شنبه است. حسام از کویر برگشته است. نه این که کویر باز باشد، اصلا کویر باز نیست و در ازای همین تجربه دو روزه، از دیروز ظهر تا الان روی کاناپه لش کرده است و از زندگی لذت میبرد. بعد فیلمهایی که خودش گرفتهاست را نشانم میدهد. چنگی به دل نمیزنند. نه اینکه حسام نگاه خوبی نداشته باشد، اما هم کیفیت دوربینش آنطور که تصور می کرد به کارش نیامده بود، هم خجالتیتر از آن است که بتواند برود با آدمها قاطی شود و تویشان بلولد و فیلم بگیرد. بد شانسیش هم این بود که پروژهاش را بدون در نظر گرفتن شدت خجالتی بودنش، برای خودش تعریف کردهبود. حالا من می گویم خجالتی! شما میگویید واه! کجایش خجالتیاست. من هم تا مدتها نمی دانستم و تمام بداخلاقیها و ضدحالهایی را که مثلا در یک مغازه کمی از استاندارد شیک و پیکتر، جلوی چشمان متعجب فروشنده نثارم میکرد را به حساب بیادبی، دشمنی و اخلاق گندش میگذاشتم. اما چهارسال و سر کله زدن ما با هم باعث شد که بفهمم نه بابا تمام این لاکرداریهایش به خاطر خجالتی بودن است وگرنه دشمنیای با من ندارد. یک بار یادم میآید رفته بودیم به یکی از این دفترخانهها. ماجرا این بود که پاسپورت من از اعتبار خارج شده بود. آخر نه اینکه من خیلی خارجیم پاسپورتم خارجهای بود و برای تمدیدش بایدهر سال یک بار مسافرت میکردم. من این را نمیدانستم و پاسپورتم خود به خود تمدید میشد. تا اینکه یک بار یک ماه از تاریخ مورد نظر دیرتر مسافرت کردم. آن روز پرواز ما ساعت ۶ صبح بود. حسام داشت از طرف شرکتشان به یک ماموریت میرفت. گفت موقعیتی دارد که می تواند من را هم همراه خودش ببرد. پس من هم، همه آن بخش از زندگیم که هرجا باشم باید با من باشد، وگرنه احساس امنیت نمیکنم ( لوازم آرایش،اتوی مو، چندتا از لباسهایی که دوست دارم، بیشتر گوشوارههای مورد علاقهام و ...) را توی چمدانم ریختم و آماده سفر شدم. از لحظهای که راه افتادیم حسام استرس داشت و هی تمام مدارک من را می گرفت چک میکرد، یک مدت دست خودش نگه میداشت، دوباره به من میداد، باز میگرفتشان، توی جیب کولهاش میگذاشت، درشان میآورد تو جیب کاپشنش میگذاشت، و بیمقدمه از من میپرسید مدارکت کجاست. من نمیدانستم مدارکم کجاست، درنتیجه حسام عصبانی میشد که چرا من نمی دانم مدارکم کجاست. بعد دوباره میگشت پیدایشان میکرد و پاسپورت من را دست خودم میداد و دوباره پس می گرفت. وقتی تاکسی فرودگاه دنبالمان آمد، اول رفتیم همکارش را در حوالی خیابان ظفر سوار کردیم. همکار که مرتب تماس می گرفت و میپرسید چرا ما دیر کردهایم، ده بیست دقیقهای مارا جلوی در منتظر نگه داشت. او با یک مانتو سبز و بنفش و دامن چیندار و کفش تخت و شال شل و راحت پیدایش شد، خیلی اماده و راحت برای سفر. در حالیکه من مانتوی سفید بدون دکمه و جین و کفش ورزشی نازکی پوشیده بودم و بیشتر شبیه دختر بچهای شده بودم که مشکل پیری داشته باشد. و این اولین مرحله احساس ناهماهنگی و ناراحتیم با همکار حسام در سفر بود. وقتی نزدیک فرودگاه رسیدیم راننده راه را اشتباه رفت و به این شکل بیست دقیقه ای دور خودمان چرخیدیم تا بالاخره راه را پیدا کردیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم، حسام مرتب لپتابش را چک می کرد. نمیدانم بلیط یا چه چیز دیگری را در باید مرتب جلوی چشمش نگه میداشت که نمیتوانست آن رابا خیال راحت توی کوله اش بگذارد. بعد نمیدانم چرا تصمیم گرفت لپ تاپ و دوربین را آنطور که خودش بعدا گفت موقتا توی چمدان بگذارد. در این بین ده بار دیگر مدارکم را گرفت و پس داد و جایشان را عوض کرد و ...
با اینکه صف تحویل چمدانها خیلی خلوت بود و فقط یک نفر توی صف ایستاده بود، حسام دوید که عوارض ما را بدهد و گفت تو همینجا بایست و همکارش دوید که چیزها را توی بار بدهد و به من گفت بدو برو حسام را صدا کن. رفتم حسام را صدا کردم. مرد دریافت کننده عوارض اصرار داشت از من پولی نگیرد و می گفت پاسپورت شما صادرشده از فرانسه است. من می گفتم فقط صادره است و من فقط دو سه سال آنجا بودم و حالا کارت اقامتم باطل شدهاست. خلاصه مرد گفت میل خودتان است و عوارض را گرفت. وقتی برگشتیم، همکار حسام چمدانهای ما را به بار تحویل داده بود. چمدانهای ما و دوربین من، و لپ تاپ حسام بدون هیچ محافظی در چمدان من.
داد و بیدادی بود که بر سرم فرو میآمد. باورم نمیشد چرا در شرایطی که من در هیچکجایش دخالتی نداشتهام، باید همه تقصیرها به گردن من باشد. مگر من چمدانها را تحویل دادهبودم؟همکار حسام ساکت بود و چیزی نمی گفت. او هم قبول داشت که مشکل از بیحواسی من است. با هزار بدبختی مسئول بار را راضی کردیم چمدانمان را برگرداند.
از آن طرف تیم کشتی جوانان با کسب امتیازات و افتخاراتی به ایران برگشته بود و مراسم پر سر وصدایی(از چشم من که کلافه و بیحوصله و متهم بودم) برایشان برگذار شدهبود و هیچ کس اهمیتی به چمدان ما نمیداد. یک ساعت بعد چمدان من رسید. حسام دوربین من و لپ تاپ خودش را برداشت، چمدان دوباره تحویل داده شد و ما به سمت کنترل پاسپورت دویدیم.
درست همان روز چند دسته کاروان برای زیارت از ایران خارج میشد. و صف خیلی بلندی در همان فاصله زمانیای که ما منتظر چمدانمان بودیم جلوی کنترل جمع شده بود. خستگی و فشار روز قبل از سفر و بیخوابی و تنوع حوادث بد پشت سر هم حتما میتوانید تصور کنید چه حالی برایم درست کردهبود و حتما می توانید تصور کنید قبل از اینکه به هر چیز دیگر منطقی و غیر منطقی فکر کنم، میخواستم با مشت توی دماغ حسام بکوبم و بگویم با تو بهشت هم نمی آیم، آشغال مریض. این توی روانی بودی که من را عقب هل دادی و همه چیز را از دستم گرفتی تا هیچ اشتباهی نکنی، تو بودی که لپتاپ را توی چمدان گذاشتی، آن همکار باهوشت بود که من را عن هم حساب نکرد و دنبال تو فرستاد و بدون اجازه چمدانهایمان را تحویل بار داد. شما عقبماندهها با من مثل عقبماندهها رفتار کردید و حالا همه چیز تقصیر من است؟
چهل دقیقه دیگر هواپیمایمان می پرید و ما ته صف بودیم. بالاخره همکار شروع کرد به صحبت با آدمها و از آدمها خواهش کرد که اجازه دهند ما رد شویم. حسام رد شد، همکار رد شد، نوبت من شد. مردی با لباس نظامی توی غرفه کنترل نشستهبود. چاق بود. و این اولین دلیل عدم تفاهم ما بود. من هرگز با مردهای گوشتالو به تفاهم نمیرسم. هیچوقت نرسیدهام. یکبار البته در اوج تعجبم احساس کردم دارد از یک مرد گوشتالو خوشم میآید و به خودم تبریک گفتم اما بعد دیدم نه، من و مرد چاق انگار در خلاء به سر میبریم. انگار توی گاز هلیوم یک بادکنک خال خالی بنفش معلقیم. خلاصه مرد نه تنها از لحظه اول توجه من را به خود جلب نکرد، بلکه بازی لوسی با مغز متشنج و منگ من راه انداخت.
