۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

کسالت، عدم موفقیت، یا موفقیت سریع

امشب شد. از امشب شدن می‌ترسم. از اینکه زمان می‌گذرد و یک‌دفعه به خودم می‌آیم، می‌بینم همه چیز مکث کرده و امشب شده است. بعد فکر می کنم که یک‌ماه پیش هم امشب بود. یک ‌سال پیش هم امشب بود، و دیشب هم امشب بود. یک امشبی می‌رسد که من دیگر در این دنیا و در هیچ دنیای دیگری نیستم که از نگاه کردن به آن و از درک ناپایداریش بلرزم، به حسام که خودش را زیر پتوی نازک چهارخانه سفری مچاله کرده با دقت نگاه کنم و بخواهم تصویر این لحظه را ثبت کنم. تصویری که ثبت نمی‌شود. تلاش بی‌فایده‌ای است. الان که فکر می کنم بیشتر لحظه‌هایی که از گذرش ترسیده‌ام، اولین چیزی که چشم‌هایم را رویش ثابت نگه داشته‌ام حسام خواب بوده است. دلم می خواهد بروم بغلش کنم . توی گرمایش فرو روم اما می‌ترسم از آن حرکت‌های هیستریکش کند و یک‌هو طوری بپرد و دستش را با جیغ پرت کند که زیر چشمم کبود شود یا دماغم بشکند و یا دلم تیر بکشد. بعد با وحشت سرش را بالا بیاورد و مات مات به من که چشم‌هایم گرد شده نگاه کند.
بهتر است فکر بغل را از سرم بیرون کنم. فکر می کنم دارم پیر می‌شوم، زیر نگاه آدم هایی که می‌توانستند در بیداری و در خواب بغل‌های گرم و پذیرا و غیر هیستریک داشته باشند. آدم هایی که هی به خودم می گویم نه! نباید. نه فکرش را هم نکن. نه مگر بچه‌شده‌ای. مگر یادت نمی‌آید آخرش چه بوی گندی از زیرش بیرون می‌زند.
حسام جالب است، باهوش است، بامزه است، قشنگ است، اما امن نیست. بهتر است بگویم میانگین امنیتش متوسط است. یعنی یک‌روزهایی خوب است. خوب‌ترین. یک شب‌هایی هم هست که می‌شود رفت و توی بغل و خوابِ گرمش فرو رفت. اما خوب خودتان می‌دانید. دیگر گفتن ندارد.
درواقع هیچ جنبه رمانتیکی در تمام آنچه که سعی می‌کنم به آن بار احساسی اضافه کنم وجود ندارد. چیزی جز یک پیش پا افتادگی روزمره دو آدم معمولی نیست. کسالت و عدم کششی که یکدفعه درست وسط صبحانه یک صبح تعطیل که پیش بینی می‌شد روز خوبی باشد از توی جمله‌های عاشقانه‌تان بیرون می‌زند.
کسالت ما معمولا در سکوت من و پرحرفی حسام و سکوت بیشتر من، اعتراف‌های حسام، خمیازه من، جواب های مثلا منطقی من، خواب‌آلودگی حسام، اعتراف‌گیری حسام که هنوز هم دوستش دارم، دوستت دارم من، حرف‌های زیاد، خواب، سعی در نزدیکی، کسالت، عدم موفقیت، یا موفقیت سریع... ادامه پیدا می کند. هر دو بدون هیچ احساسی با علاقه زیاد همدیگر را بغل می‌کنیم. و به هم می گوییم  دوستت دارم، اما تعریفی، شکلی، هیچ توضیحی برای این که همدیگر را دوست داریم، نداریم. شاید مرگ یکی از ما دونفر باعث خوشبختی آن یکی می‌شد. شاید محرکی برای زندگی آن یکی می‌شد. اما نمی‌توانم تصمیم بگیرم، چه کسی بمیرد...

می‌خواهم این لحظه را کمی تعریف کنم. یک طور کسل کننده‌ای و شما هم اگر حوصله‌اش را ندارید بروید از پاراگراف بعدی ادامه دهید. اینجا فقط توصیف است.
از جایی که نشسته‌ام، یعنی ازپشت میز کار و غذاخوری خانه‌مان که آن را نزدیک پنجره‌ی سالن (که وقتی از آن به بیرون نگاه می‌کنی نوک تیز چند شاخه خرمالو را در زمینه خاکستری ساختمان روبرویی می‌بینی که دارند  بالا می‌روند و به پنجره طبقه چهارم نزدیک می‌شوند) گذاشته‌ایم، می‌توانم ته آشپزخانه و بطری‌های پلاستیکی مایع لباس‌شویی و نرم کننده‌ای که روی کابینت جا گذاشته‌ام را که یادم می اندازد لباس‌ها از دو ساعت پیش توی لبا‌س شویی مانده‌اند، ببینم. آن طرف‌تر روی گاز زرد رنگ و کوچکی که از جهزیه مادر حسام باقی مانده... بهتر است بیخیال توصیف بشوم. قادر نیستم ذهنم را روی اشیاء متمرکز کنم.
فکرش را که می کنم مادر حسام چهار روز گذشته ما را غذا داده. فکرش را که می کنم می فهمم چرا او در اوج افسردگی سه بچه به دنیا آورده‌است و من هیچ بچه‌ای ندارم. من هرگز حاضر نیستم غذای چهار روز پسرم و زن غذا نپزش را تامین کنم. البته این اتفاق هر روزه نیست. ماهی، سه ماهی چیزی. ولی خوب قابل قدردانی است ولی خوب در ازای این همه محبت از نیزه زبان یواشکی‌اش هم در امان نیستم. مثلا هر بار که چشمم با چشم‌های زیبا و گونه‌ها و لب‌های قشنگ‌ش که به پسرش رفته‌است یا پسرش به این‌های او رفته است می افتد، یک جمله از دهانش خارج می‌شود:«چقدر امروز تکیده‌ شده ای» یا «چرا کمی از کارت کم نمی کنی». منظورش این است که از کارت کم کن و روی بچه‌دار شدن تمرکز کن. که دارد دیر می‌شود.
می‌گویم: «بله اینطوری هم خوب می‌شود»...
حسام دارد از توی اتاق میو میو می‌کند. یک‌جور ابراز علاقه بعد از نزدیکی است. یعنی قرار داد ما تمدید شده است و فعلا زندگی مثل همیشه جلو می‌رود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر