۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

روش غیر مستقیم


 شک چیز لعنتی‌ای است. شک همیشه همان شبی خودش را توی دلت جا می دهد که صبحش به کسی گفته‌ای زندگیت را دوست داری و چقدر حسام مهربان است. شک در مغز کوچکش بغض قدیمی دارد و کینه‌ی عمیق و فراموش‌ شده ای را با وسواس پنهان کرده است.
دو روز است که با حسام قهرم. از آن قهرهایی که مدتها بهش لگد زده بودم و گفته بودم برو گم شو. دوره‌ی تو به سر رسیده.
- بابا منم کار دارم
- جدی؟ تو چه کاری می تونی داشته باشی
- ببین باز من یه چیزی رو جدی ادامه دادم  بهونه گیریت شروع شد؟ وقتی درس می دی و پول درمیاری من بهش می گم کار ...

صبر یا انفعال؟
فلج.
سالهاست که ادامه دارد و مثل روماتیسمی مزمن  در هر بحث ما برگ برنده اش را رو می کند

-الان حالت بهتره؟ الان که تونستی ثابت کنی من احمقم، ساده‌ام، بی عرضه‌ام، بی کارم... الان که هر طوری که دستت رسید تحقیرم کردی. حالت بهتره؟ آدم موفق تری شدی؟ پیشرفت بیشتری تو زندگی کردی؟
-تو رو خدا گریه نکن. ببخشید! ببخشید غلط کردم. بیا آشتی کن با من. منو ببخش من نمی‌دونم چرا آدم بدی شدم....

منو ببخش، منو ببخش در هر ثانیه تکرار می شود. توی گوشی تلفن برای سفارش خرید پودر ظرفشویی، توی آیفون، توی ماشین، در حال سریال دیدن، در حال خوابیدن، در حال غذا پختن، در حال دست به دست کردن حوله...
-حالا دیگه منو بخشیدی؟
فلج. سالهای فلجی... سالهای فلجی که از شقیقه‌ها شروع می‌شود و چشم ها را تار می کند و دست ها ضعف می‌روند و غلغلک می گیرند. بعد هم پشت. کمی متمایل به چپ. 


هفت صبح، یک غلت به چپ، یک غلت به راست:  صبر می‌کنم، از در بیرون برود. 
صدای مجری کانال پنج فرانسه گوشم را تیز می کند. هر جمله که به گوشم می‌رسد بدون اختیار ترجمه می‌شود.
می دانم برای بیرون کشیدن من از سوارخی است که تویش مخفی شده‌ام. نمی توانم مقاومت کنم. بلند می‌شوم. می‌گوید که از کانال ۱۰۰ که دوباره سرچ و پیدا کرده تا ۱۰۰۰، کلی کانال فرانسوی به چشمش خورده. می‌داند که یواشکی لبخند می زنم.
بغلم می کند: دوسِت دارم. خیلی!
 بعد لبش را روی پیشانیم می گذارد
فلج بلغش می‌کند. فلج می‌خندد و می گوید باشه. فلج با او بای بای می‌کند و تند تند لباس‌ها را توی لباس‌شویی می‌ریزد. سی دی آموزشی را توی دستگاه می گذارد و با خودش تکرار می کند: روش غیر مستقیم- بخش اول- زمان حال



۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

موقعیت:
دو مرد با پیژامه آبی در تراس یک ساختمان  نشسته اند و با هم حرف می زنند. در محوطه باز روبروی ساختمان آدمهایی را میبینیم که با لباس مشابه در گوشه و کنار محوطه مشغول چرت زدن، گفتگو و ... هستند


