۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

اقلیت احساساتی


انتخابات کاتالونیا تمام شد. حزب استفلال طلب نتوانست اکثریت کرسی ها را به دست بیاورد و در نتیجه همه پرسی برای استقلال بی همه پرسی. راستش من بارها و بارها اخبارشان را دنبال کردم اما در نهایت نتوانستم بفهمم استقلال به نفع کاتالونبا هست یا نیست.  همان طور که نمی دانم استقلال به نفع کرد ها هست یا نیست.  بعضی اوقات به نظرم می آید که استقلال طلبی با احساسی  گری  رابطه ی مستقیم دارد. زمانی که گروهی در اقلیت بالا قرار می گیرد شروع به خیال پردازی و افسانه سازی درباره ی خود و ریشه هایش می کند. من دارم خیلی کلی فکر می کنم و نظر می دهم. چون مشاهدات محدود دارم. اما وفتی اوضاع کردهای ترکیه یا ایران را از دور می بینم یا می شنوم، متوجه می شوم اینهمه در قوم خود محدود شدن باعث کورفکری و نگاه دگم در بین آنها شده و به نظر می رسد خانواده ها در خرافات و سنت هایی بدوی غرق هستند و جدایی از آنها را جدایی از ریشه ی خود می دانند. در کانالونیا البته نمی دانم اوضاع  چطور است. فقط می دانم ابالتشان قرض زیادی بالاآورده است.
من هم استقلال طلب، احساساتی و خیالپرداز هستم. من هم در خانه در اقلیت هستم و همیشه نگاهم خواه نا خواه به سمت دولت مرکزی است. هر روز بیش از پیش از موقعیت کم مسئولیتم استفاده می کنم و در عین حال مایلم دولت مرکزی را  سرنگون کنم.  

