شیشه جلوی ماشین از قطرههای باران دانه دانه شده بود. بلوار به نسبت پنج شنبه شب خلوت بود. مردم تک و توک توی غذافروشی ها می رفتند و با جعبه های غذا در دست بیرون می آمدند. از پنجره طرف راننده به گلفروشی سیاری که صاحبش آن را کنار پیادهرو پارک کرده و گل هایش را رو کاپوت ماشین و کف خیابان چیده بود نگاه می کردم. حسام رفته بود برای قابلمه پارتی خانه علی غذای لبنانی بگیرد. فروشنده که حدودا 50 ساله میزد داشت با مرد دیگری که شبیه خودش بود حرف میزد. هیچ تلاشی برای جلب توجه سرنشین های ماشین هایی که می گذشتند و یا برای خرید غذا نگه می داشتند نمی کرد. همینطور که حرف میزد، نگاههای طولانی ای به من میانداخت و دهانش را در حالتی که میتوانست خنده باشد ولی نبود باز نگه میداشت. مثل طوری که سگها به آدم نگاه می کنند و نمیدانی دارند به تو میخندند و ابراز دوستی میکنند یا دارند خستگی در می کنند، یا گرما را از تنشان بیرون میکنند.. دندان های گل فروش از جایی که نشستهبودم دیده می شدند. همه صورتش فشرده و منقبض بود. من هم داشتم دندانهایم را به هم فشار می دادم. . از پشت قطره های بارانی که روی پنجره سمت خودم نشسته بود، حسام را دیدم که جلوی صندوق ایستاده. کارتش را به صندوقدار داد و چند لحظه بعد دستش را بالا برد تا غذا را از روی پیشخوان مغازه بردارد وقتی دستش را بالا برد ژاکت آبی خاکستری تیره ای که به تن داشت بالا رفت و کمر و لبه شورت زردش که از شلوار بیرون افتاده بود نمایان شد. کمرش که هنوز آثار آفتاب سوختگی تابستان را روی خودش داشت. از دیدن کمر پسرانه برهنه اش در عین حال که خوشم می آمد، بدم هم میآمد.
چند سال از آن روز گذشته بود.
حالا تازه کنجکاو شده بودم که بدانم اگر وقتی حسام با دستش مانع شده بود توی آن اتاق بروم، مقاومت کرده بودم، با چه صحنهای روبهرو میشدم. سینههای شل و بزرگ شادی که یک بار دستم اتفاقی به آنها خورده بود بدون لباس چهشکلی بود؟ دستم را به سمت سینههایم بردم. هنوز سفت بودند.
حسام گفتهبود نه، نرو. و من رفته بودم روی صندلی نشستهبودم و یک کوسن بزرگ را بغل کرده بود. موبایلم از توی اتاقم، جایی که شادی با سینههای بزرگ و شل و صورت رنگپریدهاش یک گوشهاش قایم شدهبود یا داشت تند تند لباس هایش را به تن می کرد، زنگ میزد. حتما حامد بود.
گفتم حسام! موبایلم رو میاری؟
حسام به شیشه راننده کوبید. قفل امنیت را زده بودم. قفل را باز کردم. حسام خوشحال وسرحال در را باز کرد. گفت این غذا فروشی خانوادگیه. فروشندهش زن صاحبمغازهاس
دلم نمی خواست بدانم فروشنده ای که زن مغازهدار است، پیر است یا جوان، خوشگل است یا زشت، برای همین فقط جلو را نگاه کردم. بعد گفتم میشه یکی از این گلدون های لاله بخریم؟
حسام گفت: یه خانوم حدود ۵۰ سالهاست. کارگرا...
زیباست ... درست مثل نوشته های یک آدم معمولی که دوست نداشت عادی باشد.
پاسخحذف