دیگر متر را برنمیدارم. دیگر روی الپتیکلال یک دقیقه به یک دقیقه سرعتم را بالا نمیبرم و به ماهیچههای باسنم دست نمیزنم. به خط کمر و شکمم هم که هی بالا و پایین میروند دست نمیزنم. به جایش روی میز آشپزخانه را از قوطیهای میوه خشک پر می کنم و سعی می کنم بیاشتهاییم به گوشت را با میوه و ترشی جبران کنم. بعد چه میشود؟ باسنم استعداد زیادی دارد که پهن و صاف بشود. پهلوها و شکمم هم کمبوزه ای. حسام عکس زن های حامله را بهم نشان میدهد کمر باریک و شکم قلمبه. ولی من بهش می گویم:«اینها مدلن. به من ربطی ندارن»
حالا دیگر بیاحتیاط برنج می خورم چون بوی گوشت سرم را گیج میبرد. تصویرش هم ترسناک شده برایم. فقط میتوانم برنج بخورم با گوجهفرنگی. مثل ۴-۵ سالگیهایم. با آب لیمو و ماست و سالاد.
بعد چه میشود. سینههایم هی بزرگ و بزرگ تر میشوند شبیه توپهای تبلیغاتی بارسلونا در فروشگاه نایکی. حسام فکر می کند کادوی خوبی است. من می گویم:« تیشرت بخریم بهتر نیست؟ شاید طرفدار منچستر باشد»
سرم گیج میرود. یک جور کامپیوتر ممنوع خود به خودی شدهام. هی ولو میشوم از این طرف به آن طرف.
صدای زوزههای ساکنین پشمالوی حیاطمان قطع شده.
❊❊❊
یک بالش لای پایم گذاشتم و خودم را یک وری کردم. تکیهام را دادم به بالش . دستم را گذاشتم بین بالش و شکمم که مطمئن شوم فشاری بهش نمیآید.
همه می گویند هنوز برای این احتیاطها زود است، اما از به پشت خوابیدن وحشت دارم. روی شکم خوابیدن که افسانهاست.
هی چپ را امتحان کردم. کتفم خواب رفت. راست را امتحان کردم. بعد یواشکی چند ثانیه به پشت خوابیدم. رفتم در اتاق کارم را که زمستانها بیشتر شکل انبار به خودش میگیرد باز کردم. حسام کف زمین نشسته بود. اتاق پر از مه بود و بوی شکلات میداد. گفتم که آمدهام بهت بگویم هر کاری کردم خوابم نبرد. که داشتم دیوانه میشدم.
از جایش بلند شد.
گفت: «عزیزم»
آمد جلو که بغلم کند. مدتها بود خودم را عقب نمی کشیدم. می گذاشتم بغلم کند و بگوید عزیزم. بگوید فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی.
گفتم: «به من دست نزن»
جمله بهتری که شبیه سریال آبکیها نباشد و معنیش به من دست نزن باشد به فکرم نرسید. توی دلم گفتم اه. اما بعد باز توی دلم گفتم. باید حرف زد. حالا مثل سریالها هم شد شد
گفتم:« از کاری که در حق من و خودت میکنی یک روز پشیمان میشوی.»
اما او هر روز پشیمان است. هر دقیقه و ثانیه.
سرش را پایین انداخته بود و می خواست او را ببخشم. برگشتم توی تخت و در سمت خودم که چسبیده به دیوار است خوابیدم ، بالش ابری مخصوص را فرو کردم لای پاهایم.
حسام دنبالم آمد. دید پشتم را کرده ام و گریه می کنم
گفتم: «تو خشونت روانی می کنی»
و صدایم را بالا بردم
گفت شنیدم عزیزم معذرت می خوام. من مریضم
بعد در را بست و از اتاق بیرون رفت