اگر گفتید چه کار کردم؟
رفتم توی گوگل سرچ کردم ناتالی پورتمن بدون آرایش. حالم بهتر شد. بعد رفتم آرایشگاه و موهایم را بافتم. . حسام روی کاناپه خوابش برده است. من دو ساعت تمام توی تخت غلط زدم و خوابم نبرد به خواهر برادرهایم فکر می کنم. دلم برایشان تنگ شده است. دلتنگی برای خواهر برادرها جنسش فرق می کند. مثلا آدم می تواند توی یک اتاق کنار خواهر یا برادرش نشسته باشد و دلش برایش تنگ شود. و می تواند آنطرف دنیا تنهایی توی اتاقش نشسته باشد ولی دلش اصلا تنگ نشود. من همیشه بچه ضد خانوادهای بودم. و همیشه دلم می خواسته از خانه فرار کنم. من هنوزم وقتی بهدیدن پدر و مادر میروم، دچار اضطراب می شوم که نکند مجبور شوم برای همیشه آنجا بمانم. وقتی همه با هم جمعیم از شدت اضطراب بیخودی می خندم و بیخودی همه را بغل می کنم. وقتی نفسم بند میآید میروم و خودم را توی یک اتاق قایم می کنم تا دوباره آرامش به من بازگردد. هفته پیش به روانکاوم گفتم من از نگاه می ترسم. میترسم تصویر کسی باشم. گفت: از قضاوت شدن می ترسی؟
فکر نمیکنم از قضاوت بترسم. من واقعا از نگاه شدن می ترسم. وقتی نگاهم می کنند قفل میشوم. این آدم که اینطور خیره شده به من از من چه میخواهد؟ من چه جذابیتی می توانم برایش داشته باشم؟ دارد من را امتحان می کند؟ دارد جذابیت خودش را تخمین می زند روی من بیچاره؟ حالا باید چه کار کنم؟ با بغل دستیم حرف می زنم. همه دارند من را نگاه می کنند. انگار فهمیده اند. نه من که طبیعیم. از شدت طبیعی بودن از یک متریش هم رد نمیشوم. حتی وقتی می خواهد با من حرف بزند مثل دخترهای ۱۴ساله فرار می کنم و می گویم حسام کجاست. اما من گیر ترس از تکرار تجربه شدهام. من از ترس زیاد خودم را به تختخواب خانهمان قفل و زنجیر کردهام و همه ی در و پنجره ها را بستهم. چون استعدادش را دارم.
اما دیشب حسام گفت که یک نفر هست که شاید جدی باشد. خوب خیالم راحت شد. از سرم گذشت. کمی هم حسود شدم. ای بابا اخر چرا من باید حتی یک کم حسود بشوم؟ به من چه؟ این که بار اول نیست. همیشه خیلی زود مسیر جدیدی پیدا میشود. یک چیزی یک لحظه ای پیدا می شود که مسیر رابطه را درست می کند. و شما را دوستهای همیشگی یا غریبههایی می کند که انگار هیچوقت درگیر هیچ کنجکاویای نشده بوده اید. خوب دیگر باید بروم خانه را مرتب کنم، برنامه کلاس عصرم را آماده کنم و مواد لازم برای خورش قیمه را از گوشه کنارههای آشپزخانه بیرون بکشم. اووووف چقدر لاکی برای گت در این دنیا وجود دارد
پ.ن: موهای بافته برای توی آب رفتن راه حل خوبی است. اما وای به آن روزی که آفتاب مستقیم جادههایی که روی سرتان باز کرده اید را مورد نگاه خودش قرار بدهد. روی سرم یه نقشه خورشید دارم الان. قرمز!
فکر نمیکنم از قضاوت بترسم. من واقعا از نگاه شدن می ترسم. وقتی نگاهم می کنند قفل میشوم. این آدم که اینطور خیره شده به من از من چه میخواهد؟ من چه جذابیتی می توانم برایش داشته باشم؟ دارد من را امتحان می کند؟ دارد جذابیت خودش را تخمین می زند روی من بیچاره؟ حالا باید چه کار کنم؟ با بغل دستیم حرف می زنم. همه دارند من را نگاه می کنند. انگار فهمیده اند. نه من که طبیعیم. از شدت طبیعی بودن از یک متریش هم رد نمیشوم. حتی وقتی می خواهد با من حرف بزند مثل دخترهای ۱۴ساله فرار می کنم و می گویم حسام کجاست. اما من گیر ترس از تکرار تجربه شدهام. من از ترس زیاد خودم را به تختخواب خانهمان قفل و زنجیر کردهام و همه ی در و پنجره ها را بستهم. چون استعدادش را دارم.
اما دیشب حسام گفت که یک نفر هست که شاید جدی باشد. خوب خیالم راحت شد. از سرم گذشت. کمی هم حسود شدم. ای بابا اخر چرا من باید حتی یک کم حسود بشوم؟ به من چه؟ این که بار اول نیست. همیشه خیلی زود مسیر جدیدی پیدا میشود. یک چیزی یک لحظه ای پیدا می شود که مسیر رابطه را درست می کند. و شما را دوستهای همیشگی یا غریبههایی می کند که انگار هیچوقت درگیر هیچ کنجکاویای نشده بوده اید. خوب دیگر باید بروم خانه را مرتب کنم، برنامه کلاس عصرم را آماده کنم و مواد لازم برای خورش قیمه را از گوشه کنارههای آشپزخانه بیرون بکشم. اووووف چقدر لاکی برای گت در این دنیا وجود دارد
پ.ن: موهای بافته برای توی آب رفتن راه حل خوبی است. اما وای به آن روزی که آفتاب مستقیم جادههایی که روی سرتان باز کرده اید را مورد نگاه خودش قرار بدهد. روی سرم یه نقشه خورشید دارم الان. قرمز!