۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه۵

من هیچ‌جایش نبودم. دوباره خواندم. سه باره خواندم وچشم هایم را لوچ کردم که اشکم سرازیر نشود. آخر من قوی هستم. 
 یک بار یک زمانی یک عاشقی داشتم. یک روز این آخری‌ها که دیگر همه راه‌ها بنظر بن‌بست می‌رسید برایم گفت: « اگر بدانی توی تاکسی با چی گریه کردم. راننده ازم پرسید عاشقی؟» 
 وقتی این را می‌گفت من داشتم گوشه سمت چپ سقف را نگاه می‌کردم. و فکر می‌کردم دیگر بس‌است.  این‌روزها مدام یادش می‌افتم و فکر می کنم بعد از آن روز که من گوشه سمت چپ سقف را نگاه کردم  تا امروز چند بار انتقامش از من گرفته شده است؟
خواستم بروم بپرسم پس من کجای نوشته‌هایت بودم. اما این بدترین کار است.  من؟ هیچ‌وقت نمی پرسم. خیلی هم کووول. 
 رفتم توی آینه خودم را نگاه کردم. هنوز لباس‌های ورزشی تنم بود بدون اینکه ورزشی کرده‌ باشم. مثل تمام یک‌ هفته گذشته. 
 یادم رفته بود صبحانه بخورم، یادم رفته بود ناهار بخورم، اگر حسام هر شب با همه آن انرژیش نمی‌آمد خانه، یادم می‌رفت شام بخورم حتی! بعد موبایلم شروع کرد به رپ کردن وا(ن نزل) تو وا(ن نزل) تو. یکی از ده کارمند آژانسی بود که باهاش حرف زده بودم. لعنتی! 
«یکشنبه با نفری یک و نهصد، فقط دونفر جا داریم. چیکار کنم؟»
می گویم:«جمعه»
می‌گوید: «اصلا فکرشو نکن»
می گوید: «فردا بهت زنگ می‌زنم»
 یک شکلی شده‌ام. همسن‌خودم. دیگر اگر کسی من را ببیند. نمی گوید آخی اصلا بهت نمیاد. همینطور موهایم را بدون اینکه شانه کنم بالای سرم جمع کرده‌ام. همینطور خیس خیس خودشان آن بالا خشک شده‌اند. پوستم کدر شده. پلک‌هایم شبیه پلک‌های پدرم شده. شبیه وقتی خیلی نقاشی می‌کند. یا وقتی خیلی عصبی است. یک طوری که انگار اصلا هیچ مژه ندارد. روی شلوارم پر از لک های بنفش روان‌نویسی است که همینطور، ساعت ها، روی پایم فشار داده‌ام. بدون اینکه اصلا بدانم روان‌نویسی توی دستم هست. این تنها شلوار راحتم بود. 
 عکس های پاسپورتمان را برای آن  کارمند آژانسی که هیچ عجله‌ای برای فروختن بلیط‌هایش نکرده بود وبه همین دلیل محبت من را به خودش جلب کرده‌بود فرستادم. و رفتم چیزی بخورم. اما گاز قطع شده‌بود. چون همسایه طبقه دومی می‌خواست در اتاق غیر قانونی‌اش رادیاتور نصب کند.
بعد  روباه پیدایش شد. چیزی گفت و من نتوانستم طاقت بیاورم
-پرسیدم: «من کجاش بودم؟» و برایش دو نقطه و صد‌تا پرانتز بسته فرستادم که مثلا دارم می‌خندم. و اشکم همینطور سرازیر شد. چون خیلی حال بدی داشتم. چون خیلی حالم بد بود. چون گرسنه‌ام بود و نمی توانستم چیزی بخورم. چون گاز قطع بود و من از صبح تا حالا که ساعت شش عصر بود فقط یک لیوان چای شیرین خورده بودم.
بعد چیزی گفت. و من اشکم سرازیرتر شد.
خوب باشد من ابلهم خوب حالا سرتان را باز برایم تکان بدهید. من خودم لقوه گرفتم اینقدر که سرم را برای خودم تکان دادم.
بعد گفت یا قبلا گفته بود که می‌دانی چرا گیجی؟
من نمی‌دانستم چرا.
گفته بود: « چون عاشقی»
اما من قبلا که عاشق بودم. اینطوری نبود. طور دیگری بود. این بیشتر شبیه تجربه «معلم پیانو»  Michael Haneke
بود. یعنی نوع احساس سرخوردگیش شبیه آن بود. یعنی خیلی بد. شاید هم اغراق می کنم. اما اگر شما بودید اغراق نمی‌کردید؟ شاید نمی‌کردید اما الان نفع من در این است که شما را شریک خودم کنم.

با شاگرد‌هایم کنسل کردم. گفتم می روم مسافرت و باید یک مدت کلاس‌هایمان را کنسل کنیم. در حالیکه موقع پرداخت شهریه‌شان است و من به پول کلاس‌هایم احتیاج دارم. 

حالا که خیالم راحت شده که شاگرد ندارم، دارم آلوچه کثافت می‌خورم و آبِ گل‌ و گیاه‌هایی که مادرم کرده توی شیشه‌های ترشی «بدر» و برایم آورده است، چون فکر می کند خانه بدون گل و گیاه امکان ندارد، عوض می کنم. 
رفتم وبلاگ خرس را خواندم. و دیدم چقدر دلم برایش تنگ شده است. هر وقت حال و حوصله هیچ کاری را ندارم، می روم وبلاگ خرس را 
می‌خوانم. خرس خیلی پرطرفدار است. مثل روباه. بنظر من معروف بودن خیلی سخت است برای من که خیلی سخت است. وقتی بچه بودم
اگر بیشتر از یک نفر (نمی‌دانم چرا این فونت‌فارسی به هم ریخته. خود به خود تغییر سایز و رنگ می‌دهد) ببخشید، بله 
اگر بیشتر از یک نفر توجهش به من جلب می شد، از خجالت می‌مردم. مثلا اگر مامانم به دوستش می‌گفت شما می دانستید، چقدر این آتوسای ما دختر خوبی است، من همانجا می مردم، اشکم در می‌آمد. و اینقدر از مادرم که من را در چنین موقعیتی قرار‌داده
بدم می آمد که نگو. خلاصه بنظر من مورد توجه قرار گرفتن خیلی سخت است. من وقتی می‌روم نوشته‌های روباه را نگاه می کنم که در یک ساعت ۱۴۰ تا لایک می گیرد، می گیرد؟ می خورد؟ چقدر فعل عجیبی! خوب! به هر حال!  به خودم می گویم آخر چطور می‌تواند تحمل کند؟ بنظر شما خیلی ترسناک نیست؟
 خوب حالا که به اینجا رسیدم دیگر عصبانی نیستم. 

