۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟


کار بدی کردم. آخرین برش نان جو را( بقیه اش را حسام همراه نیمرو و بیکنی که مجبور شده بود به تنهایی آماده و میل کند، خورده بود و این آخری را روی میز شیشه ای وسط آشپرخانه رها کرده بود) توی ظرف ماست فرو کردم و حالا خرده های نان تمام ظرف ماست را پر کرده اند. مجبورم بروم یک قاشق بیاورم و تمام قسمت های آلوده به خرده نان را بخورم تا ظرف ماست مثل قبلش شود. طوریکه اگر حسام هوس کرد کمی از آن را همراه شامش بخورد، متوجه نشود و هوار نزد:" شهر کدوم وره؟" این را به من می گوید در حالیکه خودش تا سال دوم دانشگاه لحجه ی کرمانشاهی داشت. اما به من به دلیل دیگری بر می خورد:  پدر بزرگ و مادر بزرگم واقعا دهاتی بودند.  و حتی قوم خیلی خوشنامی هم نبوده ایم. اما تا همین چند وقت پیش این را نمی دانستم و خیلی به اصالتم افتخار می کردم.
 بعدها  که فهمیدم اجداد و فامیلم نه تنها غیر شهری که بدنام هم بوده اند، نسبت به شوخی های قومی حساس شدم. بعد متوجه شدم که افتخار به خان زادگی و اصالت در مقابل شهر زادگی و امروزی بودن مسئله ای همه گیر است. بعد از آن نه تنها به شوخی های قومی که به هر کسی که بیاید و بخواهد از اصالت و خان زاده بودنش حرف بزند هم حساس شدم . و چون تمام قصه های این جمعیت خان زاده ها مثل هم روایت می شوند، تراژدی هایی که با دوران فراوانی پول و زمین شروع شده و با انقلاب سفید شاه و مردم تمام می شوند، و چون همه قصه هایی که بهشان خورانده اند را کلمه به کلمه می دانم، اغراق ها و غیره. هر وقت یکیشان را یک گوشه گیر بیاورم  حسابی باهاش سرگرم می شوم. آن خوی وحشی غیر خوشنامم بالا می زند، و چنگالهایم خط گردنش را نوازش می کند که خوب می گفتی، خان کدوم ورین؟ آهااا از برزگرا این؟ لرستان، کجا؟ نور آباد؟ چه سرگرمی مفرحی!
همیشه این سوال برایم پیش می آید که پس چه کسی این وسط رعیت بوده. ما که هر چی لر و کرد دیدیم خان سابق بوده اند.
 مادرم می گوید( راست و دروغش پای خودش)  در میان این همه آدم های بد ذات و برادر کُش، فقط پدرش آدم خوبی بوده که او هم این اواخر به دلیل از دست دادن تنها پسر و بالا کشیده شدن دارایی( که احتمالا یا خودش یا پدرش به زور به دست آورده بوده اند) دیوانه شده بوده و شب ها با تبری چیزی سراغ زنش می رفته و از او می خواسته به رابطه ی نامشروعش با داماد بزرگش که با دختر ترشیده ی 14 ساله شان ازدواج کرده بود، اعتراف کند. در آخر به زنش گفنه: ملکزاده! یا ملی یا  مل مل یا ژن!( چون پسری نداشته که زنش را با آن نام صدا کند)" بِچِم اَ شیراز اَرا وکیل"( برم شیراز برای وکیل) اینطور می شود که پدربزرگ نیمه یا کاملا مجنون من یک زن و پنج دختر قد و نیم قد را رها می کند تا برای بازپس گرفت اموالش وکیل بگیرد. حالا چرا شیراز، مگر در اطراف دهات خراب شده شان وکیل پیدا نمی شد؟ نمی دانم. می گویند که پدربزرگ یک بار از شیراز نامه ای نوشته که یک هفته دیگر به اتفاق وکیل باز می گردد اما هرگز نه خودش نه جسدش و نه خبرش باز نمی گردند. در این خصوص سه روایت یا شایعه موجود است: فامیلی که ارث را بالا کشیده اند او و وکیلش را بین راه به قتل می رسانند و جسدها را سر به نیست می کنند.2- پدربزرگ اینقدر دیوانه بوده که سر به بیابان گذاشته و بیابان گرد و خیابان گرد شده، سالها بعد دیگر خاطره ای از زن و فرزند نداشته و روزی در گوشه ای ریغ رحمت را نوش جان کرده است.3- پدربزرگ خیلی هم سر عقل بوده اما در شیراز تجدید فراش می کند و می گوید گور بابای همه کرده، و چیزهای دیگر که بدلیل عدم تسلط من به این زبان از گفتنش صرف نظر می کنم.
 به نظر شما کدام یک از این داستانها می تواند واقعی باشد؟ آیا پدربزرک کشته شده؟ یا سالها در گوشه ای امن  با همسری پسر زا به زندگی  خویش ادامه داده؟ آیا دیوانه شده و سر به بیایان گذاشته، یا فاجعه ای بزرگتر از این اتفاق افتاده اما توافق بر این شده که از ما پنهانش کنند.

