۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

گوش‌های بادبزنی‌اش کمی از کف دست‌هایم کوچکتر بودند


کف اتاق با یک فرش لاکی ایرانی پوشانده شده بود.  از اولین اتاقم در خوابگاه دانشگاه تا آن روز هیچ فرش دیگری به چشم ندیده بودم. همه استودیوهایی که قبل از آن در آنها زندگی کرده بودم، کف پوش داشتند.
تنها فرشم تا آن روز یک تکه پارچه قرمز  ضخیم بود که از «ای که آ» خریده بودم و رویش نوشته شده بود فرش، آن را وسط اتاق ۹متریم، (اولین اتاقی که در آن تنهایی، استقلال، افسردگی ، جدایی را تجربه کرده بودم)  که مبلمانش یک گاز، یک سینک ظرفشویی و یک میز و صندلی بود، و توالت و حمامش توی راهرو و مشترک با ۷ اتاق دیگر بود، پهن کرده بودم تا بتوانم گاهی اوقات توی اتاقم روی زمین بنشینم،  
اما  بعد که اسباب‌کشی‌های پی‌درپیم شروع شده بود، نتوانسته‌بودم  فرش را خانه به خانه جابه جا کنم و آن را به یک دوست که در آپارتمان بزرگی با دو هم خانه زندگی می‌کرد و حالا حالاها لازم نبود جابه‌جا شود. بخشیده بودم.  در آن زمان آرزو می کردم یک‌روز جابه‌جایی‌های من هم تمام شود و دیگر لازم نباشد دو چمدانم را  کشان کشان از این آپارتمان به آن یکی ببرم. از طبقه اول به هفتم، از هفتم به دوم از دوم به ششم. و لا به لای پله‌های ماری ساختمان‌های قدیمی با درهای بزرگ چوبیشان بالا و پایین بروم و طبقه‌ به طبقه نفس بگیرم. 
 یک تخت خواب تک نفره  چوب راش هم به دیوار روبروی پنجره اتاق جدیدم چسبانده شده بود که ارتفاعش  به اندازه یک میز آشپزخانه بود، در همین تخت بود که هر شب به صدای به اوج رسیدن زن همسایه ای که در طبقه ششم زندگی می کرد و تک  و توک صدای  بم ولی کوتاه  مردی که همراهش بود. گوش میکردم. صداها از پنجره باز طبقه ششم بیرون می‌آمد و به سه دیوار بلندی که اطراف حیاط ساختمان را گرفته بودند( برای همین هیچوقت نمی‌شد واقعا فهمید بیرون هوا ابری است یا آفتابی) می‌خورد، منعکس می‌شد، از تنها پنجره اتاقم رد می‌شد و توی گوش‌های من که بی‌صدا دراز کشیده بودم (و به سقف اتاقی که جهاردیوارش با کاغذدیواری‌‌های راه راه پوشیده شده بود و بی شباهت به سلول زندان نبود، ماتم برده بود) فرو می‌رفت. 
وقتی صدا شروع می‌شد، دیگر تکان نمی‌خوردم. حتی یک انگشتم. حتی یک تار مویم را تکان نمی دادم، آنقدر عضله‌هایم را سفت می کردم  و آنجا منتظر می‌ماندم  تا او به آرامش برسد. بعد بلند می‌شدم یک بهمن برمی داشتم و به تصویری که اشکان روی دیوار چسبانده بود نگاه می کردم . در تاریکی هاله ای از تصویرکویین را می‌دیدم (یا نمی‌دیدم ، فکر می کردم که می‌بینم) که میکروفون را بالا برده بود، به عقب خم شده بود، کمرش را قوس بزرگی داده بود و باسنش را تا جایی که جا بود عقب