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه۴

خوب! چه شانسی! امروز صبح بدون تب بیدار شدم. می‌گویند تب تند زود عرق می‌کند. وقتی بیدار شدم. دلم خالی بود. عاشق نبودم. و یک لبخند پیروزی بزرگ به لبم آمد که نگو بعد بالش ابری‌ای که شب‌ها به جای حسام بغل می‌کنم محکم بغل کردم و دوباره چشم‌هایم را بستم. چی‌ شد؟ چطور شد؟ خواب دیدم. خواب عاشقی. بعد چشم‌هایم خیلی گرد قلنبه دوباره با وحشت باز شدند. سقف اتاق خاکستری بود و حباب بزرگ لوستری که از قبل از انتقال ما به این خانه، به سلیقه مادر حسام خریداری و نصب شده بود، بالای سرم مثل یک ماه بزرگ سفید-خوب معلوم است که ماه باید سفید باشد مم نه همچین هم معلوم نیست- آویزان بود. بعد حسام گفت که بدبخت شدیم ساعت ۹ شده و مگر من نمی خواسته‌ام صبح زود بیدار شوم.  رفتم توی حمام و چشم‌هایم را دوباره بستم. فکر کردم یعنی چه اتفاقی افتاده. من که تمام دیروز سرم را مثل توی داستان‌ها به سمت باد گرفته بودم تا سوزش پوستم قطع بشود. به خودم گفتم این نمی‌تواند یک‌طرفه باشد. بعد حسام آمد پشت در حمام و گفت خوشبخت شدیم چون ساعت‌ها یک ساعت جلو کشیده شده و الان ساعت ۸ است و او دیگر مجبور نیست آژانس بگیرد و می‌تواند با اتوبوس برود. فکر کردم آهان تابستان تمام شده و اعضای گروه فعالیت برای کاهش آلودگی هوا از سفر‌های تابستانی برگشته‌اند که حسام دوباره دارد تمرین جا گذاشتن ماشین در خانه می کند.
از صبح  دنبال تور مناسب می گردم. کارمند‌های آژانس‌ها اینقدر به آدم مهربانی می کنند که با هر کدام حرف می‌زنی فکر می‌کنی این دیگر بهترین است و وای چه مناسب چه ارزان، چه با محبت. بعد، ده دقیقه بعد، قیمت جدیدی پیدا می کنی و چشم‌هایت گرد می‌شوند. اینطوری. حالا همه اینها که هیچ، اگر بگردم تور ارزان پیدا کنم، حسام غر می‌زند که من همین یک سفر را در طول یک‌سال گذشته داشته‌ام، که آی من بیچاره یک مرخصی ساده دارم، بروم یک همچین جایی؟ اگر تور گران پیدا کنم می گوید تو حساب جیب من را هم نکن دیگر!!!،
خوب من چه‌کار کنم؟ علم غیب که ندارم. می‌روم می چرخم یک جای معقول پیدا می کنم، فکر می کنم در‌های بهشت به‌رویم باز شده، بعد می‌بینم اصلا این منطقه کلی از شهر دور است. از ساعت ۹ با لباس ورزشم نشسته‌ام اینجا، الان ۱۲ شده و هنوز منتظر تماس کارمند خوش صدای آژانس هستم. بعداز ظهر که شاگرد دارم هیچ، یک خانه به‌هم ریخته‌ای دارم که هیچ‌تر.
حالا یاد یک چیزی افتادم، این گول چرب‌زبانی خوردن یک ویژگی یا نقطه ضعف دیرینه در من است. در واقع چرب‌زبانی من را به آدم‌ها نزدیک می کند، طوری که می‌روم نزدیک و دماغم را بهشان می مالم، اینطوری، بعد اگر در این موقع کسی من را تحت فشار بگذارد، دیگر تمام است، هر چه باشد انجام می‌دهم. یعنی گیلتی‌ای می‌شوم که خدا به روز دشمن همسایه‌تان هم نیاورد. چند روز پیش رفته بودم عینک‌فروشی روبروی باشگاه برای عینکِ قاب ‌گم‌شده‌ام، یک قاب  نو بخرم، خلاصه با لب کج یک قاب سیاه پیدا کردم و چون عینکم را هم در خانه جا گذاشته‌بودم، چشمی انتخاب می کردم که آقای فروشنده گفت: اشکال ندارد اینجا متعلق به خود شما‌است، همسایه‌ایم، ببرید خوب نبود بیاورید
منم اشک شوق در چشمانم درخشید و نمی‌دانم از کجای مغزم پرید که پرسیدم راستی شما لنز هم دارید؟ از این ها که برای خوشگلی می گذارند
 آقای عینک‌فروش گفت. نه همسایه‌عزیزم اما کاتالوگ داریم شما هر کدام را که می خواهید انتخاب کنید.
گفتم خوب حالا قیمتش چند است. گفت ۲۰۰هزارتومان. توی دلم گفتم مگر من کسخلم ۲۰۰هزار تومان بدهم لنز بخرم.چه‌کار کنم حالا. گفتم آخر زحمت می‌شود برایتان، شاید من نخواهم بخرم. گفت اشکال ندارد همسایه عزیزم. نخرید. فدای سرتان. بعد من صورتم داغ شد. گفت شماره تلفن بدهید تماس بگیریم با هم هر وقت ما آوردیم یا شما خواستید. توی دلم گفتم. خوب آقای عینک‌فروش همسایه ماجرا را گرفت. فهمید من خریدار نیستم. پس برای اینکه راحت شوم از آن فضای گرم و پرحرارت و پر‌شرم، زودی شماره تلفنم را دادم و زدم بیرون. چند روز بعد طی تماس‌های مکرر عینک‌فروش فهمیدم چاره‌ای ندارم و باید بروم لنز‌ها را ببینم. رفتم و دیدم آقا یک طیف کامل قهوه‌ای و یک عدد لنز سبز آورده است.
بعد می‌گویم بابا رنگ چشم خود من قهوه‌ای است. می گوید سبز را بردار. ارزان‌تر هم هست
تصور کنید که من تمام جراتم را از دست داده‌ام و هر دو فروشنده با غضب به من نگاه می‌کنند. من پولم را لازم دارم. من اصلا لنز نمی خواستم. می‌فهمید؟
می‌پرسم:«خوب قیمش چقدر است»
- صد و پنجاه( با اخم)
-به آنکه نقش پلیس خوب را بازی می کند. با اشک و التماس و دست لرزان می گویم. حالا کمی تخفیف بدهید
-پلیس بد با اخم جواب می‌دهد ۱۴۰ تومان
کارت بانکیم را می‌دهم به پلیس بد و با یک جفت لنز سبز می‌زنم بیرون
توی خانه سرچ می کنم و می‌فهمم قیمت واقعی لنز پنجاه هزار تومان است. خوب باشه! من ابلهم. قهرمان دوم زندگیم هم شاهزاده میشکین است. حالا سرتان را تکان می دهید برایم؟ خوب چه خوب اگر الان کنار هم بودید یک حرکت ریتمیک خیلی قشنگ تولید شده بود. خوب بگذریم
اینطوری می‌شود من را در موقعیت احساس گناه گذاشت.

الان حسام تلفن زد. می گوید اصلا فقط قیمت بلیط و ویزا را بپرس، خانه حل است
می‌گویم: «یعنی چه که خانه حل است؟»
می‌گوید، اصلا من می خواهم بروم شهر بازی که در شهر دیگری است، پس ما فقط دو روز هتل لازم داریم.
می گوید همکارش آنجا یک خانه دارد
می گوید اگر عرضه نداری بگو بروم زن دیگری بگیرم که عرضه داشته باشم
می‌گوید بپرس شهربازی کجاست
می گوید بگو بلیط شهربازی را خودمان می خریم
می گوید من هتل ۳ستاره نوموخوام
می گوید آره! ۴ستاره
می گویم ماد...

