کار بدی
کردم. آخرین برش نان جو را( بقیه اش را حسام همراه نیمرو و بیکنی که مجبور شده
بود به تنهایی آماده و میل کند، خورده بود و این آخری را روی میز شیشه ای وسط
آشپرخانه رها کرده بود) توی ظرف ماست فرو کردم و حالا خرده های نان تمام ظرف ماست
را پر کرده اند. مجبورم بروم یک قاشق بیاورم و تمام قسمت های آلوده به خرده نان را بخورم تا ظرف ماست مثل قبلش شود. طوریکه اگر
حسام هوس کرد کمی از آن را همراه شامش بخورد، متوجه نشود و هوار نزد:" شهر
کدوم وره؟" این را به من می گوید در حالیکه خودش تا سال دوم دانشگاه لحجه
ی کرمانشاهی داشت. اما به من به دلیل دیگری بر می خورد: پدر بزرگ و مادر بزرگم واقعا
دهاتی بودند. و حتی قوم خیلی خوشنامی هم نبوده ایم. اما تا همین چند وقت پیش این را نمی دانستم و
خیلی به اصالتم افتخار می کردم.
بعدها که فهمیدم اجداد و فامیلم نه تنها غیر شهری که بدنام هم بوده اند، نسبت به شوخی های قومی حساس شدم. بعد متوجه شدم که افتخار به خان زادگی و اصالت در مقابل شهر زادگی و امروزی بودن مسئله ای همه گیر است. بعد از آن نه تنها به شوخی های قومی که به هر کسی که بیاید و بخواهد از اصالت و خان زاده بودنش حرف بزند هم حساس شدم . و چون تمام قصه های این جمعیت خان زاده ها مثل هم روایت می شوند، تراژدی هایی که با دوران فراوانی پول و زمین شروع شده و با انقلاب سفید شاه و مردم تمام می شوند، و چون همه قصه هایی که بهشان خورانده اند را کلمه به کلمه می دانم، اغراق ها و غیره. هر وقت یکیشان را یک گوشه گیر بیاورم حسابی باهاش سرگرم می شوم. آن خوی وحشی غیر خوشنامم بالا می زند، و چنگالهایم خط گردنش را نوازش می کند که خوب می گفتی، خان کدوم ورین؟ آهااا از برزگرا این؟ لرستان، کجا؟ نور آباد؟ چه سرگرمی مفرحی!
همیشه این سوال برایم پیش می آید که پس چه کسی این وسط رعیت بوده. ما که هر چی لر و کرد دیدیم خان سابق بوده اند.
مادرم می گوید( راست و دروغش پای خودش) در میان این همه آدم های بد ذات و برادر کُش، فقط پدرش آدم خوبی بوده که او هم این اواخر به دلیل از دست دادن تنها پسر و بالا کشیده شدن دارایی( که احتمالا یا خودش یا پدرش به زور به دست آورده بوده اند) دیوانه شده بوده و شب ها با تبری چیزی سراغ زنش می رفته و از او می خواسته به رابطه ی نامشروعش با داماد بزرگش که با دختر ترشیده ی 14 ساله شان ازدواج کرده بود، اعتراف کند. در آخر به زنش گفنه: ملکزاده! یا ملی یا مل مل یا ژن!( چون پسری نداشته که زنش را با آن نام صدا کند)" بِچِم اَ شیراز اَرا وکیل"( برم شیراز برای وکیل) اینطور می شود که پدربزرگ نیمه یا کاملا مجنون من یک زن و پنج دختر قد و نیم قد را رها می کند تا برای بازپس گرفت اموالش وکیل بگیرد. حالا چرا شیراز، مگر در اطراف دهات خراب شده شان وکیل پیدا نمی شد؟ نمی دانم. می گویند که پدربزرگ یک بار از شیراز نامه ای نوشته که یک هفته دیگر به اتفاق وکیل باز می گردد اما هرگز نه خودش نه جسدش و نه خبرش باز نمی گردند. در این خصوص سه روایت یا شایعه موجود است: فامیلی که ارث را بالا کشیده اند او و وکیلش را بین راه به قتل می رسانند و جسدها را سر به نیست می کنند.2- پدربزرگ اینقدر دیوانه بوده که سر به بیابان گذاشته و بیابان گرد و خیابان گرد شده، سالها بعد دیگر خاطره ای از زن و فرزند نداشته و روزی در گوشه ای ریغ رحمت را نوش جان کرده است.3- پدربزرگ خیلی هم سر عقل بوده اما در شیراز تجدید فراش می کند و می گوید گور بابای همه کرده، و چیزهای دیگر که بدلیل عدم تسلط من به این زبان از گفتنش صرف نظر می کنم.