گفت اسمت چیه؟
گفتم این
گفت دینگ دینگ! ممنوع الخروجی که!
سعی کردم به شوخی بیمزهاش بخندم.
گفت کجا میری؟
گفتم ترکیه
گفت دینگ دینگ نمیتونی
و به چند دلیل دیگهای که یادم نمی آید چند دینگ دینگ دیگر کرد و گفت مشکلی نیست برو آن طرف به مشکلت رسیدگی می کنند. دروغ بزرگ و کثیفی بود
گیت داشت بسته میشد، حسام و همکارش با چشمهای وحشتزده من را نگاه می کردند. گفتم شما بروید من میآیم.
آنها رفتند. و در آخرین لحظه به پرواز رسیدند. حسام قبل از پریدن هواپیما تلفن زد و گفت زود باش برو مرکز هواپیمایی فلان و مشکل را حل کن و با پرواز بعدی بیا. یا پولت را پس بگیر و نمیدانم دیگر چه گفت چون من شروع کردم به داد زدن، همه آن دادهایی که جلوی همکارش ملاحظه کردهبودم و نزدهبودم، همه دقهایم، حرص هایم، متهم شدنهایم،همه اشتباههایم، همه عصبانیت هایم را بیرحمانه سرش داد زدم و رفتم جلوی در اتاق آژانس هواپیمایی مورد نظر روی زمین نشستم و به دیوار سفید روبرویم ماتم برد. نیم ساعت بعد یک نفر پیدا شد و آمد و در را باز کرد. نمیدانم تابحال کارتان به شعبههای آژانسهای هواپیمایی در فرودگاه افتادهاست یا نه. به آن سالن باریک سفید و دراز با آن درهای سفید و یکشکل که وقتی تویش میپیچی، به بیفایدگی کارت یقیین داری، اما نمیدانی چرا آنجا انتظار میکشی تا کارمند مسئول پیدایش شود. و بعد وقتی پشت میزش مستقرشد، تمام داستانت را در چند جمله خلاصه میکنی و برای او که از لای پلکهای نیمه بستهاش به تو نگاه میکند، تعریف میکنی. آنجا ساخته شده که با خونسردی و بیتفاوتی کشندهاش، تو را در ساعت هفت صبح بعد از ساعتها نخوابیدن و فشار عصبی، له و تحقیر شده و مشت خورده به خانه بفرستد.
بعد حسام زنگ زد. گفتم میگویند نمیشود. گفت یعنی چه که نمیشود، باید بشود، همین الان میروی اداره گذرنامه و پاسپورتت را درست میکنی.
گفتم خوب. دروغ گفتم. به راننده که سن و سالی داشت، گفتم من را ببر خانه.
پیرمرد طبق عادت رانندهها کمی سوال پیچم کرد. نمیدانم برای رانندهها چه فرقی میکند کی از کجا میآید. برای من فرقی نمی کند که او چرا راننده است در حالیکه قیافهاش به بقال ، مهندس، خلبان یا کارمند دولت میخورد.
بعد از سوال و جوابهای زیاد. گفت دخترم بنظر من الان هیچفایده ای ندارد. این کار بسیار زمان بر است. تو پروازت را از دست دادهای. برو خانه، استراحت کن، وسر فرصت برگرد.
خانه ساکت بود. سکوتِ نبودن ما را به خود گرفته بود. طوری که وقتی در را باز کردم از اینکه بیموقع برگشته ام معذب بودم. نور کجی وسط سالن افتاده بود. سعی کردم بخوابم. ته چشمهایم تیر میکشید. رفتم لحاف و بالشم را آوردم انداختم روی کاناپه و تلویزیون را روشن کردم. خوابم نمیبرد. فکری به سرم زد و رفتم از توی کابینت بطری را برداشتم و یک لیوان بزرگ پرکردم. این اولین و آخرین بارم بود که در زندگی این موقع صبح اینکار را میکردم. و خوابیدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر