۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

نه! یک نفر دیگر

من آدم احتمال مثبت کُشی هستم. وسواس مثبت کشی دارم. مخصوصا در روابط انسانی. از نظر من آدم‌ها کمتر ممکن است همد‌یگر را دوست داشته باشند مگر اینکه خلافش ثابت شود. من کمتر پیام عاشقانه‌ای را جذب و باور می کنم. با ان سرگرم می‌شوم، عاشق می شوم، مست و ملنگ می‌شوم، اما باورش نمی کنم. من تمام نشانه‌ها را در زمینه‌ای می‌سنجم و بررسی می‌کنم و بالاخره رمزگشایی می کنم که
بالا بریم دروغ است، پایین بریم دروغ است، و کلا دروغ است.

یک روز به دوستم گفتم: «علی چرا اینطوری می کند؟ چرا یک‌ هو پیغام می گذارد که دلتنگ شده و باید من را ببیند؟

 گفتم من هم دلم برایش تنگ شده، معلوم است. اما نمی توانم به این شکل ببینمش. با آن همه اتفاقی که در گذشته بین ما افتاده است. و بالاخره نمی فهمم، او که دارد زندگی خودش را می کند چرا حاضر نیست حسام را ببیند. حسام که اینقدر به او محبت دارد و دوستش دارد. حالا یک چیزی بوده و تمام شده.»
داشتیم مسیر پیاده روی بین محل پارک ماشین و سینما را پیاده می رفتیم. از این فرصت استفاده کرده بودم وتا بقیه برسند تند تند این چند جمله را گفته بودم.

علی عاشق پیشه بود. مثلا یک بار که خیلی ناراحت بودم، البته درآن دوران من همیشه ناراحت بودم. یک بام و دو هوا شده بودم. از یک طرف داشتم می‌رفتم، از طرف دیگر نمی‌دانستم دارم کجا می‌روم؟ همه می گفتند برو، برو، موفق می‌شوی. حسام می‌گفت برو، علی می گفت برو، دوستانم می گفتند برو، حتی مادر حسام هم می‌گفت برو. خودم هم فکر می کردم باید بروم و آرتیست غولی بشوم. از هولم هم مدرسه را بد انتخاب کردم، هم شهر را، هم اولین آدمی که با او ملاقات داشتم و اتاقش را به من انداخت و یا لطف کرد اتاق کثیفش را به منی که هیچ جا و مکانی نداشتم داد و به سوییت بهتری اسباب‌ کشی کرد. آهان،بله، ببخشید، مثلا یکبار که ناراحت بودم از علی، برایم یک سبد بزرگ گل مارگریت آورد. هیچ کس تا آن روز برای من به طور خاص گل نخریده بود. من حتی نمی‌دانستم اصلا گل چیز خوشایندی است. آدم را خوشحال می کند. من فکر می کردم گل ننر است، ولنتاین ننر است، سالگرد ازدواج ننر است، اولین دیدار ننر است، خلاصه هر چیز احساسی‌ای ننر است. اما وقتی آن سبد پراز دایره‌های سفید را دیدم گل از گلم شکفت. توی آشپزخانه آتلیه بودم. آن روز تنها بودم و از سر بی‌حوصلگی آشپزخانه را تمیز می‌کردم. آن روز یکی از همان روزهایی بود که داشتم معادله بالا رفتیم پایین آمدیم را به نفع خودم حل می‌کردم. یک روز پاییزی بود، مثل امروز، ابری و بدون برف. فنجان چایم را روی میز گذاشته بودم و دور خودم توی آشپزخانه دور می‌زدم و در کش و قوس بهمن آری یا نه بودم که یک سبد بزرگ وارد شد. خودش هم پشت سبد گم شده بود. اینجا بود که معادله‌ من به هم خورد.

