1-
تکههای کوچک چربی روی ابر ظرفشویی چسبیدهبودند. با اینکه ظرفها شستهشده بودند، همه جا چرب بود. سنگ مرمر کنار ظرفشویی کدر بود و کف سینک پر از زنگار آب و ماسیدگی بود. سیم ظرفشویی را برداشت و ته سینک کشید. تکههای چربی، لابهلای رشتههای سیم «هم» چسبیده بودند. بعد آب کشید. بعد دستش را با مایع صابون سبز رنگی شست و سه بار زیر آب گرفت و بیرون آورد. از توی تکه کاغذ بستنیای که روی لبه پنجره بغل ظرفشویی بود یک شاهتوت برداشت. همرا صدای نفسی که نمی خواست شنیدهبشود شاه توت را قورت داد. نه ترش بود نه شیرین. مرد چیده بود. دیروز که رفتهبود به باغ سر بزند و کارگر های ساختمان همسایه را دیده بود که از درخت ها بالا رفته بودند.
وقت برگشتن، سری به بوته شاهتوت زده بود. بوته به اندازه یک نعلبکی میوه داده بود. مرد تا دانه آخر شاهتوت ها را چیدهبود و ریخته بود توی چلد نازک بستنی چوبی ای که سر راهش به باغ برای خودش خریده بود .
یک دستمال پارچهای برداشت روی لبه پنجره کشید. دست چپش تیر کشید. با دست راست ساعد دست چپ را گرفت و محکم فشار داد. شیشه پنجره از بخار آب مرغی که روی گاز میپخت، پوشیده شده بود. چند تکه آلوی خشک در یک در سطل ماست، روی لبه پنجره رها شده بود.
مرد نبود. رفته بود گلابی هایی را که از باغ کنده بود با پسر بفروشد.
دختر کوچکش داشت توی اتاق گریه میکرد. دختر بزرگ توی حیاط به مرغها غذا می داد.
آن ها هم بودند. آن ها که در سکوت نگاهشان می کردند.
توی سالن روی مبلهای چوبی ای که پسرش دیگر نخواستهبودشان نشسته بودند. زن پسرش در مرکز کاناپه نشستهبود و دو داماد دو طرفش روی مبلهای تک نفره نشستهبودند. آن که سنش بیشتر بود چیزی گفت. زن پسر خندید.
…
2-
آیدا موبایلش را روی پایش گذاشته بود. مادرشوهرش توی آشپزخانه دور خودش میچرخید. علی دستهایش را روی لبههای مبل چوبی گذاشتهبود. قفسهسینه سفیدش زیر تی شرت سبزش بالا و پایین می رفت. صورتش قرمز بود. چند دقیقه قبل شوهر دختر کوچک بیدار شدهبود. به زنش گفته بود برایش چای بیاورد. اما حالا روی مبل رو به روی علی شوهر دختر بزرگتر نشستهبود. ابروهایش پر و گره خورده بودند. و چشم هایش بین علی و آیدا میرفت و میآمد. آیدا روی کاناپهای که وسط دو مبل تکنفره قرار داشت نشسته بود
علی گفت: چی شد؟
آیدا خندید.
آیدا فکر کرد شاید آدم بدی نباشد
شوهرش نبود. رفته بود با پدرش گلابی بفروشد.دختر کوچک هم قرار بود برود.
آیدا گفته بود چه عالی. اما سر جایش نشسته بود.
دختر کوچک رفتهبود توی حیاط. بعد برگشته بود بالا
شوهر آیدا هم برگشته بود. نفسش تند بود. پوستش به چشم آیدا میلرزید.
دختر کوچک گفته بود عجله کن. بابا عصبانی میشه
مادرش گفته بود: بیخود
دختر کوچک سر مادر داده زده بود. دختر کوچک گفته بود: وقتی نمی دونی چرت و پرت نگو
حالا مادر پسر توی آشپزخانه دور خودش می چرخید.
و دختر کوچک توی اتاق گریه می کرد
آیدا یک قلپ از چای صبحانه اش را قورت داد و لیوانش را دورباره بااحتیاط روی میز شیشه ای، کنار موبایل شوهرش که جا مانده بود گذاشت. میز بههم ریخته بود. پر از جعبههای آب نبات و شیرینی تازه و کهنه، لیوانهای چای تمام شده و نشده، ظرف پنیر و در کنارش نعلبکی ای از همان رنگ که تویش چند تکه گردوی خشک باقی مانده بود. چند تکه نان سنگک، شیشه مربا، یک جانماز کوچک تا شده، یک رکعت شمار، دو عدد گوشی موبایل سونی زد تو دو ناخن گیر، نخ دندان و پماد پا درد پدر شوهرش.
هوا تاریک شده بود.
علی خمیازه کشید
آیدا گفت: اگر باران بیاد جاده شلوغ میشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر