۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. می‌ دانید؟

من حرفم نمی‌آید. یک جور حجب و حیا و خجالتی بینمان شکل گرفته که جلوی حرف زدن را می‌گیرد. بعضی وقتها برایش موزیک پخش می‌کنم. می گردم موزیک لالایی پیدا می‌کنم، بعد یادم می‌رود و می روم سراغ کار دیگری. اما حرفم نمی‌آید. همیشه فکر می کردم آدم پرحرفی می‌شوم برایش. کلی قصه دارم که برایش تعریف کنم. اما آخر اسمش را هم نمی‌دانم. برای همین می‌روم پشت پنجره می‌ایستم و به درخت کاج روبروی خانه مان که پر از ساراست نگاه می‌کنم. بعضی اوقات یکی دوتا کلاغ هم می‌بینم و خنده‌ام می‌گیرد. و بهش می‌گویم نگاه کن ببین چقدر همه چیز قشنگ است. و شکمم را کمی بالا می گیرم تا بتواند از پنجره درخت را بهتر تماشا کند. 
یک چیزی توی چشمم سنگینی می‌کند. یک چیزی مثل تیغ ماهی. گفتم ماهی، چند ماهی می‌شود که گریه نکرده‌ام. برعکس همش خندیده‌ام. هی به خودم گفته‌ام من خیلی خوشحالم. اما منطق خوشحالی با هوشیاری در تضاد است. این روزها همش به این فکر می کنم که واقعا آرامش چیز خوبی است؟ آرامش همان چیزی نیست که چوب لای چرخ‌دنده‌های مغز آدم می‌گذارد؟ فکر را بی حرکت می‌کند؟
***
یک روز توی زندگی می‌آید که آدم می‌فهمد حتی یک‌روز هم نمی‌تواند با کسی که فکر می کرده تا ته دنیا باهاش برود زندگی کند. اما می‌تواند با آدمی که فکر می کرده یک روز هم نمی‌تواند باهاش زندگی کند تا ته عمرش جلو برود. یک زمانی آدمی بود- خوب معلوم است که آدم بود- که بهترین اتفاق ها برایم با او و در کنار او می‌افتاد اما آن زمان طوری نبود که بشود ما بتوانیم تا آخر دنیا با هم برویم. برای همین راهمان را از هم جدا کردیم. یعنی یک بار او راهش را از من جدا کرد ، یکی دوباری من از او. بعد هی سخت می‌شد چون راه که آدم نیست که این چیزها حالیش باشد. می‌گفت شما من را سرکار گذاشته‌اید و باز ما را به جان هم می‌انداخت. خلاصه یک آمپولی بود که آن لحظه زیاد درد نداشت. ولی همینطور که می‌گذشت و توی عضله حرکت می کرد، دردش هم پخش می شد. اوایل سالی، دوسالی یک‌بار همدیگر را می‌دیدیم. اما بعد یک‌روز من دیدم نمی‌شود. و گفتم نمی‌شود. و او به در و دیوار لگد زد. من آدم بی رحمه شدم و او قربانی هوس‌های یک زن. نمی‌دانم شاید هم قربانی نبود. زندگیش را می کرد و هر شش ماه یکبار مثل روز اول عاشق می‌شد. خوش بحالش. من دیگر مدتها است که نمی توانم آن طوری عاشق بشوم. انگار روی عاشق شدنم یخ ریخته‌اند. اما او هر بار که دستش به من می‌رسید لگد می‌انداخت.و می گفت که من توهم وفاداری دارم. و وفاداری احمقانه است. من باید او را ببینم. چون باید. می گفت که هیچ بار آنطوری نبوده. 
 اما شاید بدانید، من آدم بدبینی هستم. یعنی این حرف ها توی جلدم نمی‌رود. بنظر من همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. می‌دانید؟ اما یک چیز او را باور دارم. همانطور که من دلم برایش تنگ می‌شود، -برای دراز کشیدن کنارش و گوش دادن صدایش وقتی قصه می خواند- او هم دلش برای من تنگ می‌شود. دلمان برای جاهای خوب هم که مخصوص هم بود تنگ می‌شود. جاهای خوبی که یک نقطه‌ای بود که با کس دیگری تقسیم نشد. نه اینکه نقطه های موازی یا بهتری جای دیگری با آدم دیگری شکل نگرفت، ولی آن نقطه، آن موزیک، آن داستان، و آن صدا فقط مال آن رابطه بود. یک چیزی که در آن زمان ماند. چیزی که فقط می‌شود به حالش لبخند زد.