علی عاشق پیشه بود. مثلا هربار که می‌گفتم نمی‌شود. این راه به ترکستان است، دنیا را به هم می ریخت، می‌رفت در بغل همه دوستان و آشنایان و غریبه‌ها گریه می کرد. می‌آمد با زیر چشم‌های کبود و با من حرف نمی زد. یک روز، دو روز، یک هفته. مثلا یک‌ بار به همه گفت یا جای «من» اینجا(آتلیه)است یا جای «من». واین باید برود. و جمعیت هم کمابیش او را ترجیح می‌دادند. اینطور بود که من رفتم و گفتم اصلا غلط کردم این راه به بهشت است. بیخیال شو. و توانستم درآتلیه بمانم.
اما با همه اینها و دردسر‌هایش اینکه یکنفر خلاف تمام قرارداد‌ها اینقدر بی‌تعارف می‌خواست کنار من باشد، برایم جالب بود. چون از نظر من هیچ‌ کس در آن زمان نمی خواست با من باشد. منظورم در رختخواب با من باشد نیست. به هر حال آدم هایی بودند که دلشان می‌خواست به شکلی با من باشند، اما شبیه این موقعیت را، هیچ وقت در هیچ مرحله‌ای از زندگیم تجربه نکرده‌ بودم. خلاصه رابطه ما عملا بعد از رفتن من تمام شد. ظاهرا که نه. توی چت ادامه داشت، در سفرهای سالی یکبار ادامه داشت اما در واقعیت از همان ماجرای یا جای من یا جای من، برایم تمام شده بود.

بالاخره تمام شد. بدون جنگ و خونریزی. علی هم دنبال زندگی خودش بود. می‌رفت عاشق می‌شد، خسته می‌شد، می‌آمد انگار نه انگار.
چند سال گذشت. من برگشته بودم سر خانه و زندگی. همه چیز با حسام قشنگ و دلبرانه شده بود. علی هم برای مدت کوتاهی برگشته بود ایران. به حسام گفتم اگر ناراحت نمی‌شوی بروم علی را ببینم. من همچین آدمی شده بودم که می‌خواستم رضایت حسام را داشته باشم. : )))) حسام موافق بود. حسام کلا آدم بی‌نظیری است. و چیزها را با هم قاطی نمی کند. من همه چیز را به همه چیز می دوزم. آسمان ریسمان می‌کنم. منطق، دلیل، برهان، بعد سوت می‌زنم می‌روم. بعد می گویم جدی؟ اینقدرها هم که فکر می کنی مهم نبود‌ها. بعد مهربان می‌شوم. لطفم شامل حال همه می شود. اما حسام روی یک خط می‌رود. نه بالا، نه پایین. دروغ هم که می خواهد بگوید روی همان خط دروغ می گوید.
خلاصه با کسب اولین اجازه‌ زندگیم از حسام، رفتم علی را ببینم. علی عاشق بود! نشستیم با هم ساعت‌ها حرف زدیم. و او از عشقش گفت. یک ساعت، دو ساعت، و من با چشم‌های گرد گوش می‌کردم. و بالاخره یک‌جا گفت که رفته است و در بغل مثلا افشین، های و های گریه کرده است. گریه؟؟؟؟
هوممم پس عاشق پیشگی واقعا یک ویژگی است. چطور نمی دانستم. علی از رابطه‌اش می گفت و نظر من را می‌خواست. من سعی می کردم این حرکت یا آن حرکت معشوق جدید را برایش تحلیل کنم. نظر من این بود که دختر بیچاره یا غیر بیچاره کلافه شده. به او گفتم بنظر من آن دختر آنقدرها هم عاشقش نیست. نظر من برای علی مهم نبود.
در همان روز علی سعی می کرد من را بغل کند و اگر اجازه می دادم ببوسد. و می گفت که من برایش آدم ویژه‌ای هستم. در همان روز.
شاید این چیز‌ها طبیعی است. شاید علی واقعا هر دوی ما، همه ما را دوست دارد، شدنی است. نیست؟ تا بحال نشده چند نفر را همزمان دوست داشته باشید؟ آدم‌هایی از گذشته، آدم‌های در حال و به همین ترتیب تا بعداها ادامه پیدا کند. نشده؟
 شاید هر وقت علی به هر کداممان می‌رسد نه از روی بدجنسی، نه از خودخواهی که واقعا در آن لحظه ما برایش همان آدم ویژه‌ای که می گوید هستیم.
 من و دوستم جلوی سینما رسیده بودیم و بقیه جمعیت هم به ما نزدیک شده‌بود. گفتم باورت نمی‌شود وقتی به او می گویم نمی‌توانم ببینمت می‌گوید چیز غریبی شده‌ای. می گوید باید مجسمه‌ تو را به عنوان نمونه وفاداری از گذشته تا کنون بسازند و در میادین نصب کنند.
دوستم گفت: «البته نمی‌دانم می دانی یا نه، به تازگی با دوست‌دخترش که خیلی روابط داغ و عاشقانه‌ای با هم داشته‌اند به هم زده و حالش خوب نیست»
گفتم:« همان ... چیز؟»
گفت:«نه، یک نفر دیگر»




هنوز خانه آتش نگرفته

دور تا دور همه نان‌ها را با دست جدا کردم. نامنظم. مراقب بودم که دایره‌های سبز را کاملا از نان‌ها جدا کنم. بعد قسمت‌های کپک‌زده را توی سطل آشغال، روی برگ‌های جدا شده تربچه‌ها انداختم. اصلا دل خوشی از این کارم ندارم. حتمی بالاخره یک غذایی می‌شود با برگ این تربچه‌ها درست کرد. و چرا مراقب نیستم که نان‌ها کپک نزنند؟ یا خشک نشوند؟ چرا غذاها از شب قبل بیرون می مانند؟ چرا تکه گوشتی را که از یک هفته قبل برای گربه کنار گذاشته‌ام همان‌طور توی یخچال مانده؟ چرا اتو را روشن می‌گذارم و بیرون می‌روم؟ اگر اتصالی می‌کرد چه؟ اگر خانه آتش می‌گرفت؟
حسام گفته بود، هنوز خانه آتش نگرفته، اگر لازم است نفت بریزم. 
دلم تنگ شده. برای حرف زدن‌های طولانیمان. دلم خیلی تنگ شده. سرم را شلوغ کرده‌ام تا تنگ نشود. اما از همه جا سر در می‌آورد. از توی خوابم. از توی یخچال وقتی دارم بیخیال یک بطری آب را سر جایش می‌گذارم. از سررسیدم. وقتی دارم یادداشتی را مرور می‌کنم، در حاشیه یک صفحه که اسمش را نوشته‌ام و بعد رویش را محکم خط زده‌ام. بعد مچ خودم را می‌گیرم که  چند دقیقه‌ای است دارم موس را تکان می‌دهم و انگشت اشاره آن دست کوچک را روی صورتش می‌کشم. دور لب‌هایش می‌کشم. دور چشم‌هایش می‌کشم. دور صورتش که گرد است دایره می‌کشم. 
حسام می‌گوید که دلش می‌خواهد به من خیانت کند. نمی توانم سرزنشش کنم. به او حق می‌دهم. نگاهش می‌کنم و پیش خودم فکر می‌کنم چقدر شجاع است که می‌گوید. فقط می‌گویم اگر پیش آمد به من بگو. می‌گوید اگر پیش بیاید نمی‌تواند بگوید چون می‌ترسد من را از دست بدهد. 
یک چیزی یک وجب پایین‌تر از خط گردنم دور می‌زند و ضعف می‌کند. 
هر بار که چیزی پیش می‌آمد و به دلیلی قرار بود نشود آنقدر رویم را آنطرف می‌کردم که تمام شود. بالاخره هم تمام می‌شد. فکر می کردم این یکی هم تمام شده. اما مثل لوله آبی که درست ترمیم نشده دوباره نشت کرد. 
چرا زندگی ما شبیه سپ اپرا شده. چرا شبیه درام‌های بی‌سر و ته و بی‌ارزش عشقی شده که برای فروش محصولات تجاری کش پیدا می‌کند. چرا هنوز این ماجرا تمام نشده، آن یکی شروع می‌شود. 
حسام می‌پرسد که آیا می‌دانم ورود زنان به کوه آتوس ممنوع است. کوه آتوس کوهی است که راهب‌های ارتودکس در آن زندگی می کنند و معتقدند که زنان مانع رشد معنوی مردان می‌شوند.
فکر کردم شاید طاقتش تمام بشود و قانون من را بشکند. اما نشد. قانون من هم برای خودم سرجایش ماند. شاید یک روز از او تشکر کنم. برای بی‌توجهی‌اش. برای نخواستنم. برای اینکه سرگرم زندگی خودش است. و من برایش مثل یک شوخی گذرا بودم. من مثل یک شوخی گذار هستم. چرا باید بیشتر از این باشم. مگر خودم هیچ وقت خواسته‌ام؟ مگر دلم خواسته‌است زندگی امن و آسانم را به هم بزنم؟ مگر اینطور نبوده که هر بار بالاخره برگشته‌ام به آسودگی؟
پس این چیز‌ها که می گویم چیست؟ این به هم ریختگی‌ها؟ شاید به دلیل یک کیست تخمدان باشد؟ مثلا هورمون‌ها به هم ریخته‌ باشند. شاید چیزی به اسم دلتنگی وجود نداشته باشد. و این حالت‌ها عوارض جانبی زیاده‌روی‌ آخر هفته باشد.



۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

یک متاهل

من او را به خودم جایزه می‌دهم. هر وقت که زیاد کار می کنم، هر کاری که یک‌نواخت و طولانی باشد. مهم نیست چه کاری باشد فقط خسته‌کننده و ملالت‌بار باشد. اینطوری هر یکی دو ساعتی، یک‌بار، می‌روم صفحه‌اش را نگاه می کنم. ببینم چیز تازه‌ای نگفته؟ امروز طرفدار کیست؟ چراغش سبز و روشن است. چند دقیقه بالا و پایین می‌روم و برمی گردم سر کارم. انگار هیچ‌وقت نبوده. مثل غذایی که می‌خوری و سیر می شوی.
این‌ها مربوط به قبل است.
 ...این روز‌ها دیگر حوصله جایزه بازی ندارم. حوصله کدر بودن. حوصله بی‌مسئولیتی ندارم. یک موقعی بدون نگاه کردن به اطرافم می رفتم جلو، داخل روابطی می‌شدم که پایان مشخصی نداشت. هر چند باریک، هر چند بی‌ارزش، فکر می کردم به امتحانش می‌ارزد. اما بعد فکر کردم پس ‌مسئولیت من در برابر آدم‌ها چه می‌شود. بعد می‌دیدم آدم‌ها هم کمتر نسبت به من احساس مسئولیت می‌کنند. و هر وقت که دنبال راه در رو می‌گردند، شرایط من را برای خودشان تعریف می‌کنند و بعد به من می گویند آخر تو شرایطی داری که نمی‌شود. این‌ها را به دوستم گفتم که تصمیم گرفته خودش را در ابتدای راهی بیا‌ندازد که یک روزی در گذشته‌ها به نطر من منطقی می‌آمد. جدایی بدون طلاق
گفتم: « من نمی فهمم» بعد اصلاح کردم و گفتم: «درباره خودم هم نفهمیدم و هیچ‌وقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم. اگر رابطه‌ای اینقدر حالش بد است. خوب چرا نباید به یک جدایی کامل بیانجامد.»
گفت: «ما مثل دو دوست با هم ادامه می‌دهیم» و از رابطه بدون تعهد، گفت:
« قبول نداری که تعهد در رابطه کاملا کاذب است؟ یک دروغ است؟ هر تعهدی یک روز تمام می‌شود؟»
دلم می خواست بگویم نه قبول ندارم. اما نتوانستم.
اینجا سعی کردم برگ برنده‌ام را رو کنم. و گفتم: «هر چه بگویی باز هم از نظر من منافعی شما را هنوز به هم متصل کرده‌است. اگر اینطور نیست، اگر نه، چرا کاملا جدا نمی‌شوید که دیگر بتوانی در آزادی کامل زندگی کنی.»
گفت: «چرا می‌خواهید همه چیز را تعریف کنید؟ چرا فکر می کنید همه روابط تعریف شده و مطلق هستند؟...»
این جمله به گوشم خیلی آشنا می‌آمد. چند وقت پیش یک نفر از روابط و احساسات تعریف نشده برایم گفته بود. وسعی  کرده بود من را قانع کند که نباید روی احساسات اسم گذاشت. «یک‌نفر» از احساسات بدون تعریف می گفت و همینطور پیش می رفت و می گفت. گوش می‌کردم. برایم جالب بود که بدانم این اشتیاق به کجا می‌رسد. بعد «یک‌نفر»، یک‌ هو، بدون مقدمه غیب شد. بالاخره یک‌روز از او پرسیدم: «آن شور حسینی کجا این غیب شدن کجا؟» گفت «آخر من داشتم به تو وابسته می‌شدم و این خوب نبود.»
این همان‌چیزی است که سعی می کردم به دوستم توضیح بدهم. که آدم‌ها در مواجهه با چنین موقعیتی وحشتزده می‌شوند. درست است که در ابتدای راه تحت تاثیر جذابیت‌های تو لباس قهرمانان را می‌پوشند ولی هر چه جلو‌تر می‌روند، تو را بیشتر و بیشتر یک متاهل می‌بینند. اصلا، حوصله‌شان سر می‌رود. و تو نمی توانی به آنها بگویی حق نداری که حوصله‌ت سر برود. بعد اگر خیلی تو را بخواهند، شروع می‌کنند به بهانه گیری و می خواهند تو از همسرت  که کیلومتر ها(جغرافیایی یا ذهنی) از تو دور‌تر است  جدا بشوی. اگر هم خیلی تو را نخواهند ساده‌تر از آنچه که فکر کنی، تو را می گذارند و می‌روند.
دوستم جواب داد:« کسی که بخواهد مالک من شود، حتمی به درد من نمی خورد و من از او جدا می‌شوم. کسی هم که به این سادگی برود بهتر است که برود»
گفتم نه نمی‌شود. وقتی تو در یک رابطه تمام نشده باشی، نمی‌توانی به وضوح موقعیت خودت پی ببری. ممکن است حتی دچار بدگمانی‌های افراطی بشوی.
گفتم:«برمی گردم به موضوع منفعت. مثلا منفعت جدایی بدون طلاق برای شوهر من در این بود که هر وقت می‌خواست رابطه‌ای را تمام کند، من را بهانه می کرد. این که فکر می کند باید به زنش وفادار باشد. و این یک اشتباه بزرگ و بدون بخشش در حق زن بیچاره‌اش است که نمی داند چطور جبرانش کند. و باید این رابطه ناصحیح به پایان برسد. حتما زن‌ها هم به من بد و بیراه می گفته‌اند که چطور با وجود رها کردن شوهرم او همچنان می خواهد به من وفادار باشد.»
و در مورد مالکیت، درست است که کلمه مالکیت آزار دهنده است. اما می خواهم بدانی که این چیزها اجتناب ناپذیر است و وقتی در موقعیتش قرار می گیری به این سادگی‌ای که در باره‌اش حرف می زنی نیست. تلخی زیادی دارد.
گفتم نمی‌توانی تصور کنی، وقتی کسی یک خواهش را، با او بودن را، اتمام یک رابطه بی‌دلیل را، هر روز و هر روز تکرار کند و تو نتوانی جوابی بدهی. وقتی یک ساعت بایستد روبرویت، التماس کند. و حتی گریه کند. هر چقدر هم که همه منطق‌هایت بگویند که مالکیت احمقانه است و کسی که می خواهد من را برای خودش داشته باشد بهتر است که نباشد، هر چقدر هم که آدم قوی‌ای باشی. نمی توانی خودت را از این‌که او را به این نقطه رسانده‌ای ببخشی.
دوست دیگرم که تا این لحظه چیزی نگفته‌بود و دخالت نکرده بود. گفت ولی شما دو نفر خیلی با هم فرق دارید. و فکر نمی کنم این چیزها که تو می گویی برای همه نتیجه یکسانی داشته باشد
 اما دوست مورد خطابم گفت که خودش به سختی‌های تصمیمش آگاه است و خودش را برای همه این ها آماده کرده‌ است. گفت که می داند که این شرایط آسان نخواهد بود و فکر می کند این یک تصمیم شجاعانه است.
گفتم: «اما بنظر من این یک تصمیم کاملا محافظه کارانه است.»
دوستم جواب داد که شاید همینطور باشد. شاید او و شوهرش می خواهند به خودشان فرصت بدهند تا با خیال راحت در مورد رابطه‌شان تصمیم بگیرند، شاید بخواهند یک روز دوباره با هم باشند و یا شرایطی پیش بیاید که طلاق ضروری باشد. چون در حال حاضر ضرورتی در کار نیست.
من نمی توانم به او بگویم که این راه را نرود.

روز بعد با حسام درباره تصمیم دوستمان و شوهرش که او خودش دوست دیگرمان است حرف زدم. گفت که با او موافق است. و نمی‌فهمد چرا من مثل خانم معلم‌ها می خواهم همه چیز را  حل کنم. و اینکه دوستمان واقعا دخترجذابی است.
راستش را بخواهید من گاهی اوقات  گیج و درمانده می شوم. آیا او همه این حرف‌ها را فقط برای این می‌زند که خیالش از بودن من راحت است؟ تصورش از من و از زندگیمان چیست؟ خاطره‌ای از گذشته دارد؟ می فهمد که من بخاطر او و برای آرامشش، سالی به دوازده ماه پایم را در هیچ گالری‌ای نمی‌گذارم. به خاطر اینکه اضطراب نداشته باشد، هیچ‌کاری را بدون او انجام نمی دهم؟ اصلا چیزی می فهمد؟ بعضی وقتها در چشم‌هایش نگاه می کنم و هیچ‌چیز نمی‌بینم. نه عشق، نه نفرت، نه هم فکری، نه دشمنی، هیچ چیز.


۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

مدال طلای به روی خود نیاوردن

امروز صبح بیدار شدم. همانطور که دیشب خوابیدم. قهر.
توی خواب دیده بودم که یک مرد لاغر و قد بلند و عصبی‌ ته یک کوچه که تهش را با دیوار آجری بسته بودند، گیرم انداخته. اما قسمتی از آجر‌های دیوار ریخته بودند و من توانستم خودم را توی خیابان پشت کوچه که امن و پر رفت و آمد بود، بیاندازم. از توی خیابان مرد را دیدم که داشت یک ژیلت را مثل مسواک روی زبانش می کشید. دهانش پر از خون شده بود.

...بعد حسام آمد. سرش را کج کرد، لبش را هم همینطور. گفت خودش می‌داند که فقط عاشق من است. و وقتی این را می داندخیالش از خودش و همه چیز راحت است.

گفتم ضرورت اینکه یک ساعت جدا از بقیه یک گوشه حیاط بایستید و تا وقتی مجبور نشوید، توی خانه برنگردید چیست؟ آن هم وقتی همه کمابیش از سابقه رابطه شما خبر دارند. 
صورتش شبیه کسی بود که منظور طرف مقابلش را نمی‌فهمد. مثل کسی که اتهام بزرگی را به گردنش انداخته باشند، بدون اینکه حتی بداند آن جرم چیست
گفتم: « خوشحال می‌شوی اگر من در یک مهمانی بروم با … »و نتوانستم اسمش را ببرم. پس رفتم کنج یک دیوار ایستادم و گفتم «با یکی توی حیاط این‌شکلی بایستم و  سرم را نزدیک سرش ببرم؟»  و سرم را نزدیک سر فرضی‌اش بردم
گفت:« آها تو این‌ها را برای خودت می‌گویی. می‌خواهی برای خودت مجوز بگیری.
احساس درماندگی می کردم. می‌دانستم که دارم غلو می کنم. نمی دانستم چرا!
گفتم :«اصلا چرا وقتی آنها من را دست می‌انداختند تو اینقدر خوشحال بودی؟ چرا چیزی نگفتی یا دخالتی نکردی که آن شوخی از شوخی خارج نشود؟الان همه غریبه‌ها فکر می کنند که من واقعا آدم خنگی‌هستم. اصلا کدام یک از اینها تا به حال از خودش نبوغی نشان داده‌ است؟» و سعی کردم در خاطراتم دنبال یک نبوغ یا استعداد ویژه‌ی خودم بگردم. چیزی یادم نمی‌آمد. بغضم گرفت..  
گفت:« مشکل تو این است که حرف آنها را باور داری»
گفتم: « اصلا اینها را ول کن. می‌دانی؟ من اصلا خوشحال نیستم» و نبودم
با چشم‌های گرد نگاهم کرد
گفتم:« چون نه تنها در کنارت احساس امنیت نمی کنم. که احساس خطر هم می کنم. چرا همیشه در حال متهم کردن من و پیدا کردن اشکالات من هستی؟ چرا اگر اشتباهی بکنم که از دید دیگران پنهان بماند، تو با نگرانی از اینکه نکند نکته‌ای جامانده باشد، اشتباه من را یادآوری می کنی؟ 
بعد رفتم جلوی آینه و گریه کردم. و در حال گریه کردن به خودم نگاه کردم. آخر من از دیدن تصویر گریان خودم در آینه خوشم می‌آید. بنظرم خوشگل و سینمایی می‌شود. سرم را توی زانوهایم فرو کردم وبلند‌تر گریه کردم. سرم را دوباره بالا گرفتم و دوباره به خودم نگاه کردم. بعد یک دستمال برداشتم و با پاک کننده آرایش دور چشم‌هایم را با دقت تمییز کردم...

توی باشگاه وقتی داشتم یک چیپس بزرگ در دهانم می گذاشتم، مرجان جون سرم داد زد. حسابی دعوایم کرد. گفت:« برای همین است که با وجود این همه شکم، پهلو رفتن هنوز این شکلی هستی. بعد چاق هم که بشوی زشت چاق می‌شوی.»
بعد سر میترا جون، مربی خودم، داد زد که چرا به من اجازه می‌دهد چیپس بخورم
بعد رو به من گفت: « در حین ورزش حق نداری سیب بخوری، که تازه چیز خوبی است، چه برسد به چیپس»
گفتم:« بابا به خاطر نمکش می خوردم. تازه در طول دو ساعت کمتر از ۵تا. خوب فشارم پایین می‌افتد
گفت:« تو بگو یک عدد!»
میترا جون سرش را پایین انداخته بودمن از اینکه باعث تحقیر این موجود نازنین در برابر آن اورسلای نیم متری شده‌بودم احساس تقصیر می کردم. بعد اورسلا یک برنامه غذایی بد مزه داد
وقتی به خانه رسیدم برنامه اورسلا را با تخفیف و جایزه فراوان برای خودم اجرا کردم.
رفتم لپ تاپم را روشن کردم. دیدم یک، یکِ قرمز آن بالا جاخوش کرده است. کتف چپم لرزید:
ننوشته بود که دلش تنگ شده. اما فکر کردم حتما شده. بعد نظرم عوض شد و فکر کردم حتما از روی ادب خواسته چیزی بنویسد.
جواب ندادم که من هم دلم تنگ شده. در عوض نیم خندی زدم و از روی ادب نوشتم که برای پیشرفتش خوشحالم.
چراغش روشن بود. اما مطمئن بودم جوابی برای جوابم در کار نیست. شاید بعدا. شاید هم هیچوقت
ما هر دو مدال طلای به روی خود نیاوردن داریم.