داده بود که مثلا شاید بخواند ما قهرمانیم ما قهرمانیم یا فریاد بزند مامااااا. یک هفته می‌شد که اشکان به تهران برگشته بود و خانه‌ اجاره‌ایش را برای تعطیلات تابستان به من اجاره داده بود. قرار بود آخر ماه سوم همه کرایه را یک‌جا از به او بدهم. اما قبل از رفتنش چند روزی با هم همخانه شده بودیم. چون رفتن اشکان عقب افتاده بود. و من هم دو روز خانه‌ام را زودتر تحویل داده بودم. صاحبخانه  قبلیم که پرتقالی بود گفته بود اگر پول را می خواهم باید زود اتاق را خالی کنم که بتواند آن را سریع به مشتری جدید کرایه دهد. اگر چه که تا سه ماه بعد، مدام بهانه آورد که حسا‌ب‌دارش در سفر است و پول را پس نداد. اینطوری شد که ما چند روز کنار هم زندگی کردیم. اشکان بلند‌تر از آن بود که به او بگویند بلند قد، گوش‌های بادبزنی‌اش کمی از کف دست‌هایم کوچکتر بودند و دماغ استخوانی‌ای به همان اندازه داشت. شعرهای کویین را حفظ بود. گیتار می‌زد و می خواند. بار اولش نبود که در فرانسه زندگی می‌کرد. به خاطر شغل پدرش فرانسه برایش خانه دوم بود. آخر هفته‌ها با رفقایش قرار می گذاشت. روزهای غیر تعطیل هم همانطور… چند روزی که با هم زندگی کردیم خیلی با من صمیمی شد و بعد که رفت و بعد‌ترش دیگر از آن صمیمیت خبری نبود. بعدها فهمیدم. یعنی از چند نفر شنیدم که خیلی‌ها فکر می کردند با او صمیمی هستند. اما خیلی زود فهمیده‌بودند که نیستند.
این دومین نفری بود که از ابتدای اقامتم در آن کشور تا آن روز به همان شیوه شناخته بودم. اینبار خیلی زود سرم را چرخاندم و شروع به سوت زدن کردم. دیگر یاد گرفته بودم. یا فکر می کردم که یاد گرفته‌ام که توهم زده بودم شکارچیم، خبر نداشتم خودم شکارم : )))
این یک اتفاق عادی  بود. آنقدر عادی که انگار صبح توی مترو شال نویت را گم کرده باشی. نه کیف را، با همه مدارک تویش، فقط شالت را. همان که پول‌های بیبی سیتریت را برای خریدش جمع کرده بودی. یعنی غمی داشت(دارد) که می‌پذیرفتی(می‌پذیری). اما جنسش تنفر نیست. نمی‌خواهم ریختش را ببینم نیست. فلان‌فلان‌شده نیست. اتفاقا بعد‌ها ممکن است ریختش را هم ببینی. حتی ممکن است دوست نزدیک هم شوید. و او برایت از عشقش حرف بزند و تو راهنماییش کنی. مثلا بگویی خوب کمتر به دختره محل بذار. یا بگویی چقدر ساده‌ای، معلوم است که دختره فکرش جای دیگری است. ولی او گوش نکند و امیدوار باشد که دختره فکرش پیش اوست. شاید هم یک روز از او بپرسی چرا این‌کار را کردی؟ و او بگوید که خاک توی سرش. که او بی‌شعور است و تو خیلی برایش مهمی. 
همه اینها البته شاید  به خود آدم بستگی داشته باشد. که چقدر بخواهد قربانی باشد. یا نه. آدمی باشد که مسئولیت اتفاقاتی که برایش پیش می‌آید یا برای خودش پیش می آورد را بپذیرد. 

