۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

روزهای رنگ روغنی



حسام چشم های منتقدی دارد. نه اینکه من را دوست نداشته باشد. ولی در نگاه کمتر کسی خودم را اینقدر زشت و چرک و کثیف و بی‌کاره دیده‌ام. حتی وقتی با مهربانی نگاهم می کند و می گوید چقدر خوشگلی توی صورتش پر از اما است. حتی وقتی از هوشم تعریف می کند. و عادت وحشتناکش این است که من را در تمام نقد هایش به دیگران وارد می کند. در نقشی که دوست ندارم. و همه چیز و همه کس را با من مقایسه می‌کند. بعضی وقتها نمی دانم واقعا چرا من را دوست دارد؟ یا چقدر؟ چند بارگفت چون آدم مازوخیستی است بخاطر آزار خودش من را که مخالف تمام سلایقش بودم انتخاب کرده‌است. بعد چند بار گفت که شوخی کردم و بعد چند بار گفت در این دنیا هیچ‌کس را به اندازه من دوست ندارد. بعد چندبار گفت بیا بغلم. بعد چندبار گفت ترجیح می دهد بیشتر زندگیش را کار کند تا اینکه در خانه بماند. بعد چند بار گفت که عاشق من است و هیچ کس آرامش و رضایتی را که من به او می دهم به او نمی‌دهد. و این فردای روزی بود که همه لباس‌هایش را اتو کرده‌بودم.