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

فاز اول تنش

حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند.  وفتی از او می پرسم:" رمبو ئه؟ خیلی سریع اسم دو هنرپیشه را می گوید. اسم ها لیز می خورند و گم می شوند. نتیجه ی پرسیدن دوباره ام هم مثل قبل می شود.  به جای اینکه درمقابل جواب سریع و نامفهوم حسام ( با عمد شاید ناآگاهانه ای در ایجاد فاصله بین من و خودش در مقام بی اطلاع و پر اطلاع) حرص بخورم،  توی گوگل سرچ می کنم هنرپیشه ی رمبو و گوگل با مهربانی جواب می دهد:"سیلوستر استالون" .
 خوب من اصلا این سوال را برای این نپرسیدم که بفهمم اسم هنرپیشه ی رمبو چیست، در واقع می خواستم بفهمم این فیلمی که حسام دارد با علاقه نگاه می کند،  از مجموعه ی رمبو است یا سیلور استالون که حالا اسمش را بلدم، فقط در آن بازی می کند
 تا بنویسم:" حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند که سیلور استالون هنرپیشه ی رمبو در آن بازی می کند و برای من خیلی جالب است که چطور وفتی بی.بی.سی برنامه ای درباره ی خشونت علیه زنان نشان می داد، هد فون توی گوشش کرد تا با لپ تاپش " سات پارک" ببیند. وقتی هم بالاخره هدفون را از گوشش در آورد شروع کرد به مسخره کردن مجری زن و مهمان برنامه. اصلا حاضر نشد به صحبت های آن زن در باره ی خشونت خانگی گوش کند. صدایش را بلند کرد و چیزهایی گفت که همه ی گوش را پر می کرد.
 حسام از آن مردهایی نیست که کنترل کند، محدود کند، حسود و شکاک باشد یا اجازه ندهد زنش کار کند.  حسام از آن مردها نیست چون هم خودش تحصیل کرده است، هم پدر و مادرش نحصیل کرده و کارمند.
باید بگویم که مردهای تحصیل کرده، عموما شبیه حسام هستند و زبان خشونتشان با مرد های کم سواد متفاوت است. مردهای طبقه ی متوسط  تحصیل کرده نمی گویند:" زن چرا شام نپختی؟" وقتی شام نپخنه باشی می روند توی آشپرخانه و بهترین غذا را می پزند. خانه را مرتب می کند، لباس شویی را روشن می کند و حتی همسرشان را تشویق به کار بیرون از خانه و فعالیت های اجتماعی می کنند. آنها اگر اهل خشونت باشند، به تفکر زنان حمله می کند و نرم نرم کاری می کنند تا یک روز برسد که زن یادش برود روزی آدم متفکر و دارای نظری بوده است.  گفتگو با این مردها معمولا یا بعد از مدتی  قطع می شود یا یک طرفه. آن ها گوینده اند و پارتنرشان شنونده.  مرد های طبقه ی ما اگر اهل خشونت باشند، پارتنرشان را با گفتن جمله های به ظاهر ساده  که شاید فقط او متوجه ش شود، تحقیر می کنند و روز بعد به سادگی و از صمیم قلب عذر خواهی می کنند.
 حسام هم از آن هایی است که اگر احساس کند دارد در گفتگو  شکست می خورد، وحشت زده می شود و دنبال راه تلافی می گردد حتی ممکن است صدایش را بی جهت بلند کند یا بگوید وقتی نمی فهمی چی می گم حرف زدن با تو فایده نداره!. اما بعد ازناراحت کردنم اینقدر معذرت خواهی می کند تا ناچار شوم با او آشتی کنم. بعضی اوقات هم اگر  سووالی از نظر او نابجا بپرسم یا جواب بی اطلاعی بدهم  چنان رفتاری می کند که آرزو می کنم کاش هیچوقت چیزی از او نپرسیده بودم. در مقابل سووالهایش  بیشتر اوفات هول می شوم. چون مثل معلم ها و با نگاه از بالا می پرسد( درحالیکه که می دانم  آگاهی او به این موضوع  در حد همین وبلاگی است که ده دقیقه پیش خوانده ).
 من انگار مورد خشونت  روانی هستم. نمی دانم. شاید شما هم باشید یا ناآگاهانه در حق نزدیکترین آدم زندگیتان خشونت روانی می کنید. اگر از دسته ی دوم هستید،  مثل حسام  وحشتزده نشوید و چشم و گوشتان را به عمد نبندید.   

پ.ن
اسپاگتی با سس بادمجانِ حسام پز داریم. تند و خوشمزه. امیدوارم یک روز بتواند آشپزخانه ی رویایی اش را راه بیاندازد.

