دارم مردم را به ایونتی که به خواهرم قول دادهام برای برگزاریش کمکش کنم، دعوت می کنم. و خبرهایش را روی صفحهام می گذارم. از این کار بیزارم. بیشتر آدمها اهمیتی نمیدهند و تو مجبوری گدایی اهمیت کنی. اما قول دادهام. یکسال پیش وقتی خواهرم پرسید کمک می کنی؟ بدون فکر گفتم کمک می کنم و اصلا نفهمیدم که خواهرم جدی گرفتهاست. راستش الان به اینجا که رسیدهام، ضعف اعصاب گرفته ام. از اینکه باید یک بند در مورد طرح هر چیزی نظر بدهم. در مورد رنگش، در مورد زیپش، جای دکمهاش، جنس نخ هایش، آن هم در موقعیتی که جلوی چشمم نیستند، جلوی چشم خواهرم هستند. بعد باید کلی بگردم و مدلهایی معقولتر برایشان پیدا کنم تا دیگر آن فسفریهای معمول بازارچهها را نبافند. بعد همه اینها در یک ثانیه فوت میشود میرود هوا. چون یکی از بافندهها خودش تصمیم گرفته بهجای گربه، پاپا نوئل ببافد. بله. نه یکی نه دوتا نه سه تا یک دوجین پاپا نوئل. خواهرم روزی ۳-۵بار تلفن میزند. در هنگام حرف زدن با خواهرم وقتی برایم چیزها را تعریف می کند دستم می لرزد. وقتی تلفن دارد زنگ می زند و اسمش را روی صفحه موبایلم میبینم و رویم را آنطرف می کنم و می گویم منطقا من الان باید باشگاه باشم، الان کلاس دارم، الان که دانشگاهم، ممم الان رفتهم خرید، الان توی حمامم... دستم باز می لرزد.
بعد خواهرم کنار این چیزها که با دقت و بدبختی و مراقبت انتخاب شده، یک چیز صورتی عجیب وایبر میکند و می گوید اینها را خانوم فلانی درست کرده. و منتظر تایید من میشود. و میدانید چیست؟ تایید من هیچ اهمیتی ندارد. تایید من فقط کارش تایید است و وظیفه دیگری ندارد. تایید من باید تایید کند تا خواهرم خوشحالتر باشد. چون وقتی او خوشحالتر باشد کارهایش را بهتر انجام میدهد. خواهرم آدم جنگندهای است. برخلاف من که حتی برای احساساتم هم نمیجنگم و فقط رویم را میچرخانم به طرفی که نبینم، او آستینهایش را بالا میزند و دنیا را زیر و رو می کند. اما بین خودمان باشد، اعصابم از این همه بیسلیقگی فشرده شده است...
بعد همه این کارها را می کنی و میدانی کسی نمیآید، بعد دو به شک می شوی که اصلا خوب است که کسی بیاید؟ بعد فکر می کنی ای کاش حداقل مثل حدیث که گفته بود فقط برای حمایت چیزی که نمیدانسته چیست لایک کرده، لایک می کردند که اینقدر احساس حقارت و خجالت نکنی... شما میدانید من چه می گویم، حتما تجربهاش هم کردهاید. راستش من خودم تقریبا به هیچ ایونتی اهمیت ندادهام. اصلا وقتی دعوتم می کنند چک نمی کنم.برای همین است که اینقدر به عبث بودن کارم مطمئنم. اما چه میشود کرد همه دلخوشی خواهرم به این است که بشنود که آدمهایی دارند کارهایی می کنند. و همه دلخوشی آن بچه ها به این است که آدمهایی برای کارهایشان اهمیتی قائل میشوند. شاید هم کل آنچه که میگویم غلط باشد. شاید هم هیچ کدام از آن بچهها به هیچجایشان نباشد که دیگران کارهایی کنند، شاید هم خواهرم از احساسات من به نفع پیشبرد کارهایش استفاده میکند. به هر حال چیزی که مهم است، این است که این کارها باید انجام بشود. یک طور پارتیزانیای...