پ.ن: من با حسام قهرم. چون دیشب در جواب چطوره برای مامانت  گل بخریم، من را به ظلم و قساد و تنفر و بی انصافی در حق مادرش متهم کرد و متذکر شد که به این رفتار متظاهرانه ی غیرانسانی خویش پایان دهم. 
 یک ساعت بعد ازبازگشت به خانه، برایش این سووال پیش آمد که چه چیزی توانسته من را تا این حد غمگین کند. آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟ یا چون موقعی که از سر کار برگشته، به جای سه بار، دو بار گونه های من را بوسیده!
امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شد و آمد جایش را مثل یک بچه گربه،  به زور و مثل حقی طبیعی توی بغلم باز کرد، و گفت گونه هایش نوازش می خواهند تازه متوجه شد، با یک مار بداخلاق و بی حوصله ی آماده نیش زدن طرف است.
کمی چشمهایش را یک وری و لوس و لوچ کرد و بعد با تعجب پرسید چرا اینقدر بی محبتی به من امروز صبح؟ اتفاقی افتاده؟
2- دیشب مادر حسام وقتی متوجه شد بازی انگری برد را به تماشای کارتون به همراه همسرم ترجیح می دهم، معترض شد و فرمود: " بسم الله الرحمن رحیم! همانا یک زن موظف است به امر شوهرش گوش کند.



۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

هوار هوار بردن دار و ندار ما رو



شاید، حسام همان مرد ستم گر کلاسیک رویایی باشد.  شاید همان آرسن لوپنی باشد که معشوقه های بی نهایتش در نبودش آه بلندی می کشند و می گویند، اَی شیطان. یعنی،  اگر کمی حفاری و انگولک بشود همان طور که آذردخت می کرد شاید هم که باشد.  اما چند روز پیش اعتراف کرد که دیگر دوست ندارد دون ژوان باشد و آن را افتخار نمی داند. راستش را بخواهید، هاها حتی تصور زندگی کردن با مردی که بخواهد تمام عمرش فقط به یک نفر وفادار باشد به شکل کسالت باری تهوع آور یا به شکل تهوع آوری کسالت بار است.  حالا دون ژوان هم نه، اما کمی حسادت بر انگیز باشد بهتر نیست؟ وگرنه این چرخ چوبیِ روغن نخورده ی زندگی یازده ساله ی ما چطور بچرخد؟ راستش را دوباره بخواهید چرت گفتم. جفنگ گفتم. زندگی با مردی که بخواهد تمام عمرش به شما وفادار باشد به شکل کسالت باری خوب است. مثل فیلم های خانگی‌ کانال mbc2 یا mbc max است. چند شب پیش که خوابم نمی‌برد متوجه شدم  در صحنه‌ی بوسیدن پایان فیلم اشکم دارد روی صورتم غل می‌خورد. خوب شد حسام خواب بود. البته این را هم بگویم که حسام خودش همه فیلم‌هایی که من یواشکی می‌بینم را یواشکی در شب های که من زود تر خوابم می‌برد می‌بیند...
 اما! حسام مثل هر آدم دیگری مغزش پرکار است. مغزش به گا می دهد بس که کار می کند. هقته ی پیش از او پرسیدم می توانی با دوستان جدیدم متمدنانه رفتار کنی و به آنها مثل یک دوست و نه یک جنس خیره شوی؟ سکوت کرد. در شرایط بدی گذاشته بودمش.  خود من هرگز، هیچوقت، نمی توانم، به مرد های جذاب اطرافم مثل جنس خیره نشوم. اما به جایش دهن حسام را صاف می کنم که متمدن باش. یک استثناء وجود دارد. تعداد مرد های جذاب ِ قابل دسترس اطراف من به نصف انگشت های یک دست شش انگشتی هم نمی رسد. ای بابا! تابحال به این فکر نکرده بودم! چه دورانی شده؟ بد نبود لزبین می شدم. حتی آذردخت هم اعتراف کرد که من آن وسط ها می چرخم و به نظرش گرایشم به مرد ها فقط کمی بیشتر از گرایشم به زنهاست که البته من خیالش را راحت کردم که فقط یکبار تحت تاثیر شیمی و قرار گرفتن در کنار دختر موفرفری خوشگل و کوچولو موچولوای که با دوست پسر سابقش رابطه داشتم و تشویق اطرافیان، فکر کردم بیشتر از همه ی انگشت های  دستی که دورم می پلکند، در آن لحظه ی خاص آن دختر را می خواهم. و ما در بین تشویق سه انگشت دست و جیغ و هوارشان همیدیگر را بوسیدیم. غیر از آن یک مورد خاص، نه قبلش، نه بعدش... مممم اصلا چطور است از این موضوع بگذریم.
خیلی عصبانیم. حسام لپ تاپش را برده. نه تنها لپ تاپش را برده که کیف لپ تاپ من را هم برده است. بنابراین من مانده ام و یک لپ تاپ دل درشت اندام ِ رینگ اسپرت. بدون کوله پشتی! چون کوله پشتی ِ مناسب این یکی را هم مادر حسام گفت که اگر لازم نداری بده به من و من هم نمی دانم چرا و به چه علت و به کدامین گناه دادم.  و حالا نمی دانم چطور در این باران( انگار قطع شد) بیرون بروم. بهتر است لپ تاپم را زیر بغل بزنم یااااا شاید  ابتدا مطلب مورد نظررا به خود ایمیل کرده و مثل یک گربه ی بی سبیل بروم در محل کار مورد نظر ایمیلم را در کامپیوتر کسی باز کنم و از مطلب پرینت بگیرم. بعد برای هر یک کلمه هزار بار دیکسیونق دو کیلوییم را باز کنم.
پ.ن: آن "سنمگر" را از لج همین پاراگراف آخر گفتم. چون به مردِ تیکه( مردی که بسیار جذاب و جنس است) گفتم چرا بردی  که کردی خراب خانه ام ای یار. گفت بردم که بردم حالا تو بشین توی غار. 
  

