از پنجره
ی استودیوی 18متری ام در طبقه ششم ساختمانی قدیمی، به شیروانی خاکستری، دالبری ساختمان روبرویی نگاه می کردم و هوای از باران رد شده را با دود گرم آخرین سیگار از آخرین بسته ی بهمن از
ایران رسیده ام فرو می دادم که تلفن زنگ زد. آقای اَبیل، کارمند بانک کردی لیونه،
شعبه سنت ژرمن بود
-
سلام آقای مفیدی، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم اگر امروز
گرفتار نیستید، چند ساعتی سیمون را نگه دارید. می دانم روز تعطیل است، دو برابر پرداخت می کنم.
- بسیار خوب. مشکلی
نیست
-
خیلی لطف می کنید. پس اگر زحمتی نیست، او را به آرایشگاه هم ببرید. آدرس را برای
تان نوشته و در کیفش گذاشته ام. فکر کنم اگر الان راه بیافتید، به موقع خواهید
رسید
-
بسیار خوب
چند دقیقه بعد داشتم در خیابان می دویدم، حتی وقتی روی صندلی های آبی قطارخط 2 نشسته بودم چیزی درونم می دوید. کودکستان تازه تعطیل شده بود. سیمون بد خلق و کیفش
را گرفتم و پریدم توی خیابان
-سیمون خوبی؟باید بریم آرایشگاه
- نمی خوام
باید آدرس رو از کیفت بردارم
لج می کند. به زحمت راضیش می کنم تا اجازه دهد در کیفش را باز کنم. دست سیمون در دستم، به ساختمانی رسیدیم که کنار درش، ردیفی از
تابلو های کوچک و خاکستری نصب شده بود با گذر از در چوبی کوچکی در طبقه سوم، به دنیایی پا
می گذاشتیم که برای من شبیه رویا و برای سیمون کوچک که قرار بود موهایش را به دست
قیچی تیز آرایشگر بسپارد، کابوس بود. سیمون به محض دیدن آن دختر خانم بلند
قدی که با لبخندی بسته و موهای صاف و قهوه ای کوتاه، به ما نزدیک شد، لب هایش را
ورچید و پشت من پناه گرفت. به صندلی های هوابیمایی کوچک و رنگارنگ آرایشگاه اشاره کردم و گفتم برای کوتاه کردن موهای کوچولو
آمده ایم. خانم جوان به نیمکت چوبی قرمز و کوتاهی که بالش های چرمی با نقش بچه
خلبان و هواپیماهایی شبیه جیمبو داشت اشاره کرد و گفت خواهش می کنم، بفرمایید. سیمون
که به لطف فضای غریبه ی آنجا با من مهربان شده بود چسبیده به من نشست و دست من را محکم
گرفت. چند دقیقه بعد، دختر دیگری، ریزو تپل، به ما که در آن زمان تنها مشتریان
منتظر آرایشگاه بودیم، سبدی پر از آب نبات های گرد و رنگی تعارف کرد. سیمون با
دیدن یک غریبه ی دیگر مثل جوجه ای که بخواهد زوایای گرم بدنت را کشف کنند، سرش را
تا آنجا که می توانست لای کاپشنم که فراموش کرده بودم درش بیاورم مخفی کرد.
گفتم:
بردار سیمون
بردار
و نگاهم روی جیب یونیفورم زن به ابرهای نرم و آبی کمرنگی ثابت شد که به شکل
مطبوعی برجسته شده بودند و خوشید خندانی از پشتشان لبخند می زد. خورشید همانطور
لبخند زنان دور شد و پشتش را به من و سیمون خجالتی که انگار به دنیا امده بود تا
قید همه ی شادی ها را بزند، کرد و رفت.
نوبت سیمون شد و او مثل محکوم به اعدامی، تسلیم
و بی اراده نگاهی به من انداخت و همراه آرایشگرش، همان دختر اولی، رفت و به کمک او
توی یک فوکِر قرمز با بالها و دم راه راه سفید و قرمز و یک فرمان گرد سقید نشست و
سرش را پایین انداخت. سمت چپش یک جت نقره ای زیبا بود که آرزو می کردم می توانستم
تویش بنشینم و دختر مو قهوه ای دست هایش را توی موهایم فرو کند و هیچوقت نخواهد که
بیرونشان بیاورد. سمت راستش دو فوکر دیگر یکی زرد با دم و بالهای راه راه زرد و
سیاه و آن یکی یکدست سقید گذاشته شده بود. روبروی هر هواپیما یک آینه شبیه آینه ی
جادویی نامادری سفید برفی و کنار هر آیته
یک مونیتور روی میز توالت های نئوپانی رنگارنگ گذاشته شده بود. صدای پچ پچ دو آرایشگر که داشتند از تعطیلات
آخر هفته شان با شخصی به نام پل حرف می زندند، گوش هایم را نوازش می داد و چشم
هایم را گرم می کرد، سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم های نیم بسته آخرین و
بزرگترین هواپیما را دیدم که روی سقف بین ابرها نقاشی شده بود و پرچم بزرگی را در
ادامه ی خود می کشید که روی آن نوشته شده بود: " آسمان محدود است"