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

چرخ گوشت قرمز


دیشب تو خواب سر حسام که نمی دانم چه کار کرده بود، که اینقدر عصبانی بودم ازش داد زدم و گفتم:" دیگه اینبار ازت طلاق می گیرم حالا ببین!" بعد مثل بیداری در تصمیم مصمم شک کردم.
بعد مادرم بک چرخ گوشت عجیب و خیلی قدیمی  قرمز بهم هدیه داده بود تا از غصه ام کم شود و برایم یک جوراب شلواری رنگ پای نازک هم خرید. این بار سوم است که در این دوهفته این خواب را می بینم. با اجراهای مختلف. اما در همه ی خواب ها دارم از حسام طلاق می گیرم. صبح که از خواب بیدار می شوم زندگی چیز گهی است. چون حسام ِ از همه جا بی خبر، از همه جا بی خبر است.
چه فکری می کنم با خودم. پس چرا دارم تو اینترنت دنبال ورزش های دوران بارداری می گردم؟
حسام گفت: باید سیگار رو ترک کنی، وگرنه می رم با یکی دیگه بچه دار می شم. به قول صهبا! هارهار! انگار ت.خ.م.ش طلاست.
پانزده سال است حسام را می شناسم، یازده سال است که یکی در میان با هم زندگی می کنیم، اما پیش زمینه های زندگی جدیمان از سه سال پیش به زور همان روانکاوی که تپل مپل بود، غلیظ آرایش می کرد و با زن ها بد بود( چون شوهر همه ی دوستانم که پیشش می رفتند را تحریک به طلاق می کرد و حالا ای بابا از شانس من که آنموقع از خدا می خواستم یکی هولم دهد که بکشم بیرون از این زندگی، با من خوب بود و حسام هم که خیلی دوست داشت) من و حسام یواش یواش دست و پایمان را به هم زنجیر فولادی کردیم.
این روزها ما رفتار عاشقانه ای داریم و هی همیدگر را ماچ می کنیم و هی به هم می گوییم دوست دارم، عاشقتم، جونِ منی و ازاین چیزها. اما بعضی وقتها به من فشارهای بدی می آید که این عن آقا، حتی اگر عاشقش هم باشم، حتی به شوخی بیاید به هر بهانه ای حرف زنهای دیگر را وسط بکشد و بعد هم سریع من را بغل و ماچ و بوس و فشار کند که شوخی کردم. آی! این چه مدلی است؟ ورژن جدید مرد ایرانی است؟  یکی بیاید به اینها بگوید:" تو که بال نداری غلط می کنی بیییییییییییب بازی در می آری" راستش من خسته شدم بس که زن امروزی تعریف ایرانی بودم و حسام را سر سفره با همه قسمت کردم.  من رفتم فرنگ دیدم، مردم آنجا یا با یکی هستند یا اگر دلشان نخواست نیستند. این اداهای  عزیزم چرا حسودی می کنی را ندارند. یا هستند یا نیستند. اگر نیستند وانمود نمی کنند هستند، اگر هستند وانمود نمی کنند نیستند. حالا حسام یا نیست وانمود می کند هست، یا هست وانمود می کند نیست و من همش فکر می کنم هست یا نیست؟ نمی دانم کسی می فهمد من چه می گویم؟ شاید هم اشکال جای دیگری است.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند

سه سال پیش،  جمعه بود. با حسام رفته بودیم گالری آران، یک رتروسپکتیوطوری از رامبد بود. رامبد برای کارهاش به  دایره المعارف وابسته بود. همیشه از چیزی عاریه می گرفت،  دایره المعارف اگر نه! فوکو! بودریار!دریدا! همه ی اینها هم که نه! محمد غزالی!
 مادر رامبد هم بود. همیشه به او علاقه داشتم. تا همان روزِ جمعه: تازه از فرانسه برگشته بودم . من و حسام دوران بدی را می گذراندیم. حال خوشی نداشتم. از طرفی می خواستم برگردم، از طرفی نگران آینده بودم. ترس بی عرضه م کرده بود. آدمهای توی گالری ها تغییر کرده بودند. نسل جدیدی بودند که نمی شناختمشان. اما  دغدغه ها، شو آف ها، رَوِش پوشش و  هرچیزی از درونشان که می توانست خودش را از شکاف های بدن و درزهای لباسهایشان بیرون بکشاند، لایه ی جدیدی از کپکی آشنا بود. برای خودم تنها می چرخیدم که مادر رامبد را دیدم. پیر شده بود و یک دستش بسته و به گردنش آویزان، روی سکوی وسط آران نشسته بود و به ستونش تکیه داده بود. خواب بود. از آن خواب های تاسف بار. از آن چرت های پیری که از دیدنش تا ته استخوان آدم یخ می کند. چشم به چشمش بودم که پلک هایش تکان خورد. توی تله بودم. سلام کردم و به یادش آوردم که فلانی، دوست نازگل(خواهر رامبد) و رامبد هستم. گفتم از نازگل خبر دارید؟ حالش خوب است؟
(عاشورا تازه گذشته بود و داشتند همه را می گرفتند. از چند ماه پیش نازگل و همه ی بقیه دانشجوها جز ناصر و لاله( ازآنهایی که من می شناختم)، حسابی درگیر برگزاری گردهمایی های خیابانی در میدان های اصلی پاریس و  روبروی سفارت ایران  بودند. من اوایلش زیاد رفته بودم. اگر هم "مانیفستسیون" نبود، مثل همه، از صبح تا شب پای بی بی سی . اما یواش یواش درگیر برگشتنم شدم. و چون فیلم می گرفتند از همه، ترسیدم و یک ماه آخر جایی نرفتم. 
پرسیدم:  برنمی گردد؟ گفت که نه نمی گذارم. که رامبد هم خوشبختانه برای یک بینال می رودپیش نازگل و چند ماهی نیست. گفت که می دانی فلان بچه که دوستتان هست را گرفته اند و هیچ خبری ازش نیست؟ گفتم که می دانم و وقتی این را می گفتم، چیزی از سر ریه ام ریخت پایین. چیزی که مثل بغض معکوس بود. چیزی که غیر ارادی مقصرش را نمی دانم چرا مادر رامبد می دانستم که بارها دلم خواسته بوده، مادرم باشد و به نازگل گفته بودم و نازگل خندیده بود. هنوز هم دلیل ناراحتی ام را نفهمیده ام. انگار برمی گشت به بچه گی هام. به زمانی که مادر دوست و همسایه ی دوران کودکی ام،  روزهایی به دلایلی برای من نامعلوم مصلحت نمی دانست با هم بازی کنیم. و من از پنجره به او و خانواده ی منظمش نگاه می کردم که با پیکان کرم پدرش، خیلی سالم و تمیز می رفتند جایی. روزهایی که پدرم به دلیل سیاسی نامعلومی سالها زندانی بود و من دختر نسرین ستوده نبودم که مردم به چشم قهرمان نگاهم کنند. مردم آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند. و ضد انقلاب صدایمان می کردند.
 چرا تاول های من ترکید؟ دلیلش این بود که چند شب پیش حسام داشت همین "وطنم وطنم" را می خواند، رفتم سراغش و گفتم چه شده که یکهو؟ اول خندید گفت هیچی. بعد برایم ماجرای ستار بهشتی که همان روز خبرش پخش شده بود را تعریف کرد و بغضش ترکید و گریه کرد. خفه خون مرگ گرفته بودم. نمی دانم برای ستار بهشتی ماتم گرفته بودم؟ برای حسام؟ برای دوستان رفته ام؟ چند دوست باقی مانده ام؟ برای دخترعموهای هجده نوزده ساله ی اعدام شده ام؟ خودم؟ پسر عمو های چهارده ساله ی شهید شده ام؟ برای پسر بچه های همسایه؟ بچه ای که سالهاست از آمدنش جلوگیری می کنم؟ خیابان گردهای محله مان؟ بیکاری؟  پیر شدن پدرم؟  ترس ازبزرگ شدن بچه های فامیل؟...
 می دانم  این ماتم خانه زاد است. نرفتنی!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