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

جهیزیه ی مثلاً مینا


خواهرم شروع کرده به خرید جهیزیه برای دخترش. دختر نوزده ساله اش که عاشق شد و گفت یا خودم را می کشم یا قبول کنید بی قید و شرط به این پسر بدهم یا گورتان را از زندگیم گم کنید تا با او ازدواج کنم. دخترِ خواهرم من را می ترساند. صریح حرف می زند و صریح عمل می کند. زمانی وقتی پانزده سال بیشتر نداشت، می خواست با یک ترنس فرار کند. او بی پروا در اتاقش خودارضایی می کرد و به خواهرم می گفت تو باید خوشحال باشی که من از لحاظ جنسی فعالم. این چیزی است که به چشم ندیده ام از خواهرم شنیده ام و دلم می خواهد باور کنم. چون جالب تر و داستانی تر است.
فرض کنیم شما اسم او را نمی دانید و من برایش اسمی انتخاب می کنم: مثلاً مینا. مینا جسور و ویرانگر است. بدون مشکل نظر می دهد و از هر کس که برایش منفعت داشته باشد نهایت استفاده را می کند. با مادرش مثل یک کنیز رفتار می کند و پدرش را آن احمق می نامد. با همه ی این حرفها من او را به پدر و مادرش ترجیح می دهم.
امروز با خواهرم حرف زدم که کمی عقل به خرج دهد و سرمایه مشترکش با مادرم یعنی یک خانه هقتاد متری حوالی کرج را برای خرید جهیزیه دخترش به حراج نگذارد.  و بگذارد شوهر پولدارش هزینه ی جهیزیه را بدهد:
-" به خودت رحم نمی کنی به مامان رحم کن- فقط اگر یه ماه صبر کنی خونه گرون می شه".
زیر بار نرفت.
-" من هفتاد میلیون باید جهزیه بدم. چکامون پاس نشده. نمی تونم این بچه رو معطل کنم"
خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. اما او فقط دیوانه نیست. احمق، خرفت و بدترین چیزی که درباره ی آدمی که اجازه نمی دهد دخترش با دوست پسرش رابطه داشته باشد(در حالی که دارد)، در عوض حاضر می شود او را در سن نوزده سالگی شوهر دهد و برایش جهیزیه ای هفتاد میلیونی تدارک ببیند، به ذهنتان می رسد را با خودتان تکرار کنید و بگویید خواهر آتوسا ... است. او همان آدم است. مگر اینکه شما هم با او موافق باشید که در این صورت شما هم ...

خواهرم ده دوازده سال پیش یک داستان بلند نوشت و با پول خودش چاپ کرد. حدود چهل تاییش هم پیش من گذاشت  تا برایش در کتابفروشی ها پخش کنم. داستانش خوب بود. خوب؟ افتضاح بود. یکی از بدترین داستانهایی بود که به عمرم خوانده بودم. پس لطفی که من می توانستم به خودم. داستان نویسی و خواهرم کنم این بود که کتاب ها را در انبار پنهان کنم و بگویم همه را پخش کرده ام. خوشبختانه هوس نویسنده شدن با همین کتاب از سرش پرید و به کارهای خیریه رو آورد و چند سالی با کپی برداری از مادر ترزا سرگرم بود. چون او عاشق کپی برداری ازهرویین ها است. قهرمان های مهم زندگیش هم: اسکارلت اوهارا، دزیره، مادر ترزا و مرلین مونرو هستند. خودتان تصور کنید.

امروز یک ساعت با او حرف زدم. و سعی کردم متفاعدش کنم. نشد. پس سکوت کردم و اجازه دادم او حرف بزند. حرف زد و حرف زد و از خوشحالیش در لباس عروس فروشی گفت. برای دیدن دخترش در لباس عروس؟ نه! برای اینکه دخترش به مادر شوهر چشم غره رفته بود. و سه بار این را به تفصیل تکرار کرد. این بخشی از شادی اوست. و این شادی برای بعضی از آدمها کم نیست. ترحم برانگیز هم نیست. گیریم که من هی هوار بزنم احمق، نادان، خرفت. این برای او همه ی زندگیش است و من کی هستم که بتوانم یا بخواهم چیزی که تمام  میل به زندگی یک آدم به آن وابسته است را از او بگیرم یا او را از انجامش منع کنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

خمیازه

خواب. خوابی که تمام می شود و باید ادامه اش داد. ادامه اش هم بیفایده است. اما چاره ای نیست. دنیای بیداری پر از بی اتفاقی است. دنیای خواب هم. نه به اندازه ی بیداری. تعقیب و گریز، روابط ممنوع، پرواز، سقوط، مرگ، اینها کمتر در بیداری بی تحرک یک آدم معمولی اتفاق می افتد.
 دنیای خواب به هم پیوسته نیست. خاطره ندارد. سریالی نیست. از یک جایش ببری به جای دیگرش برنمی خورد.  بیشتر به آنونس  می ماند.