***
گوشه شیشه پنجره رو به حیاط به دلیل سوراخی که برای عبور سیم آنتن توی آن انداختهاند ترک خوردهاست. درخت خرمالوی توی حیاط برای آنکه به نور برسد، آنقدر قد کشیده که شاخههای نازکش دارند از جلوی پنجره آپارتمان ما در طبقه سوم هم بالاتر میروند. روی نوک دوتا از شاخههای بلندش درست روبروی من چند خرمالوی نارنجی در پس زمینه دیوار سیمانی ساختمان روبرویی میدرخشند. این چند خرمالو تنها دلیل شادی من در این صبح، نه در این بعد از ظهر هستند.
شوهر زینب مرد. خیلی ساده. نه خیلی ساده. برای من ساده. برای زینب که یکسال سختی، تازه فقط بخشی از ماجرا بود، قطعا سخت. زینب همکلاسی دانشگاهم بود. تنها دختر چادری کلاس. البته به مدت یک ترم. زینب در تمام آن کلاس صمیمیترین دوست من بود. حتی از حسام هم صمیمیتر. راستش من و حسام اصلا صمیمی نبودیم. و اگر بخواهم راستش را بگویم کمابیش با هم بد بودیم. بنظر او من مثل رنگ نارنجی توی چشم بودم. بنظرش مثل نویز بودم و مدام مشغول جلب توجه. و بنظر من او گِی بود ولی خودش نمیدانست و بالاخره باید یک روز این را قبول میکرد. بنظر من او زیادی لاغر بود. بنظر من او زیادی خجالتی بود و مغزش اجازه شناخت زنها را به او نمیداد. بنظر من، او آخرین مردی بودی بود که ممکن بود یک روز حاضر شوم باهاش ازدواج کنم. پس من و حسام صمیمی نبودیم. در یک کلاس و یک جمع بودیم ولی متوجه هم نبودیم. این بی توجهی باعث شده بود که خیلی با هم راحت باشیم. بنابراین دخترها به سمت من کشیده میشدند تا آمار او را از من بگیرند. در مخیله من باورش هم سخت بود. اما واقعیت داشت. دخترها از او خوششان می آمد. هنوز هم کمابیش این واقعیت ادامه دارد. منهای اینکه من و حسام به طرز معجزه آسایی با هم خوبیم. به غیر از آن چیزهایی که قبلا گفتم و بعدا می گویم و نگفتم، در بقیه موارد با هم خوبیم. اما زینب از ترم دو تقریبا دوست خیلی صمیمیای برایم بود. یا اگر هم نبود، محبت من را حسابی به خودش جلب کرده بود. اولین حرفی که در اولین گفتگوی دوستانهمان رد و بدل شد این بود که چرا در این سن کم ازدواج کردی؟ این چه اشتباهی بوده؟ و زینب تنها کسی بود که غیر از خودم به خودش به عنوان یک کیس نگاه می کرد. بدون دلسوزی و خجالت در بارهی خودش، زندگیش، و همه چیزهای مربوط به خودش نظر میداد. این چیزی بود که احترام من را به او جلب میکرد...
زینب مجبور به ازدواج شده بود. نه این که شلاقش بزنند. اما پدرش قولش را داده بود. و او که شاید عاشق آدم دیگری بود، از لج عشق بیوفا و پدر مستبد، ازدواج کرده بود. یک همچین چیزهایی. درست یادم نیست.