کجا بودم؟ یک هفته می‌شد که اشکان به تهران برگشته بود...


۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

مثل طوری که سگ‌ها به آدم نگاه می کنند


شیشه جلوی ماشین از قطره‌های باران دانه دانه شده بود. بلوار به نسبت  پنج شنبه شب خلوت بود. مردم تک و توک توی غذافروشی ها می رفتند و با جعبه ‌های غذا در دست بیرون می آمدند.  از پنجره طرف راننده به گل‌فروشی سیاری که صاحبش آن را کنار پیاده‌رو پارک کرده و گل هایش را رو کاپوت ماشین و کف خیابان چیده بود نگاه می کردم. حسام رفته بود برای قابلمه پارتی خانه علی غذای لبنانی بگیرد. فروشنده که حدودا 50 ساله می‌زد داشت با مرد دیگری که  شبیه خودش بود حرف می‌زد.  هیچ تلاشی برای جلب توجه سرنشین های ماشین هایی که می گذشتند و یا برای خرید غذا نگه می داشتند نمی کرد. همینطور که حرف می‌زد، نگاه‌های طولانی ای  به من می‌انداخت و دهانش را در حالتی که می‌توانست خنده باشد ولی نبود باز نگه می‌داشت. مثل طوری که سگ‌ها به آدم نگاه می کنند و نمی‌دانی دارند به تو می‌خندند و ابراز دوستی می‌کنند یا دارند خستگی در می کنند، یا گرما را از تنشان بیرون می‌کنند.. دندان های گل فروش از جایی که نشسته‌بودم  دیده می شدند.  همه صورتش  فشرده و منقبض بود. من هم داشتم دندانهایم را به هم فشار می دادم. . از پشت قطره های بارانی که روی پنجره سمت خودم نشسته بود، حسام را دیدم که جلوی صندوق ایستاده. کارتش را به صندوقدار داد و چند لحظه بعد دستش را بالا  برد تا غذا را از روی پیشخوان مغازه بردارد وقتی دستش را بالا برد ژاکت آبی خاکستری تیره ای که به تن داشت بالا رفت و کمر و لبه  شورت زردش که از شلوار بیرون افتاده  بود نمایان شد.  کمرش که هنوز آثار آفتاب سوختگی تابستان را روی خودش داشت.  از دیدن کمر پسرانه برهنه اش در عین حال که خوشم می آمد، بدم هم می‌آمد. 
چند سال از آن روز گذشته بود. 
حالا تازه کنجکاو شده بودم که بدانم اگر وقتی حسام با دستش مانع شده بود توی آن اتاق بروم، مقاومت کرده بودم،  با چه صحنه‌ای روبه‌رو می‌شدم. سینه‌های شل و بزرگ شادی که یک بار دستم اتفاقی به آنها خورده بود  بدون لباس چه‌شکلی بود؟ دستم را به سمت سینه‌هایم بردم. هنوز سفت بودند.  
حسام گفته‌بود نه، نرو. و من رفته بودم روی صندلی نشسته‌بودم و یک کوسن بزرگ را بغل کرده بود.  موبایلم از توی اتاقم، جایی که شادی با سینه‌های بزرگ و شل و صورت رنگ‌پریده‌اش یک گوشه‌اش قایم شده‌بود یا داشت تند تند لباس هایش را به تن می کرد، زنگ می‌زد. حتما حامد بود.    
گفتم حسام! موبایلم رو میاری؟
حسام به شیشه راننده  کوبید. قفل امنیت را زده بودم. قفل را باز کردم. حسام خوشحال وسرحال در را باز کرد. گفت این غذا فروشی خانوادگیه. فروشنده‌ش زن صاحب‌مغازه‌اس
 دلم نمی خواست بدانم فروشنده ای که زن مغازه‌دار است، پیر است یا جوان، خوشگل است یا زشت، برای همین فقط جلو را نگاه کردم. بعد گفتم می‌شه یکی از این گلدون های لاله بخریم؟  

حسام گفت: یه خانوم حدود ۵۰ ساله‌است.  کارگرا...  

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

تعطیلات آخر هفته

1-
تکه‌های کوچک چربی روی ابر ظرفشویی چسبیده‌بودند. با اینکه ظرف‌ها شسته‌شده بودند، همه جا چرب بود. سنگ مرمر کنار ظرفشویی کدر بود و کف سینک پر از زنگار آب و ماسیدگی بود. سیم ظرفشویی را برداشت و ته سینک کشید. تکه‌های چربی، لابه‌لای رشته‌های سیم  «هم» چسبیده بودند. بعد آب کشید. بعد دستش را با مایع صابون سبز رنگی شست و سه بار زیر آب گرفت و بیرون آورد. از توی تکه کاغذ بستنی‌ای که روی لبه پنجره‌ بغل ظرفشویی بود یک شاه‌توت برداشت. همرا صدای نفسی که نمی خواست شنیده‌بشود  شاه توت را قورت داد. نه ترش بود نه شیرین. مرد چیده بود. دیروز که رفته‌بود به باغ سر بزند و کارگر های ساختمان همسایه را دیده بود که از درخت ها بالا رفته بودند. 
وقت برگشتن، سری به بوته شاه‌توت زده بود. بوته به اندازه یک نعلبکی میوه داده بود. مرد تا دانه آخر شاه‌توت ها را چیده‌بود و ریخته بود توی چلد نازک بستنی چوبی ای که سر راهش به باغ  برای خودش خریده بود .