باز صورتم داغ شده. من چه کنم؟

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه۳

روزهای دیگر این ساعت با حوله نشسته بودم اینجا و برای بچه‌ها لغت در می آوردم، بازی اختراع می کردم، نقاشی می‌کشیدم وخلاصه سعی می کردم بهترین روز هفته را برایشان طراحی کنم. راستی می دانید نقاشی روی تخته چه شوقی به چشم آدم‌ها می آورد. اگر یک روز معلم شدید و گیر افتادید، نقاشی بکشید. اگر دیدید بچه‌ها دوستتان ندارند نقاشی بکشید، اما اگر خوابشان می آمد بلندشان کنید برقصند. یا ورزش کنند. اگر لازم‌ بود فعل سختی بهشان یاد بدهید، پانومیم بازی کنید و از آنها بخواهید پانتومیم بازی کنند. اگر شما همه این کارها را بکنید، شاید گرامر یاد نگیرند اما چیزهای خوب دیگری یاد می گیرند. بعدا می‌فهمید.
حسام می‌گوید تو خیلی نِردی. الان که دارم دوباره می‌روم دانشگاه دیگر چیزی نمی‌گوید لبخند می‌زند. طوری که آخی! اینکه کار دیگری بلد نیست. اما بدذاتی نمی کند. خیلی با مهربانی لبش را کج‌ می‌کند. من هم مثل قدیم‌ها نیستم. ذوقی ندارم. تا همین دیروز هم در فکر نرفتن بودن. اما ترسیدم. دیدم تا بیکار می‌شوم می‌زنم در کار عاشقی. دیدم یک هفته است نشسته‌ام اینجا و هیچ کار دیگری نمی‌کنم جز داغ شدن و سرد شدن. دیدم نمی‌شود. باید روزهای بیکاریم را کم کنم. اینقدر کم کنم که سر خرم برگردد توی مسیرش.
خلاصه بع‌له برای شما شاید آسان باشد. اما برای من سخت است. سخت است که بعد از این همه تلاش یی‌هو بروم توی خیابان و یک بچه در کالسکه ببینم و بگویم آخی چقدر شبیه روباه است. بعد یک بچه۹-۱۰ ساله ببینم که او هم شبیه باشد، بعد یک زن مسن با مانتوی کرم و مقنعه کج و معوج و ممه‌های گنده ببینم و بگویم آخی... نه دیگر این زیادی است. برای شما شاید آسان باشد. برای من ولی مرگ است و من نباید بمیرم. باید زنده بمانم و حسام را مجبور کنم عاشقی و چرب زبانی را یاد بگیرد.
دیروز به حسام گفتم. چرا از من هیچ تعریفی نمی‌کنی؟ فقط انتقاد فقط ایراد، فقط می گویی آن کار را چرا بد انجام دادی؟ یا آن کار هم که خوب انجام دادی به‌جایش کار دیگری را انجام ندادی. چرا به من نمی‌گویی که مثلا مثلا چه جذاب! چه سکسی؟
می گوید خوب جذاب هستی اما سکسی بودن شرایطی دارد که تو نداری
من دیگر نمی‌دانم چه شرایطی باید فراهم کنم. من همه شرایط را فراهم می کنم اما باز متهم به علف بودن می‌شوم. نه از آن علف‌های پر فایده، از این‌ها که بی‌فایده.
می‌گویم بابا به‌خدا من آنقدر‌ها هم که بد نیستم. باور کن!
می گوید بابا اصلا ماجرای تو و یک نفردیگر نیست. من کلا حوصله ندارم
کلا حوصله ندارد. می‌فهمید؟
دلم می‌خواهد بگویم خیلی خری که کلا حوصله نداری اما هر چه بگویم شبیه بازار گرمی می‌شود.
خوب جمع کنم بروم. اینطوری نمی‌شود. من عصبانیم. خیلی عصبانیم. خیلی خیلی خیلی عصبانیم. به کسی هم ربطی ندارد از دست هیچ کس عصبانیم. از دست یک اتفاق خارج از کنترل و اراده عصبانیم. این اوستای بنای طبقه دومی‌ها که دارند در نور گیر یک اتاق می‌سازند، می‌فهمید؟ در نور گیر یک آپارتمان ۴طبقه دارند در فضای مشترک ۴طبقه یک اتاق می سازند. باورتان می‌شود؟ خلاصه این اوستا  هم یک بند علی را صدا می کند. خوب بابا جان علی بیا دم دست کار کن!


۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه ۲

در هر مکثی می‌پرسد. عاشق شدی؟ اگر شما بودید چه جوابی می‌دادید؟ نه بهتر است بپرسم اگر شما بودید و می فهمیدید یک هفته است هر چیزی و هر کاری را از ب بیداری گرفته تا ب خواب  به بهانه حرف‌زدن یا فکر کردن به حرف‌های زده‌شده‌تان به تعویق که می‌اندازید هیچ، فراموش می کنید، اگر شما بودید و از شما می‌پرسید؟ عاشق شدی چه می گفتید؟
اگر ساعت ۱۱ صبح سرتان گیج می‌رفت، دهانتان تلخ بود، و دلتان ضعف می‌رفت، چون از۸صبح تک‌تک نوشته‌هایش را خوانده بودید، عکس‌هایش را نگاه کرده‌بودید، و صدایش را گوش داده‌بودید و به خودتان گفته‌بودید شانس آوردم صدایش را هر روز نمی‌شنوم، وگرنه ممکن بود عاشقش بشوم، درحالیکه فقط آمده بودید یک موزیکی بگذارید پخش بشود در هوا و بروید بدو بدو  دوش بگیرید، قرص ویتامین س توی بطری آب بیاندازید و بروید باشگاه شاپرک که چی؟ آخرش هم میترا جون بگوید چه عجب از این طرف‌ها، اگر صد بار عکسش را نگاه می کردید، و بعد عکس‌های خودتان را از نگاه او نگاه می‌کردید، اگر از شما می‌پرسید: « عاشق شدی؟» جوابتان چه بود؟
من می خندم. این شکلی
: ))))))))))))))))))
می‌دانم برای شما هم پیش می‌آید. می‌دانم یک حسامی هم شما دارید توی خانه یا بیرون، که خیلی خوب است و خیلی خوشحالید از بودن باهاش.اما تصور کنید یک روز تعطیلِ شما‌است، حسام رفته سر کار و شما روی شاخه درختتان نشسته‌اید و قالب پنیرتان را محکم توی منقارتان نگه داشته اید، بعد روباه با آن دم قشنگش می‌آید از آن پایین برایتان پیام می‌فرستد: 
«چه سری چه دمی عجب پایی!»
بعد شما سر حالید و روباه جذاب
به‌خودتان می گویید: «من باهوشم» و بامزگی می کنید
می‌دانم همه چیز را. حتی می‌دانم که خیال خام هم مال این شرایط نیست. خیال خام با داشتن بهترین حسام توی خانه جور در نمی‌آید. خیال خام مال وقتی بود که هورمون ها بالا زده‌بود و آن پسر مومو فرفری دانشگاه می‌رفت و می آمد و نگاهت هم نمی کرد. یا می‌دانستید روباه به وضوح پنیر را می خواهد و می گفتید اصن مال تو! بیا دهنمو صاف کن، 
اما من نمی‌توانم بگویم بیا دهنمو صاف کن. اگر می‌توانستم، اگر می‌شد، این طوری فوق فوقش به خودم می گفتم راحت شدم، یا یک هفته خودم را می کوبیدم به دیوار تا چند سال تا یک عمر. ولی کل کلش فقط یک چیز را نمی‌دانستم دوست‌داشته می‌شوم؟ یا اندازه اش چقدر است. کل کلش، همه اش همین بود. هر چه که بود. حالا که چی؟
 یعنی می خواهم بگویم من به کل با دهن صافی مشکلی ندارم. خیلی هم حالش حال خوبی است. صورت آدم داغ می‌شود، دلش تنگ می‌شود. پوستش می‌سوزد، رنگش می‌پرد، مغزش می‌رود مرخصی،خیلی کیف دارد. یعنی حتی اگر ته تهش به قیمت قالب پنیرم باشد، ته تهش-از این که ناجوانمردانه‌تر نمی‌شود در مورد یک روباه دوست‌داشتنی قضاوت کرد؟ می‌شود؟- می گویم حتی این هم خوب است. اما شرایطش نیست.
یک موقعی چند سال پیش، جای شما خالی شرایط‌شکنی‌ها کردم. شما هم جای من خالی حتما شرایط‌شکنی‌ها کرده‌اید. اما آخرش نمی‌دانم چه شد که گفتم: «آخرش که چی؟» به خودم گفتم من «اِما بواری نمی‌شوم، من باهوشم، و همه چیز را می گذارم سرجای خودش، همه چیز را مرتب می کنم»
من باهوش نیستم. تجربه، بله دارم.
 تجربه چیز بی‌فایده ای‌است. حالا! شاید! به‌درد هم بخورد. ولی خوب
به هر حال به قول خاله سپهر: « چه بگم سپهر جان که نگفتنم به»




۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می شه

خیلی وقت بود اینقدر دلم تنگ نشده بود. حسام نیست. بازم نیست. روزهای تعطیل تنهایی خیلی عجیبه. آدم دلش می خواد احساساتی باشه. گیج و گنگم. فوق لیسانس مترجمی فرانسه قبول شدم.  با اینکه روانکاوه گفته بود. نکن، نرو، نده، من رفتم، کردم، دادم. البته فقط امتحان رو. در مورد درس خوندن کاملا حرفشو گوش کردم.
حالانمی‌دونم چیکارا کنم. مامان بابام می گن برو که می شه یه دل، حسام و دوستام می گن بی‌فایده است که می شه یه دل.  خودمم که دل ندارم، عقربه ترازو ! لرزون، ترسون، کسخل، یه همچین چیزی دارم

همه چیز مه . یه کم غمگین، یه کم هورمونی، یه کم رو هوا یه کم رو زمین، یه کم خمیازه. روزای چرت نویسی. بد نویسی، رو هوا نویسی


۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

قفل قفل شدم. مثل شلنگ آبی شدم که سرش بسته‌است اما شیر آب رو باز کردن. در آستانه انفجار. ترکیدگی و پاشیدگی به همه طرف. این مدت اینقدر به آب فکر کردم که حال و احوالم هم آبکی شده. شاید تو فصل جفت گیری باشم. شاید دیوونه شده باشم. یا افسرده یا زیادی خوشحال. به حسام تلفن زدم. جلسه بود. دیوونه شدم. هیجان زده و کم تمرکز. چقدر وقته که خود هیجان کشی و خود دیوونه کشی کردم. زود عاقل می شم. 
باید خواب ببینم

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

زوج‌ها و لوبیاها

هر چند ترم  در میان  توی کلاسم زوج‌هایی می‌بینم که توجه من و هم کلاسی‌هایشان را به خود جلب می‌کنند. جالب این‌است که همه این زوج‌ها با نادیده گرفتن بعضی از جزییات بسیار  به هم شبیه هستند.  شوهر‌ها برون گرا‌ترند و زن‌ها تمایلات خودشان را پنهان می کنند.   مرد‌ها حرف می‌زنند و زن‌ها قایم می کنند. یا سرکوب. آنها من را یاد خودم و حسام می‌اندازند. اما اکثر این زوج‌ها بچه دارند. معلوم است خیلی زود بچه دار شده‌اند. ما نداریم .

اینروزها حسام باز از تمایلات پراکنده‌اش می‌گوید. که عصبیم می کند و نگران. چرا تمایلات پراکنده ما همزمان  قیژقیژشان در می‌آید.  این من را می‌ترساند. به روانکاوم گفتم: لعنتی(توی دلم) از اون هفته که گفتید دلت نمی خواد با کس دیگه‌ای باشی و من گفتم نه، تا  همین دیشب هر شب خواب یه مرد دیگه رو می‌بینیم پرسید  : «می‌شناسیشون». سوال قابل پیش‌بینی‌ای بود. مثل داستان‌های کسل کننده. مثل فیلم‌هایی که از روی عکس‌جلدشان انتخاب می‌کنی تا شاید پنج‌شنبه هالیوودی داشته‌باشی. بعد به خودت فحش می دهی و حسام هم بهت می خنندد که به‌به به این کلکسیون، که ساده‌ترین کار این بود که به این علامت یا آن علامت روی فیلم نگاه کنی...
برگردیم به سوال( این واو همزه داره کجاست؟ هنوز روی حروف همزه می‌گذاردند؟) خوب خوب! من توی خطم. من اینجام. راستش  را بخواهید جالب اینجاست که  بیشتر این مردها را نمی‌شناختم. فقط یکی را از دور که خیلی گیجم کرد. طوری که یک‌روز تمام داشتم بهش فکر می‌کردم.  دومی هم که  خود حسام بود. اما این که چرا حتی حضور حسام در خوابم هم یک لذت ممنوع بود خیلی عجیب است. حالا هی با خودم تکرار می‌کنم، لیبیدو لیبیدو و فکر می کنم به لوبیا لوبیا. نه لوبیای خشک. لوبیایی که در حال جوانه زدن است...

 چرا من اینقدر به دست‌نزدنی‌ها علاقه دارم. با این تجربه که دست‌نزدنی فقط کاغذ کادوی قشنگ تری دارد یا جای دورتری توی ویترین گذاشته شده. چرا من؟ چرا الان؟ چرا اینجا : )))
خوب. خیلی هم خوب می‌دانم. بله بله شما هم همینطور هستید. حالا  بعد از پنج دقیقه خیره شدن به «سدی بر اقیانوس آرام» درست چسبیده به ژان کریستف اسطوره دوران نوجوانیم. خوب می دانم. این نشانه سلامت است. نه دروغ گفتم. روانکاوم گفت که این بد نیست و اگر باز بخواهی زندگی را ول کنی آن موقع شاید بد باشد، یا بد است.
گفتم ژان کریستف
حدودا ۱۶ سالم بود که دیدم همه خواهر برادرهای بزرگترم دارند ژان کریستف  می خوانند. پس من هم به عنوان یک میمون کوچک دست‌آموز رفتم و شروع کردم. اما انگار خودم را می خواندم و انگار آینده محقر خودم را می‌دیدم. خوب البته ما آینده مشابه‌ای نداشتیم. من بعد از هزار دور چرخیدن و بالا و پایین پرییدن و تابو شکستن(در فضای یک‌وجبی خودم)به زندگی خیلی خیلی خیلی پیش پا افتاده‌تر و آسان‌تری رضایت دادم. و بیشتر مسئولیت ها و بدبختی‌ها را به گردن مرد بیچاره‌ای انداختم که الان نیم ساعت است از شدت اضطراب از حمام بیرون نیامده و همینطور توی وان خوابیده که خوابیده و به سقف خیره شده، می نگرد، خیره شده، می نگرد… رفتم بالای سرش پرسیدم دلش می خواهد نان و پنیر و خیار با چای بخورد. اما او معمولا پیشنهاد های من را دوست ندارد و نداشت. او دلش می‌خواهد مثلا تست فرانسوی یا بیکن سرخ شده یا یک لیوان آب پرتقال خنک بخورد. پس من هم بوسش کردم و بیرون آمدم.
آهان! یادم رفت ادامه خاطره‌ام این بود که رفتم و شروع کردم کتاب را خواندم.اما هیچ کس متوجه من نبود. به جلد آخر که رسیدم. دیدم اینطوری نمی‌شود رفتم پیش برادر بزرگ ترم، در حالیکه سعی می کردم خیلی جدی باشم، جمله آخر جلد یک را نشان دادم و گفتم: « من متوجه نمی شم این جمله‌رو: «ای باد بووز بووز»
برادرم گفت:«کدوم»
گفتم:«این»
گفت:« منظورت ای باد بِوَز بِوَزه؟؟»
زندگی من بوزهایی است که بوووز می خوانم.  


پ.ن: یک خصوصیت رایج دیگر بین زوج‌های هم‌کلاس این‌است که، شوهر‌ها نگران دیرفهمی زن‌هایشان هستند. زن‌ها نمره‌های بهتری می گیرند. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

روزهای رنگ روغنی



حسام چشم های منتقدی دارد. نه اینکه من را دوست نداشته باشد. ولی در نگاه کمتر کسی خودم را اینقدر زشت و چرک و کثیف و بی‌کاره دیده‌ام. حتی وقتی با مهربانی نگاهم می کند و می گوید چقدر خوشگلی توی صورتش پر از اما است. حتی وقتی از هوشم تعریف می کند. و عادت وحشتناکش این است که من را در تمام نقد هایش به دیگران وارد می کند. در نقشی که دوست ندارم. و همه چیز و همه کس را با من مقایسه می‌کند. بعضی وقتها نمی دانم واقعا چرا من را دوست دارد؟ یا چقدر؟ چند بارگفت چون آدم مازوخیستی است بخاطر آزار خودش من را که مخالف تمام سلایقش بودم انتخاب کرده‌است. بعد چند بار گفت که شوخی کردم و بعد چند بار گفت در این دنیا هیچ‌کس را به اندازه من دوست ندارد. بعد چندبار گفت بیا بغلم. بعد چندبار گفت ترجیح می دهد بیشتر زندگیش را کار کند تا اینکه در خانه بماند. بعد چند بار گفت که عاشق من است و هیچ کس آرامش و رضایتی را که من به او می دهم به او نمی‌دهد. و این فردای روزی بود که همه لباس‌هایش را اتو کرده‌بودم.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

دل‌پیچه(تمرین داستان‌نویسی)

چشمهای منشی یا کارمند، به مونیتور چسبیده است. دست چپش موس را تند تند فشار میدهد. فایل ها باز و بسته میشوند. دوماه پیش فرهاد گفته بود به یک نفر برای جمع و جور کردن کارهای خورده ریز احتیاج دارد. گفته بود یکی را هم پیدا کرده و اگر مزاحم زن نیست، بیاید.
خداحافظ آخر را که می گوید فرهاد توی آشپزخانه است. در فلزی، شیشه ای  آپارتمان از دستش ول میشود. گرومممپ صدا میدهد. صدا مثل توپ بیلیارد، سرگردان از ضربه، در هوا میچرخد. بعد پنجرهها میلرزند. بعد در ورودی. بعد قفسه سینه اشتوی راهپله بوی چربی مانده می آید. گرد و خاک، موزاییکهای سفید، آبی راه پله را تکرنگ کرده‌ است. بقایای سوسکی که جسدش از دو روز پیش تو پاگرد افتاده بود، به سمت کنج پاگرد جابجا شده و هنوز چند مورچه دیگر در اطرافش، رفت و آمد میکنند. در آپارتمان طبقه پایین مهسا سر عباس داد میزند. صدایشان در راهپله، تیز و گنگ و مبهم به گوش می رسد. مهسا دختر بد خلق و کسلیاست. تورم دوران بلوغش خبر از چاقی می‌دهد. مادر لاغر و عصبیای دارد که گاهی اوقات با مانتوی خاکستری یا مشکی و یک روسری نخی سفید پیدایش می شود. گاهی اوقات هم مهسا غیب میشود. عباس هم چاق است، و طاس. سبیل پرپشت و شکم برجسته دارد و قدش حسابی بلند استاوایل هر بار که عباس را می دیدند یک شکل بود، بعضی وقتها پیرتر، بعضی وقتها جوان تر، یک روز، خوش اخلاق و صمیمی، و روز دیگر بداخلاق و بی حوصله بود. چند ماهی که گذشت متوجه شدند با سه عباس در ردههای سنی مختلف روبرو هستند. اما آنکه پیکان سبز داشت خود عباس بود. هنوز هم اسم بقیه را نمیدانند. هربار هر کدامشان را میبینند مثل اعلام خبر آب و هوا به هم میگویند: « راستی امروز یکی از عباسارو دیدم». پیکان عباس همیشه از تمیزی برق می زند و با پوی چربی، گرد و خاک راهپلهها، آشغالها و قفسهای پر و خالی پرنده‌‌ی رها شده در حیاط، همزمان در تضاد و در هماهنگی است. 
هنوز لرزش در و انعکاساتش تمام نشدهاند که فرهاد در را بازمیکند و تذکر میدهد. پلکهای فرهاد رو به پایین است. موکت قرمز و کهنه پر از خاک است. انگار نه انگار همین امروز صبح جارو خورده است. زن چشمهایش را ریز می کند و فرهاد را نگاه می کند. فرهاد آرام است. بعد در را می بندد. درد تیزی در جاهای مختلف شکمش حرکت می‌کند.
 از پلهها پایین می رود. اگر به موقع تاکسی گیرش بیاید نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه دیگر می رسد. به هر صورت یک دوم کلاس برنامهنویسیاش را از دست می دهد. درد تا نزدیک گلویش بالا آمده. جلسه قبل، اینقدر دلش سر و صدا کرده بود که گردنش رگبهرگ شده بود. از جایش تکان نخورده بود. خودش را در ذهن دیگران در توالت در حالی سعی می کند بادها را از دلش بیرون بدهد مجسم کرده بود، همانجا عرق کرده بود و به خودش پیچیدهبود.
در پایین را با احتیاط  می بندد. پسربچههای دبستان روبرو  یکی یکی، بیرون میآیند. یکی از مادرها با موهای هویجی و آرایش بی حوصله صبح، روی پله جلوی در ساختمان، کنار  زن  دیگری با موهای وز و روسری بور از شستهشدن نشسته و حرف می‌زند. لحنش طوری‌است که انگار با یک غایب دعوا می‌کند. زنها با خروج او از ساختمان،  بدون عجله بلند میشوند و به دیوار بغل در تکیه می دهند.
 عباس از جمعشدن زنها جلوی در خوشش نمی آید. همیشه از اینکه به پیکانش تکیه می دهند عصبانی است و هر بار که دستش برسد آنها را چخ می کند به سمت جلوی مدرسه. اما جلوی مدرسه به اندازه کافی جا نیست. پله هم نیست. تعداد ماشین های قابل تکیه دادن هم محدود است. زنها همیشه برمیگردند. عباس هر روز ماشینش را با وسواس برق میاندازد
 دلش از بوی پیاز داغ حاج خانم، مادر عباس ضعف میرود. به سرعت دور میشود. کوچه را به آخر که میرسد دیگر مطمئن شده چهل و پنج دقیقه کلاس ارزش این مسیر طولانی و اضطرابش را ندارد. دنبال گوشی تلفنش می گردد. دستش می لرزد. «اشتباهه» بالای مثانه اش تیر می کشد. پایی که تکیه گاه کوله پشتی اش کرده تا آسانتر بتواند تویش را بگردد، خواب میرود. می رود کنار خیابان کوله‌پشتی را روی  می گذارد روی زمین. خودش هم جلوی کیف می نشیند و تویش را می گردد. کیف بزرگ لوازم آریشش را در میآورد می گذارد روی پایش، دیکشنری را هم همینطور. کتاب های آموزش برنامهنویسی، دفتر تمرین، یک شیشه عطر یک دئودورانت. جامدادی پارچهای که دوستش از کسی هدیه گرفته بود ولی چون از رنگ آبی خوشش نمی آمد به او بخشیده بود، یک کتاب داستان کوتاه باریک و شارژر موبایل را هم بیرون آورد
به جاهایی که ممکن است موبایلش را جا گذاشته باشد فکر میکند. پشتش عرق داغ و کتفش عرق سرد میکند. باد، طولالی، از دلش خارج میشود . همه چیز کند میشود. وسایلش را توی کیفش برمی گرداند، آفتاب توی کوچه باریک‌تر شده. سرمای یک روز زیادی خنک اردیبهشت از لای مانتوی نازکش رد میشود. اول آرام آرام  و بعد تقریبا می دود. استخوانهای لگنش همزمان داغ و سرد میشوند. صحنه‌‌‌های فیلم سنگسار یک زن که در یوتیوب دیده بود جلوی چشمش رژه میرود. یکی از سنگ ها به او می خورد. سرش  تیر می‌کشد. جلوی در میرسد، زنها دوباره روی پله نشسته اند. بدون اینکه به زن ها نگاه کند، از بینشان کلید می اندازد و در را باز می کند. چند ثانیه مکث می کند و پلهها را بی عجله بالا می رود، در را باز می کند و به سمت اتاقش میرود تا گوشی را پیدا کند. فرهاد اگر گوشیاش را ندیدهباشد حداقل مسخرهاش می کند، می گوید پول ها را دور میریزد،  فرهاد در حالیکه یک دستش به شلوارش است از اتاق بیرون میدود و به سمتش می دود. یک قدم دیگر به طرف اتاق میرود. فرهاد با دستش جلویش را می گیرد.نرو! به سمت مبل قدیمیای که مستاجر قبلی جا گذاشته بود میرود. مینشیند. کوسن سیاه و قرمز را بغل می کند و به دلش فشار می دهد. کوسن چقدر کثیف شده. انگار نه انگار همین یکهفته پیش توی لباس شویی انداخته بودش. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

روزای بدی بود حیف که تموم شد

سال گذشته با سختی و خستگی تمام شد. اول اینکه شاگردهای یکی از کلاس‌هایم خیلی بدقلق بودند. طوری که سر کلاس کنترلم را از دست می‌دادم و بین دو زنگ تفریح گریه‌ام را قلپ قلپ با چایی که رویش آب سرد اضافه‌کرده بودم قورت می‌دادم. دوم اینکه درست همان روزی که کلاسم شروع شد چیزی با درد و خونریزی زیاد به من گوشزد کرد که این‌همه دراز نشست رفتن و استرس در سن و سال من می تواند خوب نباشد. در پیچ و تاب این دو ماجرا رابطه‌ام با دوست چندین و چند ساله ام به هم خورد. نمی دانم چطور. اما طور بدی. از آن طور هایی که انگار دیگر هیچ وقت جفت‌هایش جور نمی شود. به خودم گفتم تعطیلات استراحت می کنم و بعد از تعطیلات همه مشکلات حل می‌شود. اما روز پنجم عید لوله‌های خانه منفجر شدند و از آن روز تا به امروز همه زندگیمان را وسط سالن و یک اتاق نه متری جمع کرده‌ایم. حمام نداریم و در هفته سه بار طی مراسم ملاقات با خانواده حمام می کنیم. من هر روز صبح سر و بالاتنه ام را در ظرفشویی می‌شویم و اگر یک صبح دیر بجنبم و کارگر‌ها برسند مجبورم بی خیال سر بشوم و در دو کاسه بزرگ پلاستیکی که از یکی به عنوان ظرف کف و دیگری ظرف آب کشی استفاده می‌کنم، توی اتاق کمی خودم را کف مال کنم و بعد با لیف آب‌مال.
اما مسئله این‌است که با اینکه مدام غر می‌زنم. به همه و یک‌ریز از شرایط بد حرف می‌زنم، اما بعد که تنها می‌شوم باز مثل یک ماشین تنظیم شده می‌روم می‌نشنیم کف اتاق محاصره شده با اثاثیه و برنامه کلاس‌هایم را آماده می‌کنم. بعد درباره لباسی که شب در مهمانی فلانی باید بپوشم فکر می کنم. به اینکه وقت آرایشگاه رفتن ندارم پس جوراب شلواری کلفت می پوشم و خوشحال از اینکه هوا هنوز اجازه این انتخاب ها را می‌دهد، فاصله خانه مادرم و مادر شوهر را از محل مهمانی می‌سنجم، به سم گل‌های باغچه فکر می کنم، می‌روم بالای سر کارگری که توی توالت سرامیک می چسباند، تلفن می‌زنم به راننده وانت و چک و چانه می کنم، به کارگر چای می‌دهم. تلفن می‌زنم به دوستم تا برای مهمانهای خارجی بی موقع ام جای خواب پیدا کنم، برگه های امتحانی را بالا و پایین می کنم، ناهار کارگرها را می‌دهم، تلفن می‌زنم به حسام و گوشزد می کنم چسب کاشی بخرد، اینستاگرام را چک می‌کنم، ظرفها را جمع می کنم، لباس‌ها را می‌شویم... 

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تمرین داستان نویسی (عصبانیت)

کاوه دستهایش را محکم به هم کوبید و هیجان‌زده گفت: «پس نمی‌ریم»
امیر شانه‌هایش را بالا انداخت و به اتاق کناری رفت
کاوه دنبالش کرد «اون پسره هم هست؟» بعد به دیوار تکیه داد و به پرده نگاه کرد.
امیر روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود و به خودش نگاه می کرد.  
کاوه پاهایش را جابه‌جا کرد: «می‌دونم چته»مکث کرد«نقش بازی کردنم بلد نیستی! چی؟؟ بگو خو
امیر جواب نداد و آب دهانش را قورت داد. 
کاوه: «چرا! اصن می‌دونی؟ باید بریم! چون یه چیزایی باید روشن شه! اما وقتی برگشتیم شما می‌ری خونه همون دوست بچه بازت می خوابی. ببینم بعد یه هفته نمی ندازتت بیرون. بدبخت بیکار! بی‌عرضه! با آرتیستم ارتیستم شکم آدم سیر نمی شه. بدون اینو!»
گونه های امیر سرخ شد. چشمهایش را تا آنجا که می‌توانست باز کرد تا اشکش پایین نریزد. 
کاوه: بیا! بابا چرا گریه می‌کنی؟ نمی‌شه دو دقیقه حرف منطقی زد! کجای حرفم غَلَ...
امیر گفت: « حر حرف نزن کاوه!» و بلند شد 
کاوه به سمت امیر رفت و با خنده بغلش کرد.«خوب تو کار داری؟ کرایه خونه می‌د...»
گلوی کاوه تیر کشید.خندید.« دست بزن پیدا کردی حالا؟! کجا می‌ری؟ بیا بیرون!»
امیر  روی توالت فرنگی نشسته بود« دی دیگه تمومه» داشت همه امکانات جای خوابش را بررسی می کرد. اگر روزنامه پولش را می‌داد ششصد هفتصد تومنی داشت، بعد می توانست در این مدت کار ثابت پیدا کند، 
کاوه عصبی شده بود و با مشت به در توالت می‌کوبید « آشغال تنه لش! دو روزه از ده نیومده واسه ما اروپایی شدی؟ اُپن ریلیشن‌شیپ... 
...امیر فکر کرد ایمان حتما کمکش می‌کنند...«نه نباید تو ای این موق عیت برم سسُ سراغ ایمان!» شاید چند روزی می‌رفت خانه مهسا، مهسا چند بارگفته بود:«ول کن این‌یارو رو بیا پیش من. کرایه رو نصف می کنیم». امیر تند تند بالاتنه اش را تکان می‌داد« کثاف فت آشش غال...» کاوه از موقعیت او سوء استفاده می کرد، صدای زنگِ در آمد«...عوضی مُنن حَ رف، ه همه رو م م مثل خودش  می بینه» امیر سرش را محکم با دستهایش فشار داد:‌« قَ اَرض می گیرم. کار پیدا می‌کنم، پ پ پ پیدا می شه»  
کاوه ساکت شده بود. از آیفون تصویری دید که مردی روی موتور نشسته و منتظر است. « کیه؟»
لب‌های مرد با صدایش سینک نبود: «پیک- از برگرزغالی سفارشتونو آوردم». 
کاوه:«امیر بیا! غذا آوردن!»







۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

از شاگرد‌هایم می‌ترسم

زیر دلم درد می کند.  طی دو شب گذشته از شدت درد نخوابیده‌ام. نه اینکه اصلا. مثلا  ساعت دو از خواب بیدار شده‌ام و تا ۴ خوابم نبرده. بعد بالاخره به زور کتاب خوابم برده. بد هم نیست. کاش می شد هر شب  ساعت ۲ بیدار شوم و چیزی که روزها حوصله ورق زدنش را ندارم، شب‌ها به زور درد بخوانم.  
به نظر من هیچ چیز بد نیست. وقوع حتی بدترین اتفاق ها بد نیست. نه این که  اصلا بد نباشد، اما اگر صبر کنی و زود قضاوت نکنی، یا قضاوت کنی اما بر حقانیت قضاوتت پافشاری نکنی، اگر سعی نکنی چیزها را به زور تغییر دهی، اگر   زمینه اثر  را جزیی از آن بدانی و قبول کنی هر حاشیه‌ای به  دلیلی وچود دارد، یا ایها الذین آمنو : )))،  می خواهم بگویم که ما نه قهرمانیم نه بازنده، ما هر کدام بنا به استعداد خودمان، حتی از فاجعه‌ها منفعت می‌بریم. شاید به نظر شما احمقانه بیاید.  اما به بدترین اتفاقی که این روزها برایتان افتاده فکر کنید و سعی کنید  نتایج مثبتش را  با مداد روی یک برگه کوچک بنویسید. حتما چیزی پیدا می کنید. شاید هم مجبور شوید کاغذ دیگری هم اضافه کنید. 
دو روز بعد
روی تخت دراز کشیده بودم و به چشم‌های دکتر نگاه می‌کردم. مثانه‌ام پر بود، ۱لیتر آب خورده بودم که در صورت نیاز به سونوگرافی وقتم تلف نشود. اما حالا زیر فشار انگشتهای دکتر همه مایعات بدنم سعی می کردند از همه منافذم بیرون بزنند. گفت: خوب دقت کن
گفتم: درد ندارم
گفت: دقت کن
گفتم شاید چون مثانه‌م پره، نمی تونم تمرکز کنم
گفت: نه مهم نیست. خطری نیست.
نمی‌دانستم از دست دادن چیزی که هنوز حتی لوبیا هم نشده می‌تواند خطر داشته باشد. 
گفت: اگر خارج رحم بود خطرناک بود. مشکلی نیست. فقط سه ماه صبر کن
تا امروز همه می گفتند زود باش زودباش و من دلم نمی خواست بعد یکدفعه یک‌نفر گفت صبر کن و  صبر کردن برایم سخت شد.
اما نمی دانم چطور اینقدر دنیا سبک شده. چطور دنیا اینقدر مکانیکی و ساده شده. چطور چنین  میل مازوخیستی‌ای به سختی کشیدن پیدا کرده‌ام. آیا مظلوم شدن از من در ذهنم آدم نوازش‌شدنی‌تری می سازد؟ آیا باعث می شود خودم را که دکتر گفت حتی آن زن عجیب و ترسناک توی باشگاه هم گفت چرا دوست نداری، بیشتر دوست داشته باشم؟
چرا همیشه حق با مظلوم است؟ چرا همیشه حق با قربانی است؟ چرا حقی برای جنایتکار قائل نمی‌شویم؟ چرا قانون که هیچ، مغز ما هم قدرت تمییز خود را در صحنه جرم از دست می‌دهد.  آیا مجرم لزوما ظالم است و
قربانی، مظلوم؟

پ.ن
من از شاگرد‌هایم می ترسم. از وقتی معلم شده‌ام، طی این چند سال، فهمیده ام مثلا راننده تاکسی ممکن است از مسافر بترسد، دکتر از بیمار، کارمند از ارباب رجوع، فروشنده از مشتری… جلب رضایت دیگران ترسناک است 
به هر حال من از شاگرد هایم می ترسم، از خواننده‌های وبلاگم هم همینطور


۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟

چرا مرگ این هفته اینقدر زیاد و تمام نشدنی‌است. چرا هر تلفنی که جواب می دهم، هر صفحه ای که باز می کنم پر از مرگ است.
پدر سحر مرد. از پدر سحر هیچ خاطره ای ندارم. یک تصویر خیالی ساخته شده از یک جمله کوتاه، که سحر یک‌بار از او برایم گفت. خیلی وقت پیش. «پدرم کتاب فروشی داره.» شاید هم نگفت.
اما برای من، پدر سحر، مردی لاغر و بلند با مو و سبیل جو گندمی، ته یک کتاب فروشی قدیمی بود که روبروی قفسه یک کتابخانه چوبی ایستاده و کتابی را از جایش بیرون می‌آورد. یا سر جایش می گذارد. لاغر بود یا نه، بلند بود یا کوتاه؟ نمی دانم.  اما او  هنوز جلوی آن کتابخانه چوبی با تمام جزییاتش  ایستاده است.
نمی دانم اگر پدرم را که این روزها خیلی پیرتر شده و ضعیف، که این من را خیلی می‌ترساند، اگر پدرم را این روزها از دست بدهم چه می‌شود؟ دور سرم سیاهی می رود؟ خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟ خوبی هایش را توی دلم نگه می دارم و بدی‌هایش را می‌بخشم؟ همان آدم روز قبل خواهم بود؟ 
 وقتی ۱۵، شانزده ساله بودم و از او عصبانی، مرگش را تصور می کردم و ناراحت نمی‌شدم، اما این روزها حتی از تصور تصورش هم تنم قفل می‌شود
با وجود تمام نقطه ضعف هایش که ای کاش نداشت( مگر خودم ندارم. مگر قرار نیست اگر بچه ای داشته باشم به همان روند مرسوم فرزندان از من منتفر باشد؟ یا این فقط ذهن بیماراست که فکر می‌کند فرزند نمی تواند از خانواده‌اش بیزار نباشد؟)، دلم از تصور مرگ پدرم می لرزد.
 تحمل بار روزهایی که دوستش نداشتم، در روزهایی که دیگر نباشد
۱:۲۰ صبح به این فکر می کنم که چطور هیچ احتمالی برای مرگ قریب الوقوع خودم ندادم. چرا فکر کردم او زودتر از من؟
امروز خبر اعدام  یکی از پسرعموهای دورتَرم را شنیدم. آخرین بار که دیدمش پسر لاغر و مهربانی بود. چند سالی کوچکتر از من و خواهرش. ما ۱۵ شانزده ساله بودیم. و تفریحمان حرف زدن از چیزهایی بود که حالا هیچ چیزش یادم نیست. 
آن روز من و خواهرش روی زمین دراز کشیده بودیم. من داشتم یک کتاب از دانیل استیل که شاید اسمش دایره بود  و از کتابخانه‌ی آنها برداشته بودم ورق می زدم، او و برادر دیگرش دور ما می چرخیدند و با هم حرف می‌زدیم. روز خیلی خوبی بود. شبیه روزهای شاد و آفتابی مفصل داستانهای کلاسیک. همه چیزش کامل بود. سادگی وهوشی در چشمش بود که آدم برایش آینده یک مرد بزرگ و متفکر تصور می‌کرد. شاید هم قرار بود معمار شود. مثل پدرش یا محسمه‌ساز. مثل مادرش. خواهرش می خواست گرافبست شود. من هنوز گیج بودم دلم همه چیز می‌خواست. حتی فکر می کردم بتوانم جراح پلاستیک یا مهندس ژنتیک شوم. از آن تابستان چند سالی گذشت. و ما در این مدت به دلیل نامعلومی دیگر همدیگر را ندیدم. من طراح لباس بودم. زندگی مثل یک فیلم سیاه سفید صامت مستند، کش دار و کسل کننده بود.  دخترعمویم  گرافیست بود. و همدیگر را نمی‌دیدم. پسر عموی لاغرم در دعوای پسر بچه‌ها یکی را کشته بود. و زندانی شده بود.  چرا؟ چطور؟ امروز بعد از این همه سال سپری شده در زندان اعدام شد...


۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

بپر بپر زاغی جون( از کلیسای من برو بیرون)

توی کوچه ما همیشه صدای جیغ می آید. در این کوچه مردم به هم فحش می‌دهند. قبلا که ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانواده حسام زندگی می گردند کسی به کسی فحش نمی داد چون کوچه بن بست بود. اما از  زمانی که کوچه باز شده و مسیر میان بر تاکسی‌های متروی سر خیابان، همه به هم فحش می دهند. حتی زن اول مردهایی که در کوچه‌مان زن دوم دارند، هم می آیند و درست جلوی خانه ما فحش های ناموسی و غیر ناموسی می‌دهند. حتی وقتی دختری مچ دوست‌پسرش را می گیرد، از آن ور شهر می کوبد و می اید در کوچه ما راه می رود و برای دوست پسر خائنش خط و نشان می کشد.  کوچه ما یک درخت بلند کاج هم دارد با انواع پرنده ها ی سار و بلبل و گنجشک و کلاغ. مثل درخت توی آن برنامه عروسکی دوران کودکیمان که همه ساکنین محترمش باهم می خوانند: بپر بپر زاغی جون بالا بپر زاغی جون…ببین دنیای ما رو این دنیای زیبا رو یه آسمون ستاره
فکر نکنید من همه شعر را حفظ بودم ها، از دوست عزیزم گوگل سوال کردم:
گفتم دوست عزیزم!
گفت: بله!
گفتم بقیه بپر بپر زاغی جون چی بود؟
گفت: ۴۴۰۰ جواب در ۳۷ ثانیه برایت کافیست؟
گفتم: بله 
من روزهایی که حالم خوب است، روزهایی که حالم بد است. روزهایی که هم منتظر شاگرد هستم و هم خداخدا می کنم کنسل کند، روزهایی که با حسام دعوا و قهر می کنم، روزهایی که از دست دیگران عصبانی هستم و روزهایی که با همان دیگران ۴۵ دقیقه تلفنی حرف می‌رنم، می‌روم جلوی پنجره می‌ایستم و به درخت نگاه می کنم و سرم را به پنجره می کوبم. اول یواش بعد هی محکم تر. چون همیشه دلم می خواسته بتوانم با یک ضربه سرم شیشه پنجره  را بشکنم و هنرپیشه روبرویم هم وحشتزده به رد خون روی پیشانیم خیره شود.
اما این روزها وسط یک رابطه گیر کرده‌ام. و دیروز که خیلی از موقعیتم عصبانی بودم و می گفتم اصلا به من چه، جلوی پنجره ایستادم و هی گفتم بپر بپر زاغی جون و فکر کردم. بعد از این که این فکر از سرم بیرون نمی‌رود عصبانی شدم. اما به خودم گفتم انسان باید خود و زندگی و ابتذالش را بپزیرد پس سرت را بالا بگیر و فکر کن. 
نتیجه فکرکردن، یک خشم غیرقابل کنترل و دراکولایی نسبت به جمعیت زیادی از دوستانم  از گذشته های دور تا به امروز شد. احساس می کردم از من سوءاستفاده شده. احساس می کردم   پای من تو ی تمام ماجراها گیر می کند.
 یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناک‌تر این است  که بیشتر اوقات به‌خاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به  دوست های پسرم تشر می‌زنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.  
همه‌ی این موضع گیرها  درحالی‌ اتفاق می افتد که من در درجه اول ترجیحم این است که وارد مسائل خصوصی دیگران نشوم اما بعد می بینم که وسط مسائل خصوصی دیگران هستم، نه راه پس می ماند و نه راه پیش. شاید خودشان هم نمی دانند چه بخواهند چه نخواهند من را داخل ماجرا کرده اند. و راهی جز قضاوت برای من نمی ماند. هر چقدر هم که بخواهم بی‌تفاوت باشم، این آب ریخته شده.
 اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها به‌به همینه!

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

روش غیر مستقیم


 شک چیز لعنتی‌ای است. شک همیشه همان شبی خودش را توی دلت جا می دهد که صبحش به کسی گفته‌ای زندگیت را دوست داری و چقدر حسام مهربان است. شک در مغز کوچکش بغض قدیمی دارد و کینه‌ی عمیق و فراموش‌ شده ای را با وسواس پنهان کرده است.
دو روز است که با حسام قهرم. از آن قهرهایی که مدتها بهش لگد زده بودم و گفته بودم برو گم شو. دوره‌ی تو به سر رسیده.
- بابا منم کار دارم
- جدی؟ تو چه کاری می تونی داشته باشی
- ببین باز من یه چیزی رو جدی ادامه دادم  بهونه گیریت شروع شد؟ وقتی درس می دی و پول درمیاری من بهش می گم کار ...

صبر یا انفعال؟
فلج.
سالهاست که ادامه دارد و مثل روماتیسمی مزمن  در هر بحث ما برگ برنده اش را رو می کند

-الان حالت بهتره؟ الان که تونستی ثابت کنی من احمقم، ساده‌ام، بی عرضه‌ام، بی کارم... الان که هر طوری که دستت رسید تحقیرم کردی. حالت بهتره؟ آدم موفق تری شدی؟ پیشرفت بیشتری تو زندگی کردی؟
-تو رو خدا گریه نکن. ببخشید! ببخشید غلط کردم. بیا آشتی کن با من. منو ببخش من نمی‌دونم چرا آدم بدی شدم....

منو ببخش، منو ببخش در هر ثانیه تکرار می شود. توی گوشی تلفن برای سفارش خرید پودر ظرفشویی، توی آیفون، توی ماشین، در حال سریال دیدن، در حال خوابیدن، در حال غذا پختن، در حال دست به دست کردن حوله...
-حالا دیگه منو بخشیدی؟
فلج. سالهای فلجی... سالهای فلجی که از شقیقه‌ها شروع می‌شود و چشم ها را تار می کند و دست ها ضعف می‌روند و غلغلک می گیرند. بعد هم پشت. کمی متمایل به چپ. 


هفت صبح، یک غلت به چپ، یک غلت به راست:  صبر می‌کنم، از در بیرون برود. 
صدای مجری کانال پنج فرانسه گوشم را تیز می کند. هر جمله که به گوشم می‌رسد بدون اختیار ترجمه می‌شود.
می دانم برای بیرون کشیدن من از سوارخی است که تویش مخفی شده‌ام. نمی توانم مقاومت کنم. بلند می‌شوم. می‌گوید که از کانال ۱۰۰ که دوباره سرچ و پیدا کرده تا ۱۰۰۰، کلی کانال فرانسوی به چشمش خورده. می‌داند که یواشکی لبخند می زنم.
بغلم می کند: دوسِت دارم. خیلی!
 بعد لبش را روی پیشانیم می گذارد
فلج بلغش می‌کند. فلج می‌خندد و می گوید باشه. فلج با او بای بای می‌کند و تند تند لباس‌ها را توی لباس‌شویی می‌ریزد. سی دی آموزشی را توی دستگاه می گذارد و با خودش تکرار می کند: روش غیر مستقیم- بخش اول- زمان حال