زینب قشنگ بود. خیلی. ابروهای بلند و چشمهای خیلی درشت بادامی داشت. شبیه خاله سوسکه. یک روز آمد و گفت دیگر تصمیم خودش را گرفته و شوهرش هم موافق است و دیگر آن چادر احمقانه را سر نمی کند. زینب نقطه عطف خانوادهشان بود. بعد از او دخترهای خانواده یکی یکی قدرت گرفتند. ارزشهای جدیدی پیدا کردند و دیگر زود ازدواج کردن در آن خانواده کلا بیمعنی شد. بعد از او دخترها به جای شوهر کردن، یکی یکی دانشگاه رفتند و تغییرات بزرگی نه لزوما به لحاظ کیفیت بلکه به لحاظ تفاوت در زندگیشان پیش آمد اما زینب سرجایش در ازدواجی که نمی خواست ماند. شوهرش مرد خوبی بود. نه اینکه حالا به خاطر احترام به مرده این را بگویم، نه، واقعا مرد خوبی بود. خیلی خیلی مهربان بود و عاشق زینب. واقعا اینطوری بود. برای همین زینب به او علاقمند شد. و بیشتر و بیشتر دوستش داشت. با اینکه از دنیای دیگری بود. اما خوب بود. و پشتوانه. تخریب روحیه اش نمیکرد. در کارهای کوچکش حمایتش میکرد و مراقبش بود. این طور بود که زینب آتلیه عکاسیاش را راه انداخت و گسترش داد. دو دختر قشنگ به دنیا آورد و زندگی مرتب و کوچکی برای خودش فراهم کرد. تا اینکه یکسال پیش، موقع والیبال یا فوتبال، یک ضربه توپ توی سر شوهر زینب خورد. بعد چند روزی سرش گیج رفت. بعد همینطوری، رفتند دکتر. و دکتر یک ام. آر. آی همینطوری برایش نوشت. بعد متوجه شدند یک تومور بدخیم، درست وسط مخچه است.
یکسالی میشد که از زینب خبر نداشتم. آخرین مکالمهمان به یک هفته قبل از آن ضربه توپ توی سر شوهرش برمی گشت. یکسال پیش بنظرم آمد که رابطهمان بیمعنی شده. نه بخاطر خودش. بخاطر یک ماجرای حاشیهای. بخاطر آدمی که هر کار می کردم در گفتگوهایمان اسمش نیاید، میدوید میآمد وسط حرفهایمان. حرف زدن برایمان بدون حرف زدن درباره آن آدم داشت غیرممکن می شد. حتی وقتی دربارهاش حرف نمیزدیم انگار داشتیم دربارهاش حرف می زدیم. دربارهاش بدگویی میکردیم: هنوز با همان آدم زندگی میکند؟ اصلا می خواهد چه کند؟ از این همه عشوهپراکنی چه چیزی عایدش میشود، این احمق را بگو که خام آن مار هفت خط شده بود... یک همچین حرفاهایی، از این حرفهای شرمآور. و تنها نقطه اتصالش زینب بود. به خاطر فامیلی نزدیک با او. و بهخاطر اینکه خودش هم دل خوشی از او نداشت. رابطه ما در نقطهای که فکرش را نمیکردم برسد قطع شد. تا اینکه شوهرش مرد. رفتم توی مسجد. بغلش کردم. نه تسلیتی، نه چیزی، فقط همدیگر را بغل کردیم. محکم. و گریه کردیم. بعد گفت که بیا خانه. با دختر بزرگش زودتر از بقیه از پلهها بالا رفتم. دستمالها مچاله را جمع کردم و چندتا فنجانی که توی ظرفشویی بود شستم و منتظر مهمان ها شدم. انگار نه انگار که خودم مهمانم انگار که من خود او هستم. انگار که آنجا خانهمن است و آن دختر قشنگ دختر من. بعد زینب و چند نفر دیگر آمدند. نشستیم. حرف زدیم. از خاطرات گذشتهمان. چند ساعتی آنجا ماندم تا حسام بیاید. حسام نمیتوانست بیاید. تاکسی گرفتم و برگشتم
***
یکسری از آدمها را درک نمیکنم. آدمهایی که انگار مجبورشان کردهای خوب باشند. من خودم تحت تاثیر تربیت غلط مادرم تا حدودی اینطوریم. یعنی بدون اینکه چیزی در مغزم بگذرد، لبخند میزنم، معاشرت می کنم، محبت میکنم و الی آخر. اما نمیروم در خانه مردم را بزنم و بهزور محبت کنم. بیشتر سعی می کنم جلوی راه کسی ظاهر نشوم، تا مجبور نشوم در آن دایره لعنتی لبخند، معاشرت، محبت گیر بیافتم. بعضی اوقات از ترس اینکه آن کار را نکنم، می روم یک گوشه خودم را قایم می کنم. بعضی وقتها به خودم می گویم لعنتی، احمق، لوبیا، مجبور نیستی. آدم باش، معمولی باش.. بعد می آیم معمولی بشوم، حسام میرسد و می گوید تو همیشه دوست داری خودت را عن کنی. چه مشکلی با این بیچاره داری...
