهجاییهای من هم تمام شود و دیگر لازم نباشد دو چمدانم را کشان کشان از این آپارتمان به آن یکی ببرم. از طبقه اول به هفتم، از هفتم به دوم از دوم به ششم. و لا به لای پلههای ماری ساختمانهای قدیمی با درهای بزرگ چوبیشان بالا و پایین بروم و طبقه به طبقه نفس بگیرم.
یک تخت خواب تک نفره چوب راش هم به دیوار روبروی پنجره اتاق جدیدم چسبانده شده بود که ارتفاعش به اندازه یک میز آشپزخانه بود، در همین تخت بود که هر شب به صدای به اوج رسیدن زن همسایه ای که در طبقه ششم زندگی می کرد و تک و توک صدای بم ولی کوتاه مردی که همراهش بود. گوش میکردم. صداها از پنجره باز طبقه ششم بیرون میآمد و به سه دیوار بلندی که اطراف حیاط ساختمان را گرفته بودند( برای همین هیچوقت نمیشد واقعا فهمید بیرون هوا ابری است یا آفتابی) میخورد، منعکس میشد، از تنها پنجره اتاقم رد میشد و توی گوشهای من که بیصدا دراز کشیده بودم (و به سقف اتاقی که جهاردیوارش با کاغذدیواریهای راه راه پوشیده شده بود و بی شباهت به سلول زندان نبود، ماتم برده بود) فرو میرفت.
وقتی صدا شروع میشد، دیگر تکان نمیخوردم. حتی یک انگشتم. حتی یک تار مویم را تکان نمی دادم، آنقدر عضلههایم را سفت می کردم و آنجا منتظر میماندم تا او به آرامش برسد. بعد بلند میشدم یک بهمن برمی داشتم و به تصویری که اشکان روی دیوار چسبانده بود نگاه می کردم . در تاریکی هاله ای از تصویرکویین را میدیدم (یا نمیدیدم ، فکر می کردم که میبینم) که میکروفون را بالا برده بود، به عقب خم شده بود، کمرش را قوس بزرگی داده بود و باسنش را تا جایی که جا بود عقب داده بود که مثلا شاید بخواند ما قهرمانیم ما قهرمانیم یا فریاد بزند مامااااا. یک هفته میشد که اشکان به تهران برگشته بود و خانه اجارهایش را برای تعطیلات تابستان به من اجاره داده بود. قرار بود آخر ماه سوم همه کرایه را یکجا از به او بدهم. اما قبل از رفتنش چند روزی با هم همخانه شده بودیم. چون رفتن اشکان عقب افتاده بود. و من هم دو روز خانهام را زودتر تحویل داده بودم. صاحبخانه قبلیم که پرتقالی بود گفته بود اگر پول را می خواهم باید زود اتاق را خالی کنم که بتواند آن را سریع به مشتری جدید کرایه دهد. اگر چه که تا سه ماه بعد، مدام بهانه آورد که حسابدارش در سفر است و پول را پس نداد. اینطوری شد که ما چند روز کنار هم زندگی کردیم. اشکان بلندتر از آن بود که به او بگویند بلند قد، گوشهای بادبزنیاش کمی از کف دستهایم کوچکتر بودند و دماغ استخوانیای به همان اندازه داشت. شعرهای کویین را حفظ بود. گیتار میزد و می خواند. بار اولش نبود که در فرانسه زندگی میکرد. به خاطر شغل پدرش فرانسه برایش خانه دوم بود. آخر هفتهها با رفقایش قرار می گذاشت. روزهای غیر تعطیل هم همانطور… چند روزی که با هم زندگی کردیم خیلی با من صمیمی شد و بعد که رفت و بعدترش دیگر از آن صمیمیت خبری نبود. بعدها فهمیدم. یعنی از چند نفر شنیدم که خیلیها فکر می کردند با او صمیمی هستند. اما خیلی زود فهمیدهبودند که نیستند.
این دومین نفری بود که از ابتدای اقامتم در آن کشور تا آن روز به همان شیوه شناخته بودم. اینبار خیلی زود سرم را چرخاندم و شروع به سوت زدن کردم. دیگر یاد گرفته بودم. یا فکر می کردم که یاد گرفتهام که توهم زده بودم شکارچیم، خبر نداشتم خودم شکارم : )))
این یک اتفاق عادی بود. آنقدر عادی که انگار صبح توی مترو شال نویت را گم کرده باشی. نه کیف را، با همه مدارک تویش، فقط شالت را. همان که پولهای بیبی سیتریت را برای خریدش جمع کرده بودی. یعنی غمی داشت(دارد) که میپذیرفتی(میپذیری). اما جنسش تنفر نیست. نمیخواهم ریختش را ببینم نیست. فلانفلانشده نیست. اتفاقا بعدها ممکن است ریختش را هم ببینی. حتی ممکن است دوست نزدیک هم شوید. و او برایت از عشقش حرف بزند و تو راهنماییش کنی. مثلا بگویی خوب کمتر به دختره محل بذار. یا بگویی چقدر سادهای، معلوم است که دختره فکرش جای دیگری است. ولی او گوش نکند و امیدوار باشد که دختره فکرش پیش اوست. شاید هم یک روز از او بپرسی چرا اینکار را کردی؟ و او بگوید که خاک توی سرش. که او بیشعور است و تو خیلی برایش مهمی.
همه اینها البته شاید به خود آدم بستگی داشته باشد. که چقدر بخواهد قربانی باشد. یا نه. آدمی باشد که مسئولیت اتفاقاتی که برایش پیش میآید یا برای خودش پیش می آورد را بپذیرد.
کجا بودم؟ یک هفته میشد که اشکان به تهران برگشته بود...