جیم: … بعد رفتم توی آشپزخانه کمی قهوه مانده پیدا کردم. فقط یک سیگار دیگر برایم باقی مانده بود. یک فنجان قهوه سرد ریختم و با دقت سیگار آخرم را تمام کردم. بالاخره منشی‌‌ام بعد از هزار پیغامی که برایش گذاشته بودم زنگ زد. بد خلق بود. گفتم: خوبم
گفت: پلیس فکر می کند تو یک دزد ناکام بانکی که حالا به بهانه زندانی شدن در بانک می خواهی خودت را نجات بدی
گفتم: می توانی برایم کمی غذا و سیگار جور کنی؟
گفت: اگر تلویزیون داری روشن کن
 تلویزیون را روشن کردم. در برنامه خبر من را در یک فراک سیاه و کلاه سیلندر راهراه سیاه سفید در حالی نشان میدادند که مست و پاتیل از گردن دوست دخترم آویزان بودم و فریاد می زدم: من عمو سام دزدم و از بطری بغلی که شب تولدم هدیه گرفته بودم، هورت و هورت مشروب می خوردم. دوست دخترم با لنزهای قرمز، شاخ پلاستیکی و دم سه شاخه شیطان زیر سنگینی وزن من تلو تلو می خورد و یکریز میخندید
توم: شرم آور است. حق ندارند صحنههای خصوصی زندگی مردم را در تلویزیون نشان دهند.
جیم: بله باورش سخت است…. البته ما در خیابان بودیم و نمیدانم این یک اتفاق عمومی به حساب می آید یا خصوصی. راستی تو شب هالوین کجا بودی؟
توم: راستش کار به شب نکشید: صبح خیلی زود در خانه روسپیای که شب قبل توی بار بلند کردهبودم از خواب بیدار شدم
جیم: شروع خوبی داش
توم: هوا تاریک بود. باران می بارید. خانه بوی ترشیدگی میداد.صورت روسپی در خواب شکستهتر و پرچروکتر از شب قبل به نظر میرسید و موهایش برخلاف خاطره من چرب و کوتاه بود
جیم: هاهاها پس بگو به پیشواز هالوین رفته بودی
توم: در تاریکی لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. وقتی به مترو رسیدم خیس خیس شده بودم
جیم: چای می خوری؟
توم: نه. اما اگر ویسکی داشته باشی خوب است. مترو تازه باز شده بود. هیچ کس روی سکو نبود. توی اولین کوپه قطار پریدم. بوی ترشیدگی تمام ریهام را پر کرده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. همینطور که سرم پایین بود چشمم به جوی باریکی افتاد که از کنار پایم رد میشد. در انتهای جوی که یکی از انشعاباتش به من رسیده بود، مرد بی خانمانی را دیدم که همان طور که در صندلیش لمیده بود، میشاشید
جیم: چه روزگاری شده. سیاه پوست بود یا عرب؟ 
توم: نه. نمی دانم. شاید رومانیایی. مرد با نیش باز و چشمهایی وحشی به من خیره شده بود و با دست از توی یک ظرف یکبار مصرف مخلوط عجیبی را توی دهانش می گذاشت و می جوید
جیم: باید این مراکز خیریه را آتش بزنند. ویسکیتو بخور!
توم: در ایستگاه بعدی بسرعت پیاده شدم و تمام راه را تا خانه دویدم. احساس می کردم مرد تعقیبم میکند. وقتی به خانه رسیدم از شدت ضعف و ترس توی تخت افتادم و خوابم برد. در خواب میدیدم که آن مرد خود من هستم. وقتی بیدار شدم. مرد بالای سرم ایستاده بود. به همرا همسرم، بچهها، مادر، و پدر خدابیامرزم و همه دوستان و آشنایان و مشتریان و روسپیها و حتی دوستدختر های سابقم. هوا بوی تعفن میداد. نمیشد نفس کسید. با بدبختی خودم را از لای دست و پای آدمها به پنجره رساندم و آن را باز کردم
جیم: و بعد خودت را  پایین انداختی
توم: تو هم که داری مزخرفات همینها را می گویی. من اصلا قبول ندارم که با میل خودم پایین پریده باشم. آخر کدام آدم عاقلی
جیم: یعنی می گویی آنها تو را هل دادهاند
توم: حالا چه فرقی می کند. فعلا که مردهایم
جیم: ببخشید اما من را قاطی خودت نکن. تو خودکشی کردهای و من بهدست پلیس، آنهم بی گناه کشته شدهام
توم: ای باباااااااااااااااا
جیم: می دانی؟؟
توم: هوم؟
جیم: از وقتی کشته شدهام نتوانستهام فیس بوکم را چک کنم. همه چیز بهدرک تمام ناراحتیم ایناست که قرار بود همان شب با سامانتا، منشی جدید بخش مدیا چت کنم تا یک قراری بگذاریم. دختر بیچاره تازهکار است و احتیاج به کمک دارد

توم: کی؟ چی چی تا؟؟ چه اسم بدی! همان بهتر که مردی...