اما راستش آدمهای مثل خودمی که مشکل خودشان را نمیشناسند، اخمهای من را توی هم می برند. ای کاش اینآدمها دلشان به «خوب بودن» خوش نبود. خوب بودن، خود را خوب نشان دادن، امتیاز نیست، فقط رابطههایی که می توانند سالم سر جایشان باقی بمانند را خراب می کنند. تبدیل به رابطههایی میکنند که دیگر هیچوقت نمیتوانند سرجایشان سالم بمانند. بعضی وقتها یک جمله ناراحتکننده بهتر از هزارتا قربان صدقه سطحی است.
در این لحظه من دوباره آخوند شدم : )))
خلاصه اینکه من آدمهای تلخ واقعی را بیشتر از آدمهای شیرین دروغکی دوست دارم. اگر چه که خودم را بیشتر متعلق به دسته دوم میدانم
بعد خواهرم کنار این چیزها که با دقت و بدبختی و مراقبت انتخاب شده، یک چیز صورتی عجیب وایبر میکند و می گوید اینها را خانوم فلانی درست کرده. و منتظر تایید من میشود. و میدانید چیست؟ تایید من هیچ اهمیتی ندارد. تایید من فقط کارش تایید است و وظیفه دیگری ندارد. تایید من باید تایید کند تا خواهرم خوشحالتر باشد. چون وقتی او خوشحالتر باشد کارهایش را بهتر انجام میدهد. خواهرم آدم جنگندهای است. برخلاف من که حتی برای احساساتم هم نمیجنگم و فقط رویم را میچرخانم به طرفی که نبینم، او آستینهایش را بالا میزند و دنیا را زیر و رو می کند. اما بین خودمان باشد، اعصابم از این همه بیسلیقگی فشرده شده است...
بعد همه این کارها را می کنی و میدانی کسی نمیآید، بعد دو به شک می شوی که اصلا خوب است که کسی بیاید؟ بعد فکر می کنی ای کاش حداقل مثل حدیث که گفته بود فقط برای حمایت چیزی که نمیدانسته چیست لایک کرده، لایک می کردند که اینقدر احساس حقارت و خجالت نکنی... شما میدانید من چه می گویم، حتما تجربهاش هم کردهاید. راستش من خودم تقریبا به هیچ ایونتی اهمیت ندادهام. اصلا وقتی دعوتم می کنند چک نمی کنم.برای همین است که اینقدر به عبث بودن کارم مطمئنم. اما چه میشود کرد همه دلخوشی خواهرم به این است که بشنود که آدمهایی دارند کارهایی می کنند. و همه دلخوشی آن بچه ها به این است که آدمهایی برای کارهایشان اهمیتی قائل میشوند. شاید هم کل آنچه که میگویم غلط باشد. شاید هم هیچ کدام از آن بچهها به هیچجایشان نباشد که دیگران کارهایی کنند، شاید هم خواهرم از احساسات من به نفع پیشبرد کارهایش استفاده میکند. به هر حال چیزی که مهم است، این است که این کارها باید انجام بشود. یک طور پارتیزانیای...
***
گوشه شیشه پنجره رو به حیاط به دلیل سوراخی که برای عبور سیم آنتن توی آن انداختهاند ترک خوردهاست. درخت خرمالوی توی حیاط برای آنکه به نور برسد، آنقدر قد کشیده که شاخههای نازکش دارند از جلوی پنجره آپارتمان ما در طبقه سوم هم بالاتر میروند. روی نوک دوتا از شاخههای بلندش درست روبروی من چند خرمالوی نارنجی در پس زمینه دیوار سیمانی ساختمان روبرویی میدرخشند. این چند خرمالو تنها دلیل شادی من در این صبح، نه در این بعد از ظهر هستند.
