هر چند ترم در میان توی کلاسم زوجهایی میبینم که توجه من و هم کلاسیهایشان را به خود جلب میکنند. جالب ایناست که همه این زوجها با نادیده گرفتن بعضی از جزییات بسیار به هم شبیه هستند. شوهرها برون گراترند و زنها تمایلات خودشان را پنهان می کنند. مردها حرف میزنند و زنها قایم می کنند. یا سرکوب. آنها من را یاد خودم و حسام میاندازند. اما اکثر این زوجها بچه دارند. معلوم است خیلی زود بچه دار شدهاند. ما نداریم .
اینروزها حسام باز از تمایلات پراکندهاش میگوید. که عصبیم می کند و نگران. چرا تمایلات پراکنده ما همزمان قیژقیژشان در میآید. این من را میترساند. به روانکاوم گفتم: لعنتی(توی دلم) از اون هفته که گفتید دلت نمی خواد با کس دیگهای باشی و من گفتم نه، تا همین دیشب هر شب خواب یه مرد دیگه رو میبینیم پرسید : «میشناسیشون». سوال قابل پیشبینیای بود. مثل داستانهای کسل کننده. مثل فیلمهایی که از روی عکسجلدشان انتخاب میکنی تا شاید پنجشنبه هالیوودی داشتهباشی. بعد به خودت فحش می دهی و حسام هم بهت می خنندد که بهبه به این کلکسیون، که سادهترین کار این بود که به این علامت یا آن علامت روی فیلم نگاه کنی...
برگردیم به سوال( این واو همزه داره کجاست؟ هنوز روی حروف همزه میگذاردند؟) خوب خوب! من توی خطم. من اینجام. راستش را بخواهید جالب اینجاست که بیشتر این مردها را نمیشناختم. فقط یکی را از دور که خیلی گیجم کرد. طوری که یکروز تمام داشتم بهش فکر میکردم. دومی هم که خود حسام بود. اما این که چرا حتی حضور حسام در خوابم هم یک لذت ممنوع بود خیلی عجیب است. حالا هی با خودم تکرار میکنم، لیبیدو لیبیدو و فکر می کنم به لوبیا لوبیا. نه لوبیای خشک. لوبیایی که در حال جوانه زدن است...
چرا من اینقدر به دستنزدنیها علاقه دارم. با این تجربه که دستنزدنی فقط کاغذ کادوی قشنگ تری دارد یا جای دورتری توی ویترین گذاشته شده. چرا من؟ چرا الان؟ چرا اینجا : )))
خوب. خیلی هم خوب میدانم. بله بله شما هم همینطور هستید. حالا بعد از پنج دقیقه خیره شدن به «سدی بر اقیانوس آرام» درست چسبیده به ژان کریستف اسطوره دوران نوجوانیم. خوب می دانم. این نشانه سلامت است. نه دروغ گفتم. روانکاوم گفت که این بد نیست و اگر باز بخواهی زندگی را ول کنی آن موقع شاید بد باشد، یا بد است.
گفتم ژان کریستف
حدودا ۱۶ سالم بود که دیدم همه خواهر برادرهای بزرگترم دارند ژان کریستف می خوانند. پس من هم به عنوان یک میمون کوچک دستآموز رفتم و شروع کردم. اما انگار خودم را می خواندم و انگار آینده محقر خودم را میدیدم. خوب البته ما آینده مشابهای نداشتیم. من بعد از هزار دور چرخیدن و بالا و پایین پرییدن و تابو شکستن(در فضای یکوجبی خودم)به زندگی خیلی خیلی خیلی پیش پا افتادهتر و آسانتری رضایت دادم. و بیشتر مسئولیت ها و بدبختیها را به گردن مرد بیچارهای انداختم که الان نیم ساعت است از شدت اضطراب از حمام بیرون نیامده و همینطور توی وان خوابیده که خوابیده و به سقف خیره شده، می نگرد، خیره شده، می نگرد… رفتم بالای سرش پرسیدم دلش می خواهد نان و پنیر و خیار با چای بخورد. اما او معمولا پیشنهاد های من را دوست ندارد و نداشت. او دلش میخواهد مثلا تست فرانسوی یا بیکن سرخ شده یا یک لیوان آب پرتقال خنک بخورد. پس من هم بوسش کردم و بیرون آمدم.
آهان! یادم رفت ادامه خاطرهام این بود که رفتم و شروع کردم کتاب را خواندم.اما هیچ کس متوجه من نبود. به جلد آخر که رسیدم. دیدم اینطوری نمیشود رفتم پیش برادر بزرگ ترم، در حالیکه سعی می کردم خیلی جدی باشم، جمله آخر جلد یک را نشان دادم و گفتم: « من متوجه نمی شم این جملهرو: «ای باد بووز بووز»
برادرم گفت:«کدوم»
گفتم:«این»
گفت:« منظورت ای باد بِوَز بِوَزه؟؟»
زندگی من بوزهایی است که بوووز می خوانم.
پ.ن: یک خصوصیت رایج دیگر بین زوجهای همکلاس ایناست که، شوهرها نگران دیرفهمی زنهایشان هستند. زنها نمرههای بهتری می گیرند.