۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

شکل خرگوش در ابرها


این یک داستان ناتمام است
   
 ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.از ايستگاه قطار كه بيرون آمديم، هوا آفتابي بود، نسيم، مناسبِ یک روز تعطیل، ميوزيد  و منظره  دريا مسافرانِ غافلگیر را از خود بی خود كرده بود. اینطور به نظر مي رسيد که دريا وآفتاب  ونیز هیچوقت از به هیجان آوردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت  اين است كه ونیز روزهاي زيادي در زمستان، مه گرفته و ماتم زده است.هنوز نمی دانیم کجا اقامت کنیم. لباس های سیاه زمستانیمان را یکی یکی در می آوریم. مثل نقطه سیاهی در ابری سفید کوچه پس کوچه ها را جلو می رویم
................................................................................................
 روبرتو،  پسر ایزابل بود.  بیست و سه سال پیش ایزابل برای ادامه ی تحصیل در رشته ی شیمی  از  دهکده ای در بورگونی به پاریس رفت و همان سال اول شیفته ی کارلو گارسون آفتاب سوخته و خوش خنده رستوران ایتالیایی نونا اینس واقع در خیابان آربالِت  شد و بالاخره یک روز صبح اسباب و اثاثیه مختصرش را بست و همراه او سفری کولی وار را از این شهر به آن شهر آغاز کرد. کارلو معتقد بود که آشپز قابلی است و آینده ی درخشانی دارد. داشت؟ ایزابل بخار اسپاگتی داغ و بوی پنیر و گوشت را که روی دستِ گارسونهای یلند قد در سالنهای تو در توی رستوران کارلو، رستورانشان جا به جا می شد، ته نبینش احساس می کرد.
   یک روز صبح که از خواب بیدار شد، کارلو را دید که توی آفتاب پنجره ی اتاق زیر شیروانی اجاره ایشان نشسته و سرش را به دیوار کوتاه عمود به پنجره تکیه داده و دود نازکی که در نور ی نرم و زاویه دار پخش شده و  صورتش  را تیره و روشن کرده است. او به خاطر نمی آورد که بطری خالی شرابی هم در کار بوده یا نه.  ایزابل  شاید  با یا بی ملافه ای سفید به سمت او رفت
 کارلو گفت: ونیز!

............
دوشنبهِ پیش، 15 اوت،  روبرتو، مثل خيلي از پسرهاي دیگر ونیزی  لباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيد وسوار
قايقش شد تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش  دو صندلي بزرگ وراحت داشت كه با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.صبح زود، قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي پر رفت و آمد رسانده بود تا توریست ها  را مثل
موهايي كه لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي خودنمایی داشت، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند و اگر دلشان خواست چند سکه ای به او هدیه کنند.
    اما آنشب، يعني  جمعه شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم.  روبرتوي22 ساله كه موهايش نه خیلی روشن بود و نه تیره، و چشمهای قهوه ای پدرش را داشت،  روی نیمکت روبروی کلیسای سن پلو نشسته بود و به یک زوج چینی نگاه می کرد که داشتند با دختری  که کوله پشتی خاکستری ای رو دوشش بود و موهایش را سفت پشت سرش بسته بود حرف  می زدند. به چه زبانی؟ بعد زن چینی  دوربین دیجیتالی کوچکی به دختر داد و او هم چند  قدم عقب رفت و از آنها عکس  گرفت. چینی ها تند تند سر تکان دادند، دوربینشان را پس گرفته و به سمت کلیسا رفتند. دختر کمی دور خودش چرخید و مسیرش را به سمت خیابان شمالی میدان ادامه داد.  روبرتو حدس زد دختر می خواهد به کلیسای سن سیلوستر برود. و با خود فکر کرد برای رسیدن به کلیسای سن سیلوستر باید از آپولونو بگذرد. اما هر کس که از آنجا رد می شود با چنان حجمی  از بار، رستوران و مغازه های خنزر پنزر فروشی روبرو می شود که هرگز پایش به سن سیلوستر نمی رسد.
روبرتو سرش را چند بار تکان داد.
" مسافران  با آن لیاس های تابستانی سبک و روشن. زن های بی سینه بند و آن بازو های سرخ از آفتاب "
.............................................................................................

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه به دو سراغ دستمال  رفت . هوا با منشاای نامرئی در حرکت بود و  تار نازک رهاشده ای  که از سقف آویزان بود را تکان می داد. 4 سال با هم زندگي كرده بوديم  و از همان بار اول  بلد نبود. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش، ناشیانه بود.
صدای باز شدن دوش آمد. خودش را در اولویت گذاشته بود.
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه اي تنگ باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت.

...............................................................................................


بدن روبرتو باد كرده بود. پليس ها به قتل مشكوك  بودند. پليس ها هميشه  مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
................................

ساعت 6 عصر،  از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راه را با چشم بسته هم بلد بود. فرانچسکا بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند.
 " خوبی برادر؟ و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با مشتری های خارجي  حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه شکل خرگوش در ابرها شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است.  مرده باشد چه اهمیتی دارد
با يك زلزله هزاران نفر می میرند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس  مخفي ها همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
........................................................................................
"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم"  دستش هم برايم باز می کند تا جايم را در بغلش نشان بدهد
 هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود.  نور تلویزیونی که  روبروی تخت   از سقف آوبزان است، چشمم را اذیت می کند. 
 .يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك بلوندی هم در كنارش است
 ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و خوابم می گیرد
بيرون مي زند.
 یک مورچه ی درشت کنار بالشم بالا و پایین می رود.