تمرین- آرایشگاه



از پنجره ی استودیوی 18متری ام در طبقه ششم ساختمانی قدیمی،  به شیروانی خاکستری، دالبری ساختمان روبرویی نگاه می کردم و هوای از باران رد شده را با  دود گرم آخرین سیگار از آخرین بسته ی بهمن از ایران رسیده ام فرو می دادم که تلفن زنگ زد. آقای اَبیل، کارمند بانک کردی لیونه، شعبه سنت ژرمن بود
-         سلام آقای مفیدی، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم اگر امروز گرفتار نیستید، چند ساعتی سیمون را نگه دارید. می دانم  روز تعطیل است،  دو برابر پرداخت می کنم.
- بسیار خوب. مشکلی نیست
-         خیلی لطف می کنید. پس اگر زحمتی نیست، او را به آرایشگاه هم ببرید. آدرس را برای تان نوشته و در کیفش گذاشته ام. فکر کنم اگر الان راه بیافتید، به موقع خواهید رسید
-         بسیار خوب
چند دقیقه بعد داشتم در خیابان می دویدم، حتی وقتی روی صندلی های آبی  قطارخط 2 نشسته بودم چیزی درونم می دوید. کودکستان تازه تعطیل شده بود.  سیمون بد خلق و کیفش را گرفتم و پریدم توی خیابان  
-سیمون خوبی؟باید بریم آرایشگاه
- نمی خوام
باید  آدرس رو از کیفت  بردارم
لج می کند. به زحمت راضیش می کنم تا اجازه دهد در کیفش را باز کنم. دست سیمون در دستم، به ساختمانی رسیدیم که کنار درش، ردیفی از تابلو های کوچک و خاکستری نصب شده بود با گذر از در چوبی کوچکی در طبقه سوم، به دنیایی پا می گذاشتیم که برای من شبیه رویا و برای سیمون کوچک که قرار بود موهایش را به دست قیچی تیز آرایشگر بسپارد، کابوس بود. سیمون به محض دیدن آن دختر خانم بلند قدی که با لبخندی بسته و موهای صاف و قهوه ای کوتاه، به ما نزدیک شد، لب هایش را ورچید و پشت من پناه گرفت. به صندلی های هوابیمایی کوچک و رنگارنگ آرایشگاه  اشاره کردم و گفتم برای کوتاه کردن موهای کوچولو آمده ایم. خانم جوان به نیمکت چوبی قرمز و کوتاهی که بالش های چرمی با نقش بچه خلبان و هواپیماهایی شبیه جیمبو داشت اشاره کرد و گفت خواهش می کنم، بفرمایید. سیمون که به لطف فضای غریبه ی آنجا با من مهربان شده بود چسبیده به من نشست و دست من را محکم گرفت. چند دقیقه بعد، دختر دیگری، ریزو تپل، به ما که در آن زمان تنها مشتریان منتظر آرایشگاه بودیم، سبدی پر از آب نبات های گرد و رنگی تعارف کرد. سیمون با دیدن یک غریبه ی دیگر مثل جوجه ای که بخواهد زوایای گرم بدنت را کشف کنند، سرش را تا آنجا که می توانست لای کاپشنم که فراموش کرده بودم درش بیاورم مخفی کرد.
 گفتم:
 بردار سیمون بردار
و نگاهم روی جیب یونیفورم زن  به ابرهای نرم و آبی کمرنگی ثابت شد که به شکل مطبوعی برجسته شده بودند و خوشید خندانی از پشتشان لبخند می زد. خورشید همانطور لبخند زنان دور شد و پشتش را به من و سیمون خجالتی که انگار به دنیا امده بود تا قید همه ی شادی ها را بزند، کرد و رفت.
 نوبت سیمون شد و او مثل محکوم به اعدامی، تسلیم و بی اراده نگاهی به من انداخت و همراه آرایشگرش، همان دختر اولی، رفت و به کمک او توی یک فوکِر قرمز با بالها و دم راه راه سفید و قرمز و یک فرمان گرد سقید نشست و سرش را پایین انداخت. سمت چپش یک جت نقره ای زیبا بود که آرزو می کردم می توانستم تویش بنشینم و دختر مو قهوه ای دست هایش را توی موهایم فرو کند و هیچوقت نخواهد که بیرونشان بیاورد. سمت راستش دو فوکر دیگر یکی زرد با دم و بالهای راه راه زرد و سیاه و آن یکی یکدست سقید گذاشته شده بود. روبروی هر هواپیما یک آینه شبیه آینه ی جادویی نامادری سفید برفی  و کنار هر آیته یک مونیتور روی میز توالت های نئوپانی رنگارنگ گذاشته شده بود.  صدای پچ پچ دو آرایشگر که داشتند از تعطیلات آخر هفته شان با شخصی به نام پل حرف می زندند، گوش هایم را نوازش می داد و چشم هایم را گرم می کرد، سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم های نیم بسته آخرین و بزرگترین هواپیما را دیدم که روی سقف بین ابرها نقاشی شده بود و پرچم بزرگی را در ادامه ی خود می کشید که روی آن نوشته شده بود: " آسمان محدود است"