شارلوت بلند شد و گفت بايد برود. اما سر جايش كه
نزديك در كاملن باز اتاق بود ايستاد. قبل از اينكه فرصت كنم كلمات فرانسوي مخصوص
خداحافظي را در سرم مرتب كنم، دوست و رابط با حالتي پدرانه به من اشاره كرد كه
بلند شوم. با دلخوري اي كه سعي در پنهان كردنش داشتم، به سرعت از جايم بلند
شدم و دستم را براي خداحافظي بطرفش دراز كردم. دوست و رابط كه از آشنايي و حضورش
عصبي شده بودم، مردي كه يادآور خاطره ي ناخوشايندي بود كه بخاطرش نمي اوردم، بار
ديگر با نگاه دستوريش به من فهماند كه بايد با شارلوت بيرون بروم.
بيرون اتاق در پاگرد نه چندان بزرگ موزه قصري با پله
هاي فرش شده و نرده هاي پيچ در پيچ چوبي آب طلا خورده ايستاده بوديم. در
حاليكه دستانم در دستانش بود نگاهي به تابلوي كوبيده شده روي ديوار پاگرد
انداختم و گفتم اگر پدرم اينجا بود از ديدن اين نقاشي ها لذت مي برد و دلم براي
پدرم تنگ شد. اين نقاشي كه شايد اثري شناخته شده از "روبنس" بود
مورد تحسين او و پدرم بود نه من. جواب پر مهر شارلوت چنان نرمم كرد كه با صميميتي
دور از انتظار براي خودم و شايد هم او در چشمانش نگاه كردم
- شارلوت شما
زن فوق العاده اي هستيد.
- و شما واقعن
سكسي هستيد
جوابش نه تنها متعجبم نكرد كه برعكس اينقدر بي تعارف
و آسان به زبان امده بود كه انگار كسي از كفش هايم تعريف كرده باشد.
بعد به سمت پله ها و حتي چند پله اي را هم پايين
رفت، اما ناگهان سرش را برگرداند و گفت: " مخصوصن وقتي كه در آشپزخانه
پياز سرخ مي كنيد".
-هان؟
به ياد آوردم كه يكبار كه با پيژامه ي سفيد و
گلدارم با موهاي بسته و سري كه از افسردگي روي گردنم كج شده بود در آشپزخانه
اي كه كوچك و باريك بود و ديوار هايي با كاشي هاي مربع شكل سقيد داشت،
به اجاق گاز تكيه داده بودم و پياز سرخ مي كردم، شارلوت آنجا بود و چند كلمه
اي حرف زده بوديم.
چطور؟ مرا بخاطر داشت؟
جمله ي عجيبش
بنظرم بسيار زيبا آمد. انگار مقامي پيدا كرده بودم. چه زيبايي شناسي اي! ناگهان از
يك زن هنرمند طبقه متوسط كم عافيت تبديل به يك عكس زيبا شده بودم. عكسي شبيه آنها
كه جف وال براي چيدنشان جان به لب مي شود يا حتي يكي ازآن عكس هاي اتفاقي نن
گلدين. يك لحظه بعد رفته بود. رو به ديواري
كه چند لحظه قبل به آن تكيه داده بود زمزمه كردم:" شاعرانه بود".
نااميدانه فكر كردم اگر مالك اين جمله شارلوت بلژيكي نبود و من بودم، مي توانست
بخشي از شعر يا داستان خودم باشد. با سري پايين افتاده به شارلوت و جمله ي عجيبش
فكر مي كردم كه صداي پي در پي تلفن همه جا را پر كرد. چشمانم بي اختيار باز شدند.
تلفن درست بغل گوشم توي تخت افتاده بود. بي اراده جواب دادم. ديگر تعهدي به
شارلوت نداشتم