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

صد و یک روش برای داشتن رابطه‌ای سالم بهتر است یا یک سگ خال‌دار

ورود آدمها به زندگی دو نفره شما(با یا بدون قرارداد مکتوب)، اجتناب ناپذیر است. هر چقدر هم که محافظه کار باشید بالاخره یکی از یک گوشه سرش را توی زندگی شما می کند و همه معادلات را به هم می‌زند. معمولا آن یک نفر همان فرشته‌ای است که می‌خواهد شما را از دیو دو سر و ۴ گوشی که با او زندگی می کنید نجات بدهد. همان کسی که بدرفتاری های پارتنر شما را به شما گوشزد می کند. اشک های شما را پاک می کند و جاهای خالی مانده در روح و جسم شما را پر می کند. اما من به شما می گویم. به جای اینکه اجازه دهید یک آدم مهربان و جذاب و فهیم  جای دیو دو سر چهار گوش شما را در زندگی بگیرد،  به محض اینکه دچار این حس شدید،  داغ و سرد شدید و احساس کردید که عاشق شده اید، به سرعت به یک روانکاو و نه یک روانپزشک، به یک روانکاو تلفن بزنید و  از او برای خودتان، و شریک زندگیتان وقت بگیرید. ممکن است مشاوره شما تا مدتها ادامه پیدا کند ولی باور کنید این راه از وارد کردن نفر سوم در رابطه‌‌ی به ظاهر پوسیده شما خیلی خیلی بهتر است.
اگر هم واقعا قصد دارید با یک نفر دیگر زندگی گنید، اگر زندگی با شریک چند‌ساله زندگیتان دیگر غیر قابل تحمل شده، بدانید که بدترین انتخاب، عاشقی‌است که پایش را در رابطه‌ تمام نشده شما می گذارد. او غیرقابل اعتماد ترین آدم است. او به احتمال زیاد خودش هم نمی‌داند که رفتارش بیمارگونه است و نمی داند دلیل اینکه شما هم در این مرحله جذب او شده‌اید چیزی جز روان مخدوش شما نیست.
خجالت نکشید. این مسئله فقط مربوط به شما نیست. قول می دهم این موضوع در درجات مختلف برای همه پیش می آید. هیچوقت نگران آبروی از دست رفته یا از دست دادن دیگران نباشید. دیگران بیشتر از آنچه که فکر می کنید شما را درک می کنند. اما!
اگر هنوز وارد یک رابطه جدی نشده اید و درکی به کلمه خیانت ندارید، یا وارد رابطه شده اید اما گوش و چشم خود را بسته اید و مدام حرف می‌زنید و خیال می کنید این قصه ها فقط مال همسایه هاست و در کلبه شما راه ندارد و دیگران به حماقت و پستی متهم می کنید، یک لحظه قوقولی قوقو نکیند و آرام بگیرید. شما هم به روانکاو احتیاج دارید تا بتوانید دیگران را درک کنید. تا اگر برای خودتان هم اتفاق افتاد خودتان، همسرتان و اگر بچه هست، او را هم نکشید. یا حداقل زندگی را بدون درمان به حال خود رها نکنید. افسردگی نگیرید و از شدت شوک فلج نشوید.
در مورد آدمهایی که وارد یک رابطه ناتمام می‌شوند بگویم که حیف! چون آنها معمولا از بهترین دوستان شما و یا پارتنر شما هستند. انها واقعا آدمهای خوبی هستند. قصد صدمه زدن ندارند. حتی شاید واقعا قصد کمک دارند. اما معمولا این تیپ آدم دوست دارد به همه کمک کند(البته همیشه استثناء وجود دارد). اما باور کنید شما هم تا وقتی او را می خواهید که نیازهای برطرف نشده‌تان را برطرف کند. فکر نکنید عاشق شده‌اید. این فقط یک موقعیت است. قهرمان ها هم نقطه ضعف دارند و این دیر یا زود به چشم شما می‌آید. و روزی می رسد که دلتان می خواهد از دست معشوق  جایگزین سرتان را به دیوار بکوبید.
اگر هم شما سرتان را به دیوار نکوبید و اتفاقا عاشق شوید، می توانم قسم بخورم که آدمی که وارد یک رابطه مخدوش می شود دیر یا زود رابطه دیگری را پنهان از رابطه مخدوش شما شروع می کند. 

من اگر اینقدر قطعی می نویسم و لحنم شبیه کتابهای صد و یک روش برای داشتن رابطه سالم شده برای این است که دوستان خوبی را چه از طرف خودم و چه از طرف حسام از دست داده‌ام و کمابیش دیده‌ام که آدمهایی که می‌شناسم درگیر همین مشکل شده‌اند. و مجبور شده‌اند آدمهایی را از زندگی خود حذف کنند که زمانی بهترین دوستشان بوده‌اند. باور کنید این یک کلیشه قابل تکرار برای همه است. با کمی تفاوت در جزییات نتیجه همان است که بود.
من و حسام از آن دسته آدمهای خوش‌شانس بودیم که بعد از همه این بالا و پایین‌ها باز کنار هم برگشتیم. من و حسام خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای متفاوت داریم.اما عمیقا همدیگر را دوست داریم. درست است که من در روابط عاطفیم  کمی یا زیاد سانتیمانتال می زنم و حسام فانتزی های جنسی عجیب و غریب( از نظر من) دارد.  درست است که حسام تند زبان است و من خودخو.اه، اما نمی دانید چقدر از اینکه هنوز با او زندگی می کنم  خوشحالم.
البته این احساس روز ۴شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ قبل از بازگشت حسام به خانه است. فردا اگر خلافش را بگویم فرداست
 : )))))