زیر دلم درد می کند. طی دو شب گذشته از شدت درد نخوابیدهام. نه اینکه اصلا. مثلا ساعت دو از خواب بیدار شدهام و تا ۴ خوابم نبرده. بعد بالاخره به زور کتاب خوابم برده. بد هم نیست. کاش می شد هر شب ساعت ۲ بیدار شوم و چیزی که روزها حوصله ورق زدنش را ندارم، شبها به زور درد بخوانم.
به نظر من هیچ چیز بد نیست. وقوع حتی بدترین اتفاق ها بد نیست. نه این که اصلا بد نباشد، اما اگر صبر کنی و زود قضاوت نکنی، یا قضاوت کنی اما بر حقانیت قضاوتت پافشاری نکنی، اگر سعی نکنی چیزها را به زور تغییر دهی، اگر زمینه اثر را جزیی از آن بدانی و قبول کنی هر حاشیهای به دلیلی وچود دارد، یا ایها الذین آمنو : )))، می خواهم بگویم که ما نه قهرمانیم نه بازنده، ما هر کدام بنا به استعداد خودمان، حتی از فاجعهها منفعت میبریم. شاید به نظر شما احمقانه بیاید. اما به بدترین اتفاقی که این روزها برایتان افتاده فکر کنید و سعی کنید نتایج مثبتش را با مداد روی یک برگه کوچک بنویسید. حتما چیزی پیدا می کنید. شاید هم مجبور شوید کاغذ دیگری هم اضافه کنید.
دو روز بعد
روی تخت دراز کشیده بودم و به چشمهای دکتر نگاه میکردم. مثانهام پر بود، ۱لیتر آب خورده بودم که در صورت نیاز به سونوگرافی وقتم تلف نشود. اما حالا زیر فشار انگشتهای دکتر همه مایعات بدنم سعی می کردند از همه منافذم بیرون بزنند. گفت: خوب دقت کن
گفتم: درد ندارم
گفت: دقت کن
گفتم شاید چون مثانهم پره، نمی تونم تمرکز کنم
گفت: نه مهم نیست. خطری نیست.
نمیدانستم از دست دادن چیزی که هنوز حتی لوبیا هم نشده میتواند خطر داشته باشد.
گفت: اگر خارج رحم بود خطرناک بود. مشکلی نیست. فقط سه ماه صبر کن
تا امروز همه می گفتند زود باش زودباش و من دلم نمی خواست بعد یکدفعه یکنفر گفت صبر کن و صبر کردن برایم سخت شد.
اما نمی دانم چطور اینقدر دنیا سبک شده. چطور دنیا اینقدر مکانیکی و ساده شده. چطور چنین میل مازوخیستیای به سختی کشیدن پیدا کردهام. آیا مظلوم شدن از من در ذهنم آدم نوازششدنیتری می سازد؟ آیا باعث می شود خودم را که دکتر گفت حتی آن زن عجیب و ترسناک توی باشگاه هم گفت چرا دوست نداری، بیشتر دوست داشته باشم؟
چرا همیشه حق با مظلوم است؟ چرا همیشه حق با قربانی است؟ چرا حقی برای جنایتکار قائل نمیشویم؟ چرا قانون که هیچ، مغز ما هم قدرت تمییز خود را در صحنه جرم از دست میدهد. آیا مجرم لزوما ظالم است و
قربانی، مظلوم؟
پ.ن
من از شاگردهایم می ترسم. از وقتی معلم شدهام، طی این چند سال، فهمیده ام مثلا راننده تاکسی ممکن است از مسافر بترسد، دکتر از بیمار، کارمند از ارباب رجوع، فروشنده از مشتری… جلب رضایت دیگران ترسناک است
به هر حال من از شاگرد هایم می ترسم، از خوانندههای وبلاگم هم همینطور