شوهر زینب مرد. خیلی ساده. نه خیلی ساده. برای من ساده. برای زینب که یکسال سختی، تازه فقط بخشی از ماجرا بود، قطعا سخت. زینب همکلاسی دانشگاهم بود. تنها دختر چادری کلاس. البته به مدت یک ترم. زینب در تمام آن کلاس صمیمیترین دوست من بود. حتی از حسام هم صمیمیتر. راستش من و حسام اصلا صمیمی نبودیم. و اگر بخواهم راستش را بگویم کمابیش با هم بد بودیم. بنظر او من مثل رنگ نارنجی توی چشم بودم. بنظرش مثل نویز بودم و مدام مشغول جلب توجه. و بنظر من او گِی بود ولی خودش نمیدانست و بالاخره باید یک روز این را قبول میکرد. بنظر من او زیادی لاغر بود. بنظر من او زیادی خجالتی بود و مغزش اجازه شناخت زنها را به او نمیداد. بنظر من، او آخرین مردی بودی بود که ممکن بود یک روز حاضر شوم باهاش ازدواج کنم. پس من و حسام صمیمی نبودیم. در یک کلاس و یک جمع بودیم ولی متوجه هم نبودیم. این بی توجهی باعث شده بود که خیلی با هم راحت باشیم. بنابراین دخترها به سمت من کشیده میشدند تا آمار او را از من بگیرند. در مخیله من باورش هم سخت بود. اما واقعیت داشت. دخترها از او خوششان می آمد. هنوز هم کمابیش این واقعیت ادامه دارد. منهای اینکه من و حسام به طرز معجزه آسایی با هم خوبیم. به غیر از آن چیزهایی که قبلا گفتم و بعدا می گویم و نگفتم، در بقیه موارد با هم خوبیم. اما زینب از ترم دو تقریبا دوست خیلی صمیمیای برایم بود. یا اگر هم نبود، محبت من را حسابی به خودش جلب کرده بود. اولین حرفی که در اولین گفتگوی دوستانهمان رد و بدل شد این بود که چرا در این سن کم ازدواج کردی؟ این چه اشتباهی بوده؟ و زینب تنها کسی بود که غیر از خودم به خودش به عنوان یک کیس نگاه می کرد. بدون دلسوزی و خجالت در بارهی خودش، زندگیش، و همه چیزهای مربوط به خودش نظر میداد. این چیزی بود که احترام من را به او جلب میکرد...
زینب مجبور به ازدواج شده بود. نه این که شلاقش بزنند. اما پدرش قولش را داده بود. و او که شاید عاشق آدم دیگری بود، از لج عشق بیوفا و پدر مستبد، ازدواج کرده بود. یک همچین چیزهایی. درست یادم نیست.
زینب قشنگ بود. خیلی. ابروهای بلند و چشمهای خیلی درشت بادامی داشت. شبیه خاله سوسکه. یک روز آمد و گفت دیگر تصمیم خودش را گرفته و شوهرش هم موافق است و دیگر آن چادر احمقانه را سر نمی کند. زینب نقطه عطف خانوادهشان بود. بعد از او دخترهای خانواده یکی یکی قدرت گرفتند. ارزشهای جدیدی پیدا کردند و دیگر زود ازدواج کردن در آن خانواده کلا بیمعنی شد. بعد از او دخترها به جای شوهر کردن، یکی یکی دانشگاه رفتند و تغییرات بزرگی نه لزوما به لحاظ کیفیت بلکه به لحاظ تفاوت در زندگیشان پیش آمد اما زینب سرجایش در ازدواجی که نمی خواست ماند. شوهرش مرد خوبی بود. نه اینکه حالا به خاطر احترام به مرده این را بگویم، نه، واقعا مرد خوبی بود. خیلی خیلی مهربان بود و عاشق زینب. واقعا اینطوری بود. برای همین زینب به او علاقمند شد. و بیشتر و بیشتر دوستش داشت. با اینکه از دنیای دیگری بود. اما خوب بود. و پشتوانه. تخریب روحیه اش نمیکرد. در کارهای کوچکش حمایتش میکرد و مراقبش بود. این طور بود که زینب آتلیه عکاسیاش را راه انداخت و گسترش داد. دو دختر قشنگ به دنیا آورد و زندگی مرتب و کوچکی برای خودش فراهم کرد. تا اینکه یکسال پیش، موقع والیبال یا فوتبال، یک ضربه توپ توی سر شوهر زینب خورد. بعد چند روزی سرش گیج رفت. بعد همینطوری، رفتند دکتر. و دکتر یک ام. آر. آی همینطوری برایش نوشت. بعد متوجه شدند یک تومور بدخیم، درست وسط مخچه است.
یکسالی میشد که از زینب خبر نداشتم. آخرین مکالمهمان به یک هفته قبل از آن ضربه توپ توی سر شوهرش برمی گشت. یکسال پیش بنظرم آمد که رابطهمان بیمعنی شده. نه بخاطر خودش. بخاطر یک ماجرای حاشیهای. بخاطر آدمی که هر کار می کردم در گفتگوهایمان اسمش نیاید، میدوید میآمد وسط حرفهایمان. حرف زدن برایمان بدون حرف زدن درباره آن آدم داشت غیرممکن می شد. حتی وقتی دربارهاش حرف نمیزدیم انگار داشتیم دربارهاش حرف می زدیم. دربارهاش بدگویی میکردیم: هنوز با همان آدم زندگی میکند؟ اصلا می خواهد چه کند؟ از این همه عشوهپراکنی چه چیزی عایدش میشود، این احمق را بگو که خام آن مار هفت خط شده بود... یک همچین حرفاهایی، از این حرفهای شرمآور. و تنها نقطه اتصالش زینب بود. به خاطر فامیلی نزدیک با او. و بهخاطر اینکه خودش هم دل خوشی از او نداشت. رابطه ما در نقطهای که فکرش را نمیکردم برسد قطع شد. تا اینکه شوهرش مرد. رفتم توی مسجد. بغلش کردم. نه تسلیتی، نه چیزی، فقط همدیگر را بغل کردیم. محکم. و گریه کردیم. بعد گفت که بیا خانه. با دختر بزرگش زودتر از بقیه از پلهها بالا رفتم. دستمالها مچاله را جمع کردم و چندتا فنجانی که توی ظرفشویی بود شستم و منتظر مهمان ها شدم. انگار نه انگار که خودم مهمانم انگار که من خود او هستم. انگار که آنجا خانهمن است و آن دختر قشنگ دختر من. بعد زینب و چند نفر دیگر آمدند. نشستیم. حرف زدیم. از خاطرات گذشتهمان. چند ساعتی آنجا ماندم تا حسام بیاید. حسام نمیتوانست بیاید. تاکسی گرفتم و برگشتم
***
یکسری از آدمها را درک نمیکنم. آدمهایی که انگار مجبورشان کردهای خوب باشند. من خودم تحت تاثیر تربیت غلط مادرم تا حدودی اینطوریم. یعنی بدون اینکه چیزی در مغزم بگذرد، لبخند میزنم، معاشرت می کنم، محبت میکنم و الی آخر. اما نمیروم در خانه مردم را بزنم و بهزور محبت کنم. بیشتر سعی می کنم جلوی راه کسی ظاهر نشوم، تا مجبور نشوم در آن دایره لعنتی لبخند، معاشرت، محبت گیر بیافتم. بعضی اوقات از ترس اینکه آن کار را نکنم، می روم یک گوشه خودم را قایم می کنم. بعضی وقتها به خودم می گویم لعنتی، احمق، لوبیا، مجبور نیستی. آدم باش، معمولی باش.. بعد می آیم معمولی بشوم، حسام میرسد و می گوید تو همیشه دوست داری خودت را عن کنی. چه مشکلی با این بیچاره داری...
اما راستش آدمهای مثل خودمی که مشکل خودشان را نمیشناسند، اخمهای من را توی هم می برند. ای کاش اینآدمها دلشان به «خوب بودن» خوش نبود. خوب بودن، خود را خوب نشان دادن، امتیاز نیست، فقط رابطههایی که می توانند سالم سر جایشان باقی بمانند را خراب می کنند. تبدیل به رابطههایی میکنند که دیگر هیچوقت نمیتوانند سرجایشان سالم بمانند. بعضی وقتها یک جمله ناراحتکننده بهتر از هزارتا قربان صدقه سطحی است.
در این لحظه من دوباره آخوند شدم : )))
خلاصه اینکه من آدمهای تلخ واقعی را بیشتر از آدمهای شیرین دروغکی دوست دارم. اگر چه که خودم را بیشتر متعلق به دسته دوم میدانم