یک دستمال پارچه‌ای برداشت روی لبه پنجره کشید. دست چپش تیر کشید. با دست راست ساعد دست چپ را گرفت و محکم فشار داد. شیشه پنجره از  بخار آب مرغی که روی گاز می‌پخت، پوشیده شده بود.  چند تکه آلوی خشک در یک در سطل ماست،  روی لبه پنجره رها شده بود. 
مرد نبود. رفته بود گلابی هایی را که از باغ کنده بود با پسر بفروشد. 
دختر کوچکش داشت توی اتاق گریه می‌کرد. دختر بزرگ توی حیاط به مرغ‌ها غذا می داد.
آن ها هم بودند. آن ها که در سکوت نگاهشان می کردند. 
توی سالن روی مبلهای چوبی ای که پسرش دیگر نخواسته‌بودشان نشسته بودند. زن پسرش در مرکز کاناپه نشسته‌بود و دو داماد دو طرفش روی مبل‌های تک نفره نشسته‌بودند. آن که سنش بیشتر بود چیزی گفت. زن پسر خندید.
2-
آیدا موبایلش را روی پایش گذاشته بود. مادرشوهرش توی آشپزخانه‌ دور خودش می‌چرخید. علی دست‌هایش را روی لبه‌های مبل چوبی  گذاشته‌بود. قفسه‌سینه‌ سفیدش زیر تی شرت سبزش بالا و پایین می رفت. صورتش قرمز بود. چند دقیقه قبل شوهر دختر کوچک بیدار شده‌بود. به زنش گفته بود برایش چای بیاورد. اما حالا روی مبل رو به روی علی شوهر دختر بزرگ‌تر نشسته‌بود. ابروهایش پر و گره خورده بودند. و چشم هایش بین علی و آیدا می‌رفت  و می‌آمد. آیدا روی کاناپه‌ای که وسط دو مبل تک‌نفره قرار داشت نشسته بود
علی گفت: چی شد؟
آیدا خندید. 
آیدا فکر کرد شاید آدم بدی نباشد
شوهرش نبود. رفته بود با پدرش گلابی بفروشد.دختر کوچک هم قرار بود برود.
آیدا گفته بود چه عالی. اما سر جایش نشسته بود.
دختر کوچک رفته‌بود توی حیاط. بعد برگشته بود بالا
شوهر آیدا هم برگشته بود. نفسش تند بود. پوستش به چشم آیدا می‌لرزید.
دختر کوچک گفته بود عجله کن. بابا عصبانی می‌شه
مادرش گفته بود: بیخود
دختر کوچک سر مادر داده زده بود. دختر کوچک گفته بود: وقتی نمی دونی چرت و پرت نگو
حالا مادر پسر توی آشپزخانه‌ دور خودش می چرخید. 
و دختر کوچک توی اتاق گریه می کرد
آیدا یک قلپ از چای صبحانه اش را قورت داد و لیوانش را  دورباره بااحتیاط  روی میز شیشه ای، کنار موبایل شوهرش که جا مانده بود گذاشت. میز به‌هم ریخته بود. پر از جعبه‌های آب نبات و شیرینی تازه و کهنه، لیوان‌های چای تمام شده و نشده، ظرف پنیر و در کنارش نعلبکی ای از همان رنگ که تویش چند تکه گردوی خشک  باقی مانده بود. چند تکه نان سنگک، شیشه مربا، یک جانماز کوچک تا شده، یک رکعت شمار، دو عدد گوشی موبایل سونی زد تو دو ناخن گیر، نخ دندان و پماد پا درد پدر شوهرش.
هوا تاریک شده بود.
علی خمیازه کشید

آیدا گفت: اگر باران بیاد جاده شلوغ می‌شه