بعدها که فهمیدم اجداد و فامیلم نه تنها غیر شهری که بدنام هم بوده اند، نسبت به شوخی های قومی حساس شدم. بعد متوجه شدم که افتخار به خان زادگی و اصالت در مقابل شهر زادگی و امروزی بودن مسئله ای همه گیر است. بعد از آن نه تنها به شوخی های قومی که به هر کسی که بیاید و بخواهد از اصالت و خان زاده بودنش حرف بزند هم حساس شدم . و چون تمام قصه های این جمعیت خان زاده ها مثل هم روایت می شوند، تراژدی هایی که با دوران فراوانی پول و زمین شروع شده و با انقلاب سفید شاه و مردم تمام می شوند، و چون همه قصه هایی که بهشان خورانده اند را کلمه به کلمه می دانم، اغراق ها و غیره. هر وقت یکیشان را یک گوشه گیر بیاورم حسابی باهاش سرگرم می شوم. آن خوی وحشی غیر خوشنامم بالا می زند، و چنگالهایم خط گردنش را نوازش می کند که خوب می گفتی، خان کدوم ورین؟ آهااا از برزگرا این؟ لرستان، کجا؟ نور آباد؟ چه سرگرمی مفرحی!
همیشه این سوال برایم پیش می آید که پس چه کسی این وسط رعیت بوده. ما که هر چی لر و کرد دیدیم خان سابق بوده اند.
مادرم می گوید( راست و دروغش پای خودش) در میان این همه آدم های بد ذات و برادر کُش، فقط پدرش آدم خوبی بوده که او هم این اواخر به دلیل از دست دادن تنها پسر و بالا کشیده شدن دارایی( که احتمالا یا خودش یا پدرش به زور به دست آورده بوده اند) دیوانه شده بوده و شب ها با تبری چیزی سراغ زنش می رفته و از او می خواسته به رابطه ی نامشروعش با داماد بزرگش که با دختر ترشیده ی 14 ساله شان ازدواج کرده بود، اعتراف کند. در آخر به زنش گفنه: ملکزاده! یا ملی یا مل مل یا ژن!( چون پسری نداشته که زنش را با آن نام صدا کند)" بِچِم اَ شیراز اَرا وکیل"( برم شیراز برای وکیل) اینطور می شود که پدربزرگ نیمه یا کاملا مجنون من یک زن و پنج دختر قد و نیم قد را رها می کند تا برای بازپس گرفت اموالش وکیل بگیرد. حالا چرا شیراز، مگر در اطراف دهات خراب شده شان وکیل پیدا نمی شد؟ نمی دانم. می گویند که پدربزرگ یک بار از شیراز نامه ای نوشته که یک هفته دیگر به اتفاق وکیل باز می گردد اما هرگز نه خودش نه جسدش و نه خبرش باز نمی گردند. در این خصوص سه روایت یا شایعه موجود است: فامیلی که ارث را بالا کشیده اند او و وکیلش را بین راه به قتل می رسانند و جسدها را سر به نیست می کنند.2- پدربزرگ اینقدر دیوانه بوده که سر به بیابان گذاشته و بیابان گرد و خیابان گرد شده، سالها بعد دیگر خاطره ای از زن و فرزند نداشته و روزی در گوشه ای ریغ رحمت را نوش جان کرده است.3- پدربزرگ خیلی هم سر عقل بوده اما در شیراز تجدید فراش می کند و می گوید گور بابای همه کرده، و چیزهای دیگر که بدلیل عدم تسلط من به این زبان از گفتنش صرف نظر می کنم.
به نظر شما کدام یک از این داستانها می تواند
واقعی باشد؟ آیا پدربزرک کشته شده؟ یا سالها در گوشه ای امن با همسری پسر زا به زندگی خویش ادامه داده؟ آیا دیوانه شده و سر به
بیایان گذاشته، یا فاجعه ای بزرگتر از این اتفاق افتاده اما توافق بر این شده که
از ما پنهانش کنند.
پ.ن: من
با حسام قهرم. چون دیشب در جواب چطوره برای مامانت گل بخریم، من را به ظلم و قساد و تنفر و بی انصافی در حق مادرش متهم کرد و متذکر شد که به این رفتار متظاهرانه ی غیرانسانی خویش پایان دهم.
یک ساعت بعد ازبازگشت به خانه، برایش این سووال پیش آمد که چه چیزی توانسته من را تا این حد غمگین کند. آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟ یا چون موقعی که از سر کار برگشته، به جای سه بار، دو بار گونه های من را بوسیده!
یک ساعت بعد ازبازگشت به خانه، برایش این سووال پیش آمد که چه چیزی توانسته من را تا این حد غمگین کند. آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟ یا چون موقعی که از سر کار برگشته، به جای سه بار، دو بار گونه های من را بوسیده!
امروز صبح
بعد از اینکه از خواب بیدار شد و آمد جایش را مثل یک بچه گربه، به زور و مثل حقی طبیعی توی بغلم باز کرد، و
گفت گونه هایش نوازش می خواهند تازه متوجه شد، با یک مار بداخلاق و بی حوصله ی
آماده نیش زدن طرف است.
کمی چشمهایش
را یک وری و لوس و لوچ کرد و بعد با تعجب پرسید چرا اینقدر بی محبتی به من امروز
صبح؟ اتفاقی افتاده؟
2- دیشب
مادر حسام وقتی متوجه شد بازی انگری برد را به تماشای کارتون به همراه همسرم ترجیح
می دهم، معترض شد و فرمود: " بسم الله الرحمن رحیم! همانا یک زن موظف است به
امر شوهرش گوش کند.