" همه ي آن تمابلات تجمل
خواهانه اش، تمام محرومبت هاي روحش، پستي هاي ازدواج وخانه داري، روباهايش كه مثل
پرستو هاي زخمي در لجن فرومي ريختند، همه ي آنچه كه آرزو كرده بود و همه ي آنچه كه
از خود دريغ كرده بود، همه ي آنچه را كه مي توانست داشته باشد به ياد آورد! و چرا؟ آخر چرا؟ "
مادام بواري- گوستاو فلوبر
برش داشت.
سفيد بود . زير نور نئون هاي مغازه برق
تيزي مي زد. با قلب كوچكي روي جلدش شبيه شورت دختربچه ها بود. شورت هاي سفيد با يك قلبِ صورتي يا آبي روي خط كمرشان. بازش
كرد كاغذ هاي سفيدش خط هاي صورتي كمرنگ داشتند. بهتر بود همين را بخرد چون وقتي تعطيل مي شد مغازه هاي ديگر بسته بودند.نفس عميقي كشيد و دفتر را بست.
دستش را به سمت چانه اش برد تا كمي دورتر از گوشه ي لبش را بخاراند. خارش كوچك موذي دوباره شروع شده بود. بايد همه شجاعتش را جمع كند تا بنواتد از منشي پر افاده ي دكترش وقت بگيرد. بغض كرده بود. چرا اينهمه بغض داشت. مي دانست جاي هيچ گله اي نيست. از مرد يك زنِ ديگر چه انتظاري مي توان داشت. بوي تند ادرار مي آمد. البته نه به شدت ان شبي كه مجبور شده بود تا ساعت پنج صيح با آن رافائل دهاتي كه موقع خروج از مترو در آخرين پيچ پله ها جلوي چشمهاي متعجب، نه وحشتزده ي او خودش را راحت كرده بود، توي خيابان ول بگردد . انشب، سرش را پايين انداخته بود و به رد جوي روي پله ها خيره شده بود. جويي كه از همان ابتدا چند رشته شد و تا پايين پله ها و كمي جلو تر ادامه پيدا كرد. در اين فاصله هر بار كه رشته هاي نازك به هم مي رسيدند خط تبره پهن تري درست مي كردند كه در فاصله ي كمتر از يك پله دوباره چند تكه مي شد. اما سرانجام همه ي انشعابات ادرار رافائل پاي پله ي پاييني روي زمين كنار يك تكه روزنامه ي عصر به هم پيوستند و دايره ي كوچكي درست كردند . كارلا بروني از توي روزنامه به آرامي نگا هش كرد. انگار نه انگار تا چند لحظه ي ديگر دردايره ي سياهي كه داشت ازيكجا ماندن خسته مي شد غرق مي شود. زن 50-60 ساله ي تر و تميزي كه كت و دامن آبي روشن و شوميز سفيدي كه براي آن موقع صبح كمي عجيب بود بتن داشت از كنارشان گذشت و گفت: حداقل مي رفيتيد چند پله بالاتر توي خيابان كارتان را مي كرديد آقا. نگاه تندي به مرد مفلوكي كه تا همين دو سه ساعت پيش جذاب و اروپايي بود انداخت و از پله ها بالا رفت. رافائل(مرد) براي اينكه به او برسد قدم هاي تند بر مي داشت و جمله هايي مي گفت كه با كوچولو شروع مي شد. ته گلويش اش تلخ شده بود. بوي ادرار دنبالش مي دويد...
دستش را به سمت چانه اش برد تا كمي دورتر از گوشه ي لبش را بخاراند. خارش كوچك موذي دوباره شروع شده بود. بايد همه شجاعتش را جمع كند تا بنواتد از منشي پر افاده ي دكترش وقت بگيرد. بغض كرده بود. چرا اينهمه بغض داشت. مي دانست جاي هيچ گله اي نيست. از مرد يك زنِ ديگر چه انتظاري مي توان داشت. بوي تند ادرار مي آمد. البته نه به شدت ان شبي كه مجبور شده بود تا ساعت پنج صيح با آن رافائل دهاتي كه موقع خروج از مترو در آخرين پيچ پله ها جلوي چشمهاي متعجب، نه وحشتزده ي او خودش را راحت كرده بود، توي خيابان ول بگردد . انشب، سرش را پايين انداخته بود و به رد جوي روي پله ها خيره شده بود. جويي كه از همان ابتدا چند رشته شد و تا پايين پله ها و كمي جلو تر ادامه پيدا كرد. در اين فاصله هر بار كه رشته هاي نازك به هم مي رسيدند خط تبره پهن تري درست مي كردند كه در فاصله ي كمتر از يك پله دوباره چند تكه مي شد. اما سرانجام همه ي انشعابات ادرار رافائل پاي پله ي پاييني روي زمين كنار يك تكه روزنامه ي عصر به هم پيوستند و دايره ي كوچكي درست كردند . كارلا بروني از توي روزنامه به آرامي نگا هش كرد. انگار نه انگار تا چند لحظه ي ديگر دردايره ي سياهي كه داشت ازيكجا ماندن خسته مي شد غرق مي شود. زن 50-60 ساله ي تر و تميزي كه كت و دامن آبي روشن و شوميز سفيدي كه براي آن موقع صبح كمي عجيب بود بتن داشت از كنارشان گذشت و گفت: حداقل مي رفيتيد چند پله بالاتر توي خيابان كارتان را مي كرديد آقا. نگاه تندي به مرد مفلوكي كه تا همين دو سه ساعت پيش جذاب و اروپايي بود انداخت و از پله ها بالا رفت. رافائل(مرد) براي اينكه به او برسد قدم هاي تند بر مي داشت و جمله هايي مي گفت كه با كوچولو شروع مي شد. ته گلويش اش تلخ شده بود. بوي ادرار دنبالش مي دويد...
سرش را در جهت بو چرخاند. مرد خيابان گردي
نزديكش روبروي قفسه ي لباس ها ايستاده بود و با دقت تي شرت هاي چينيِ 2 يوريي را نگاه
مي كرد . ترسيد. توي مغازه تنها بود . فابريس، كارگر بالا دستش رفته بود از بانك نزديكشان پول
خورد بگيرد. سعي كرد با خونسردي بسمت صندوق برود تا بتواند به فرزانه كه صندوقدار مغازه و مجاهد فعال مقيم فرانسه است اخطار دهد. هميشه در مقابل خيابان گرد ها دستپاچه و وحشتزده مي شود. حتي بچه هاي شش- هفت ساله اي كه براي خودشان ول مي چرخند و گدايي مي كنند مي توانند بسرعت او
را بترسانند. انگار تمام فقر و نكبتشان را بسرعت با او تقسيم مي كنند.. . هميشه بعد از بيرون
آمدن از چنين موفعيت هايي از خودش عصباني مي شود. دلش مي خواهد خودش را قابل تر و
مسلط تر ببيند...
كنارش مرد جواني نشسته است. زن هم جوان است. به
زحمت 20 سال دارد. كمي چاق و سرخ و سفيد است. با موهاي ژوليده و ژاكت سرخابي كه
خبر از يك سليقه ي شهرستاني فقير مي دهد. بچه
ي 7-8 ماهه شان كنارش دست و پا مي زند.
ماتش برده به ان خانواده ي كوچك. چند روزي است سينه
ي چپش درد مي كند.پدر جوان كه با دهان باز و دندانهاي روي هم خزيده اش، كودن بنظر
مي رسد، دارد نگاهش مي كند. دستش را از روي سينه اش بر مي دارد و به سبزي هايي كه
حالا حجم زيادي زرد بهشان اضافه شده، نگاهي مي اندارد
زن دستش را توي شلوار بچه مي كند. مي خواهد چيزي به
شوهرش بگويد. مثلن يچه خودش را خيس كرده است يا چيزي شبيه اين. اما منصرف مي شود. بچه و ساك زيپ دار فرمزش را بر مي دارد و بلند
مي شود. موقع رد شدن كمي روي او مي افتد. بوي بچه بيني اش را غلغلك مي دهد...
ادامه دارد