۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

شبیه سریال‌ها

حسام روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده و اشک در چشم‌هایش جمع شده‌است. یک دستش را لای دو پایش گذاشته و دست دیگرش را تکیه‌گاه سرش کرده‌است. دارد به یک صحنه‌ی احساسی نگاه می کند. صحنه جدایی پدر و پسری که عاشق هم هستند. زمین دارد در اثر یک انفجار خورشیدی از بین می‌رود و آدم فضایی‌ها چند نفری از جمله پسر مرد را انتخاب کرده اند و سوار سفینه می کنند و با خود می‌برند. نجات می‌دهند...
گونه‌هایش قشنگ و برجسته هستند و چشم‌هایش زیر آن ابروهای نازک و باریکش باز و غمگین، اما پلک‌هایش بلند و آرامند. وقتی می‌بیند به او خیره شده‌ام، زبانش را در می‌آورد و به چیزی خیالی در هوا لیس‌های تندی می‌زند. بعد چیزی نامرئی را روی بالش بوس‌های تندی می کند. بعد می‌گوید هنوز گرسنه‌اش است.
دلش بیسکوییت ویفری می خواهد...
می گویم: «داریم». می‌پرسم:« دلش کمی چای هم می‌خواهد؟»
دلش چای نمی خواهد
خب خب حالتان به‌هم نخورد. موضوع را عوض می‌کنم
...
امروز صبح با گلو درد بیدار شدم و هر چه حساب کردم دیدم ورزش کردن به صلاحم نیست و ممکن است سرماخوردگی ملایمم را پیشرفت بدهد. سرما خوردگی ملایمم را پیشرفت بدهد خیلی بنظر جمله غلطی می‌رسد. شبیه ترجمه های عصا قورت داده‌ است. بگذریم. اینروزها بیشتر محاسباتم به بیرون نرفتن از خانه ختم می‌شود. به کنسل کردن کلاس‌ها، مرخصی گرفتن، ورزش نکردن، تکان نخوردن و نمی‌دانم چه مرگم است. چون این همه انرژی که درون من است و متمایل به انجام هزاران کار است وقتی اینطوری متوقف می‌شود، دردسر بزرگی برایم درست می‌کند. ساده‌ترینش افسردگی زیرپوستی است...
روباه یک‌هو پیدایش شد. همین الان. آمد و کمی دمش را تکان داد و گفت حرفی نگفته با من دارد و رفت.
راستش را بخواهید امروز از سرماخوردگیم استفاده کردم و بالاخره سریالی را که خواهرزاده‌ام یک‌ سال پیش برایم آورده بود شروع کردم. گفتم. به خودم(قبول دارم که من به خودم زیاد چیز می‌گویم و زیاد به خودم نظر و پیشنهاد می‌دهم. امیدوارم طبیعی باشد.) بله! به خودم گفتم خوبیش این است که فقط یک سیزن است. یک روز کامل را به باد می‌دهد و تمام می‌شود. اما همینطور که قسمت یه قسمت جلو می‌رفتم از این حقیقت که من هیچ وقت نمی‌توانم به باهوشی هیچ‌کدام از این کارکتر‌ها باشم ناامیدتر می‌شدم. فکر می‌کردم چرا دیالوگ های ما آنطور پیش نمی‌رود؟ مثلا می‌دیدم یک نفر چیزی می گوید و نفر مقابل جوابی می‌دهد که صد جد و آباد من هم به ذهنش نمی‌رسد. تازه حدس بزنید چه؟ کارکتری که این جمله‌های لعنتی را پشت سر هم ردیف می‌کند، دوره‌های پیشرفته نویسندگی را نگذرانده است. یا یک نویسنده تجربی نابغه نیست، یک آدم معمولی، یک کارمند ساده است. یک کارمند ساده فروشگاه مثلا در یکی از همین سریال‌ها، جلو در آپارتمانش، به آدم مقابلش حرف‌هایی می‌زند که من صد سال در خواب و بیداری و در هیچ موقعیتی از ذهنم نمی‌گذرد. این انصاف نیست. خوب قبول دارم خودم را به آن راه زدم تا نویسنده سریال را کنار بزنم و این همه خلاقیت را به کاراکتر داستان نسبت بدهم نه به خالقش. اما. باز هم این انصاف نیست.
این انصاف نیست که روباه مثل یک شخصیت داستانی سریال چند قسمت پیدایش بشود، من را در موقعیت سریالی قرار بدهد، بعد غیبش بزند و برود در حالیکه هیچ‌کدام از آن دیالوگ‌های خلاقانه برای من نوشته نشده‌ باشد. این انصاف نیست که دیالوگ های ما آنقدر ناب و درست نباشند در حالیکه زندگی ما شبیه سریال‌ها باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر