۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

از شاگرد‌هایم می‌ترسم

زیر دلم درد می کند.  طی دو شب گذشته از شدت درد نخوابیده‌ام. نه اینکه اصلا. مثلا  ساعت دو از خواب بیدار شده‌ام و تا ۴ خوابم نبرده. بعد بالاخره به زور کتاب خوابم برده. بد هم نیست. کاش می شد هر شب  ساعت ۲ بیدار شوم و چیزی که روزها حوصله ورق زدنش را ندارم، شب‌ها به زور درد بخوانم.  
به نظر من هیچ چیز بد نیست. وقوع حتی بدترین اتفاق ها بد نیست. نه این که  اصلا بد نباشد، اما اگر صبر کنی و زود قضاوت نکنی، یا قضاوت کنی اما بر حقانیت قضاوتت پافشاری نکنی، اگر سعی نکنی چیزها را به زور تغییر دهی، اگر   زمینه اثر  را جزیی از آن بدانی و قبول کنی هر حاشیه‌ای به  دلیلی وچود دارد، یا ایها الذین آمنو : )))،  می خواهم بگویم که ما نه قهرمانیم نه بازنده، ما هر کدام بنا به استعداد خودمان، حتی از فاجعه‌ها منفعت می‌بریم. شاید به نظر شما احمقانه بیاید.  اما به بدترین اتفاقی که این روزها برایتان افتاده فکر کنید و سعی کنید  نتایج مثبتش را  با مداد روی یک برگه کوچک بنویسید. حتما چیزی پیدا می کنید. شاید هم مجبور شوید کاغذ دیگری هم اضافه کنید. 
دو روز بعد
روی تخت دراز کشیده بودم و به چشم‌های دکتر نگاه می‌کردم. مثانه‌ام پر بود، ۱لیتر آب خورده بودم که در صورت نیاز به سونوگرافی وقتم تلف نشود. اما حالا زیر فشار انگشتهای دکتر همه مایعات بدنم سعی می کردند از همه منافذم بیرون بزنند. گفت: خوب دقت کن
گفتم: درد ندارم
گفت: دقت کن
گفتم شاید چون مثانه‌م پره، نمی تونم تمرکز کنم
گفت: نه مهم نیست. خطری نیست.
نمی‌دانستم از دست دادن چیزی که هنوز حتی لوبیا هم نشده می‌تواند خطر داشته باشد. 
گفت: اگر خارج رحم بود خطرناک بود. مشکلی نیست. فقط سه ماه صبر کن
تا امروز همه می گفتند زود باش زودباش و من دلم نمی خواست بعد یکدفعه یک‌نفر گفت صبر کن و  صبر کردن برایم سخت شد.
اما نمی دانم چطور اینقدر دنیا سبک شده. چطور دنیا اینقدر مکانیکی و ساده شده. چطور چنین  میل مازوخیستی‌ای به سختی کشیدن پیدا کرده‌ام. آیا مظلوم شدن از من در ذهنم آدم نوازش‌شدنی‌تری می سازد؟ آیا باعث می شود خودم را که دکتر گفت حتی آن زن عجیب و ترسناک توی باشگاه هم گفت چرا دوست نداری، بیشتر دوست داشته باشم؟
چرا همیشه حق با مظلوم است؟ چرا همیشه حق با قربانی است؟ چرا حقی برای جنایتکار قائل نمی‌شویم؟ چرا قانون که هیچ، مغز ما هم قدرت تمییز خود را در صحنه جرم از دست می‌دهد.  آیا مجرم لزوما ظالم است و
قربانی، مظلوم؟

پ.ن
من از شاگرد‌هایم می ترسم. از وقتی معلم شده‌ام، طی این چند سال، فهمیده ام مثلا راننده تاکسی ممکن است از مسافر بترسد، دکتر از بیمار، کارمند از ارباب رجوع، فروشنده از مشتری… جلب رضایت دیگران ترسناک است 
به هر حال من از شاگرد هایم می ترسم، از خواننده‌های وبلاگم هم همینطور


۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟

چرا مرگ این هفته اینقدر زیاد و تمام نشدنی‌است. چرا هر تلفنی که جواب می دهم، هر صفحه ای که باز می کنم پر از مرگ است.
پدر سحر مرد. از پدر سحر هیچ خاطره ای ندارم. یک تصویر خیالی ساخته شده از یک جمله کوتاه، که سحر یک‌بار از او برایم گفت. خیلی وقت پیش. «پدرم کتاب فروشی داره.» شاید هم نگفت.
اما برای من، پدر سحر، مردی لاغر و بلند با مو و سبیل جو گندمی، ته یک کتاب فروشی قدیمی بود که روبروی قفسه یک کتابخانه چوبی ایستاده و کتابی را از جایش بیرون می‌آورد. یا سر جایش می گذارد. لاغر بود یا نه، بلند بود یا کوتاه؟ نمی دانم.  اما او  هنوز جلوی آن کتابخانه چوبی با تمام جزییاتش  ایستاده است.
نمی دانم اگر پدرم را که این روزها خیلی پیرتر شده و ضعیف، که این من را خیلی می‌ترساند، اگر پدرم را این روزها از دست بدهم چه می‌شود؟ دور سرم سیاهی می رود؟ خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟ خوبی هایش را توی دلم نگه می دارم و بدی‌هایش را می‌بخشم؟ همان آدم روز قبل خواهم بود؟ 
 وقتی ۱۵، شانزده ساله بودم و از او عصبانی، مرگش را تصور می کردم و ناراحت نمی‌شدم، اما این روزها حتی از تصور تصورش هم تنم قفل می‌شود
با وجود تمام نقطه ضعف هایش که ای کاش نداشت( مگر خودم ندارم. مگر قرار نیست اگر بچه ای داشته باشم به همان روند مرسوم فرزندان از من منتفر باشد؟ یا این فقط ذهن بیماراست که فکر می‌کند فرزند نمی تواند از خانواده‌اش بیزار نباشد؟)، دلم از تصور مرگ پدرم می لرزد.
 تحمل بار روزهایی که دوستش نداشتم، در روزهایی که دیگر نباشد
۱:۲۰ صبح به این فکر می کنم که چطور هیچ احتمالی برای مرگ قریب الوقوع خودم ندادم. چرا فکر کردم او زودتر از من؟
امروز خبر اعدام  یکی از پسرعموهای دورتَرم را شنیدم. آخرین بار که دیدمش پسر لاغر و مهربانی بود. چند سالی کوچکتر از من و خواهرش. ما ۱۵ شانزده ساله بودیم. و تفریحمان حرف زدن از چیزهایی بود که حالا هیچ چیزش یادم نیست. 
آن روز من و خواهرش روی زمین دراز کشیده بودیم. من داشتم یک کتاب از دانیل استیل که شاید اسمش دایره بود  و از کتابخانه‌ی آنها برداشته بودم ورق می زدم، او و برادر دیگرش دور ما می چرخیدند و با هم حرف می‌زدیم. روز خیلی خوبی بود. شبیه روزهای شاد و آفتابی مفصل داستانهای کلاسیک. همه چیزش کامل بود. سادگی وهوشی در چشمش بود که آدم برایش آینده یک مرد بزرگ و متفکر تصور می‌کرد. شاید هم قرار بود معمار شود. مثل پدرش یا محسمه‌ساز. مثل مادرش. خواهرش می خواست گرافبست شود. من هنوز گیج بودم دلم همه چیز می‌خواست. حتی فکر می کردم بتوانم جراح پلاستیک یا مهندس ژنتیک شوم. از آن تابستان چند سالی گذشت. و ما در این مدت به دلیل نامعلومی دیگر همدیگر را ندیدم. من طراح لباس بودم. زندگی مثل یک فیلم سیاه سفید صامت مستند، کش دار و کسل کننده بود.  دخترعمویم  گرافیست بود. و همدیگر را نمی‌دیدم. پسر عموی لاغرم در دعوای پسر بچه‌ها یکی را کشته بود. و زندانی شده بود.  چرا؟ چطور؟ امروز بعد از این همه سال سپری شده در زندان اعدام شد...


۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

بپر بپر زاغی جون( از کلیسای من برو بیرون)

توی کوچه ما همیشه صدای جیغ می آید. در این کوچه مردم به هم فحش می‌دهند. قبلا که ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانواده حسام زندگی می گردند کسی به کسی فحش نمی داد چون کوچه بن بست بود. اما از  زمانی که کوچه باز شده و مسیر میان بر تاکسی‌های متروی سر خیابان، همه به هم فحش می دهند. حتی زن اول مردهایی که در کوچه‌مان زن دوم دارند، هم می آیند و درست جلوی خانه ما فحش های ناموسی و غیر ناموسی می‌دهند. حتی وقتی دختری مچ دوست‌پسرش را می گیرد، از آن ور شهر می کوبد و می اید در کوچه ما راه می رود و برای دوست پسر خائنش خط و نشان می کشد.  کوچه ما یک درخت بلند کاج هم دارد با انواع پرنده ها ی سار و بلبل و گنجشک و کلاغ. مثل درخت توی آن برنامه عروسکی دوران کودکیمان که همه ساکنین محترمش باهم می خوانند: بپر بپر زاغی جون بالا بپر زاغی جون…ببین دنیای ما رو این دنیای زیبا رو یه آسمون ستاره
فکر نکنید من همه شعر را حفظ بودم ها، از دوست عزیزم گوگل سوال کردم:
گفتم دوست عزیزم!
گفت: بله!
گفتم بقیه بپر بپر زاغی جون چی بود؟
گفت: ۴۴۰۰ جواب در ۳۷ ثانیه برایت کافیست؟
گفتم: بله 
من روزهایی که حالم خوب است، روزهایی که حالم بد است. روزهایی که هم منتظر شاگرد هستم و هم خداخدا می کنم کنسل کند، روزهایی که با حسام دعوا و قهر می کنم، روزهایی که از دست دیگران عصبانی هستم و روزهایی که با همان دیگران ۴۵ دقیقه تلفنی حرف می‌رنم، می‌روم جلوی پنجره می‌ایستم و به درخت نگاه می کنم و سرم را به پنجره می کوبم. اول یواش بعد هی محکم تر. چون همیشه دلم می خواسته بتوانم با یک ضربه سرم شیشه پنجره  را بشکنم و هنرپیشه روبرویم هم وحشتزده به رد خون روی پیشانیم خیره شود.
اما این روزها وسط یک رابطه گیر کرده‌ام. و دیروز که خیلی از موقعیتم عصبانی بودم و می گفتم اصلا به من چه، جلوی پنجره ایستادم و هی گفتم بپر بپر زاغی جون و فکر کردم. بعد از این که این فکر از سرم بیرون نمی‌رود عصبانی شدم. اما به خودم گفتم انسان باید خود و زندگی و ابتذالش را بپزیرد پس سرت را بالا بگیر و فکر کن. 
نتیجه فکرکردن، یک خشم غیرقابل کنترل و دراکولایی نسبت به جمعیت زیادی از دوستانم  از گذشته های دور تا به امروز شد. احساس می کردم از من سوءاستفاده شده. احساس می کردم   پای من تو ی تمام ماجراها گیر می کند.
 یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناک‌تر این است  که بیشتر اوقات به‌خاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به  دوست های پسرم تشر می‌زنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.  
همه‌ی این موضع گیرها  درحالی‌ اتفاق می افتد که من در درجه اول ترجیحم این است که وارد مسائل خصوصی دیگران نشوم اما بعد می بینم که وسط مسائل خصوصی دیگران هستم، نه راه پس می ماند و نه راه پیش. شاید خودشان هم نمی دانند چه بخواهند چه نخواهند من را داخل ماجرا کرده اند. و راهی جز قضاوت برای من نمی ماند. هر چقدر هم که بخواهم بی‌تفاوت باشم، این آب ریخته شده.
 اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها به‌به همینه!